برچسب: پارک پردیسان

  • خطاب به فرمانده پلیس در پی حادثه پارک پردیسان: سردار! نیروهای تحت امرتان آموزش هم می بینند؟؟

    خطاب به فرمانده پلیس در پی حادثه پارک پردیسان: سردار! نیروهای تحت امرتان آموزش هم می بینند؟؟

    ماجرای برخوردهای خشونت بار پلیس با مردم، از کتک زدن و گاز اشک آور تا تیراندازی به یک شهروند در پارک پردیسان تهران !!

     

    پایکاه خبری رسا نشر – مهدی سوری: به خوبی می دانیم که وظیفه پلیس ، برقراری نظم و امنیت در جامعه است. و در این میان برخورد با مخلان نظم و آرامش جامعه از کارهای مختص به پلیس است. پلیس بد، بی تفاوت و حتی قانون شکن و درگیر فساد، حتماً نمی تواند در یک جامعه، برقرار کننده امنیت باشد. در ایران اسلامی ما پلیس یا بهتر بگوییم مجموعه بسیار بزرگ نیروی انتظامی در طول این سالها تلاش کرده است تا با تمام قدرت، امنیت را در همه جای کشور برقرار کند. از پرجمعیت ترین استان کشور یعنی تهران، تا مرزهای نا امن شرقی و غربی، پلیس مقتدرانه در همه جا حضور دارد.  همانگونه که می دانیم در مشکلات و حوادث بعنوان حامی آسیب دیدگان و مظلومان در کنارشان می ایستد، و در برخورد با هنجارشکنان، سارقان و متخلفان تمام توان خود را به کار گرفته است و با اقتدار در این عرصه حضور دارد.

    خطاب به فرمانده پلیس در پی حادثه پارک پردیسان: سردار! نیروهای تحت امرتان آموزش هم می بینند؟؟

    درست به اندازه وسعت کشور و دایره فعالیت های این سازمان انتظامی، نیروی نظامی و کادر اداری برای مدیریت پلیس نیاز است. و مسلماً کنترل، پالایش و  نظارت بر جمعیت بالای چنین سازمانی سخت است. نه فقط در ایران، در همه جای دنیا در کنار پلیس های خوب و فداکار که جان خود را در راه مردم می دهند، پلیس بد هم هست. دست کم بنده که در لباس خدمت سربازی، در یکی از کلانتری های تهران خدمت کرده ام به خوبی می دانم که پلیس بودن چه شغل پر خظر و سختی است. پلیس خوب و با شرافت کم نداریم. اما من پلیس بد هم دیده ام. پلیس رشوه بگیر یا منفعت طلب، پلیس سوء استفاده گر از شرایط لباس و…. . پس عملاً باید قبول کنیم در هرجایی ممکن است افراد بد هم باشند و نباید بد بودن چند نفر را به کل سازمان عریض و طویلی چون نیروی انتظامی نسبت داد.  باید این را بدانید که بازرسی نیروی انتظامی همواره تلاش کرده که این عناصر را از سازمان خارج کند و چندین سال است که حلقه کنترل و نظارت را تنگ تر کرده اند. تا به موازات افزایش شفافیت و سلامت در پلیس، اعتبار و اقتدار آن هم در انظار عمومی بالاتر برود.

    با همه این تعاریف، اما پرسشی که از سردار فرماندهی محترم نیروی انتظامی دارم این است؛ با توجه به افزایش خشونت در رفتار و قانون شکنی های برخی از مامورین، آیا نیروهای تحت امرتان آموزش هم می بینند؟ منظورم آموزشهای نظامی دوران دانشکده ای نیست؟ در اینکه پلیس باید کار نظامی بلد باشد شکی نیست! منظور آموزش های روانشناختی اجتماعی محور است. آیا مامورین شما آموزش رفتار با مردم را بلدند؟ آیا از نظر روانشناسی توجیه هستند که در شرایط مختلف چگونه باید برخورد کنند؟ از ابتدای سال جدید مدام فیلم های برخورد خشونت بار مامورین تحت امر شما در فضای مجازی منتشر می شود که مردم را کتک می زنند، گاز اشک آور می زنند و حالا هم که مستقیم و به دلیل اثبات نشده ای  در محیط عمومی  و جلوی چشم مادر و فرزند 10 ماهه و احتمالا کودکان دیگری تیراندازی هم می کنند. اگر این شهروند به خاطر یک مساله عادی کشته می شد، چه کسی مسئولیت قبول می کرد؟ قتل به چه جرمی؟؟

    در این چند وقت مدام با خودم فکر می کنم که اگر فیلمی ضبط نشده بود، و اگر فضای مجازی وجود نداشت، مامور پلیس شما در شهریار، چنین رفتاری را چند بار دیگر و با چند نفر تکرار می‌کرد؟؟ به خوبی می دانم که پلیس در مواجهه با افراد متخلف کار سختی را پیش رو دارد. در چندین گشت پلیس در زمان خدمت، با خلافکاران حتی مسلح مواجه شده ام. شرایط سخت و التهاب آور و مسئولیت سنگین افسر پلیس برای حفظ جان نیروها و افراد حاضر در صحنه را به خوبی درک کرده ام. اینکه پلیس باید اقتدار داشته باشد، باید بتواند مقابل خطرات احتمالی مسلح باشد و دهها دلیل منطقی و قانونی دیگر را قبول داشته و می پذیرم. اما شما هم بپذیرید که رفتار پرسنل شما بخصوص در موارد برخوردهای اجتماعی مانند گشت ارشاد بسیار ضعیف و نشان دهنده عدم آموزش پیگیرانه است. ممکن است بگویید در هزاران برخورد 10 برخوردش به خشونت کشیده می شود. اجازه بدهید نپذیریم. اینگونه برخوردهای قهرآمیز و خشن در شأن نظام اسلامی نیست و حتی یک موردش هم زیاد است. قطعاً دستگیری و حتی محاکمه دختر هراسانی که بخاطر حجاب متوقف شده است و دست به خشونت زده است، تاثیر مثبتی بر روی او و حتی بینندگان آن صحنه نخواهد داشت. و ماحصل  ادامه برخورد با او می شود فیلمهای منتشر شده ای که پلیس را خشونت طلب نشان می دهد! فکر نمی کنم شناسایی و دعوت فرد خاطی در زمانی دیگر و در یک شرایط بهتر برای صحبت و حتی تفهیم اتهام، با وجود پیشرفت تکنولوژی کار سختی باشد. گرفتن شماره ملی و یا شماره تماس می تواند موضوع را در لحظه ختم به خیر کند و بعدتر با صحبت یک فرد موجه و کارشناس با وی صد هزاربار بیشتر تاثیر می گذارد.

    بگذارید مثالی بزنم. سال 92 مقابل مچتمع بوستان پونک ماشین گشت ارشاد شما دو دختر جوان دانشجو را متوقف کرد. خدا را گواه می گیرم که ساده ترین نوع پوشش و کمترین آرایش را داشتند. اما مامور مردی که آنجا ایستاده بود، علیرغم میل باطنی خانمهای مامور، اصرار به بردن آن دو دختر کرد! خانمهای جوان به دلیل داشتن امتحان در دانشگاه مقاومت کردند. برخی از شهروندان هم اعتراض کردند و از بردن آنها ممانعت کردند. احساس می کنم مامورتان فردی خودخواه و پر از عقده های درونی بود که نتنها در صدد آرام کردن اوضاع برنیامد بلکه تلاش کرد جو را متشنج کند. حتی همسر یکی از شهیدان جنگ تحمیلی که آنجا حضور داشت و در دفاع از آن دختران برای پا در میانی، جلو رفته بود را بدترین الفاظ به عقب راند و حرفهای ناموسی بدی به ایشان نسبت داد. اگر آن سالها اینترنت و تلفن همراه به خوبی امروز بود و تصویری ثبت میشد، باور کنید که بدترین صحنه ای بود که  به ضرر نظام و پلیس تا همین امروز در دنیا و رسانه های معاند پخش می شد. لجاجت مامور پلیس تا حدی پیش رفت که ون با دختران حرکت کرد و مردم که به دنبال ممانعت از بردن دختران بودند درب ون را کندند.نمی دانم سرنوشت آن دو دختر چه شد. اما می دانم که هنوز هم آن صحنه های بد در ذهن همه افرادی که در آن مکان حضور داشته اند باقی مانده است. چهره بد ساخته شده از پلیس در یک لحظه ثبت می شود و سالیان سال در اذهان می ماند. اگر آن مامور فرد مدری بود و بلد بود که چگونه شرایط را مدیریت کند، هرگز آن صحنه اتفاق نمی افتاد. امروز هم همینگونه است. چه می شود که سنت خوب امر به معروف با بی تدبیری یک مامور پلیس، به ریختن خون یک انسان بدل می شود؟ کسی هست که مامورین پلیس را امر به معروف کند؟ مکانیزمی هست که صبر ماموران را محک بزند و سپس اسلحه به دستشان بدهد؟ بد حجابی آیا در قانون حکم تیراندازی دارد؟

    با احترام به تمامی تلاشها و از خودگذشتگی های پلیس در کشور، اما عیبها و نقاط ضعف  پلیس این روزها بیشتر نمایان شده است. و این برای یک نیروی خادم در نظام اسلامی که بر پایه عدالت گستری و عدل بنا نهاده شده است، خیلی بد است.  هراسی از بیان این مطالب ندارم. خوبش را می گویم و تشکر می کنم.دش را بدون هیچ واهمه ای می گویم. ما به عنوان یک رسانه همیشه طرفدار پلیس هستیم و رفتار فاطعانه نیروی انتظامی در برخورد با اوباش و  بر هم زنندگان نظم جامعه را شایسته تقدیر می دانیم .اما بیان مشکلات در این سازمان را وظیفه خود می دانیم تا پلیس همواره به دنبال اصلاح ضعف ها و بهتر شدن باشد. چراکه بازتاب برخی رفتارهای منفی، بدون شک باعث می شود که جامعه دیگر پلیس را امین خود نداند و بدا به حال ما اگر روزی مردم از پلیس بیشتر بترسند تا از خلافکاران و قانون شکنان!

    به نظر می رسد با وجود افزایش این روند، دیگر برخورد قاطعانه با مامورین متخلف کافی نباشد. پلیس باید اول از هر چیز این حوادث را واکاوی و رفتار خشن برخی از مامورین خود را رمز گشایی و ریشه یابی کند و در اولین فرصت، در چارچوب آموزش های درون سازمانی خود، مباحث روانشناختی و رفتاری را مطابق با علم روز برای همه نیروهای خود بازتعریف و در اولویت قرار دهد.

    سردار! به خوبی از شرایط نا متعادل جامعه در مسائل اقتصادی و مشکلات زندگی که بر روح و روان همه اثر گذاشته است، آگاهید. تمامی نهادها و سازمانها باید برای گذار از این شرایط، در کنار مردم باشند و گاهی در مقابل تلخی های ناخواسته جامعه صبوری پیشه کنند. همانگونه که مردم با این شرایط مدارا می کنند و در کنار نظام و آرمانهای آن ایستاده اند. خشونت و اسلحه کار را بر همه ما سخت می کند.

    والسلام

  • ماجرای تیراندازی گشت ارشاد در پارک پردیسان تهران

    ماجرای تیراندازی گشت ارشاد در پارک پردیسان تهران

    «ماریا عارفی و همسرش رضا مرادخانی به همراه دخترشان، روز هشتم اردیبهشت 1401 در پارک پردیسان تهران به قصد ورزش‌کردن در حال قدم‌زدن بودند که ورود گشت ارشاد، تذکر بابت حجاب و درگیری‌های پس از آن بین این خانواده و مأموران گشت ارشاد، به شلیک گلوله ختم می‌شود.»

    چند روز بعد مجددا تماس گرفتم، این بار گفتند که نمی‌خواهند فعلا حرفی در‌این‌باره بزنند و اجازه می‌دهند تا روند قانونی شکایتشان طی شود؛ اما اکنون چند روزی است که تصمیمشان تغییر کرده است.

    پرونده شکایتی که بابت شلیک یکی از نیروهای گشت ارشاد به مرد این خانواده شده بود، نه تنها پیش نمی‌رفت، بلکه با سویه‌هایی روبه‌رو شد که این خانواده ترجیح دادند ماجرا را با رسانه‌ها در میان بگذارند.

    واکنش نماینده مجلس به خبر شلیک مامور گشت ارشاد: مات و مبهوتم

    مرادخانی که سال‌ها بوکسور تیم ملی ایران بوده و مدال‌های آسیایی و جهانی متعددی در کارنامه ورزشی‌اش دارد، حالا و پس از آن حادثه نه‌تنها زندگی ورزشی‌اش با خطر روبه‌رو شده بلکه معاش خانوادگی آنها نیز که با تکیه بر مربیگری بوده، مورد تهدید واقع شده است.

    آنها چیزی نمی‌خواهند جز اجرای عدالت. بار اصلی این گفت‌وگو بر عهده ماریا است و در بخش‌هایی از مصاحبه، نظرات مضروب این حادثه یعنی رضا را خواهید خواند.

    مشروح این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید.

    ‌از دقایقی پیش از حادثه شروع کنیم.

    ساعت 6 یا 6:30 روز هشتم اردیبهشت امسال بود که ما یک بعدازظهری مثل همیشه عصرها که شوهرم از سر کار می‌آید، برای اینکه حال و هوایی عوض کنیم، برای پیاده‌روی رفتیم. ماشین را پارک کردیم و برای پیاده‌روی و ورزش راهی شدیم.

    ‌کلاه سرتان بود؟

    نه. روسری بود. کاش کلاه سرم بود. روسری سرم بود. ما خودمان چند سال است داریم در این سیستم زندگی می‌کنیم. در تیم ملی کشوری بودیم و به مسابقات خارج از کشور رفته بودیم که همیشه باید اصول را رعایت می‌کردیم. خودتان می‌دانید که تیم‌های ملی‌ چطوری هستند، اصلا نباید حجابت مشکلی داشته باشد، در مسابقات حتی یک لحظه مقنعه نباید از سرمان بیفتد. نمی‌آییم سر لخت به خیابان برویم که.

    همسرم هم که سال‌ها ملی‌پوش بوکس ایران بوده و مدال‌های آسیایی زیادی برای ایران به دست آورده است. همه موازین مرتبط با قوانین کشور را هم می‌دانیم. همان روسری را آن مرد موقع درگیری به راحتی از سرم کشید و دوباره خانم‌هایی که در اطراف بودند روسری من را از زمین برداشتند و به من دادند.

    ‌اجازه بدهید قدم به قدم پیش برویم. شما وارد پارک پردیسان شدید و چند دقیقه بعد چه اتفاقی افتاد؟

    ماشین را پارک کردیم و شاید صد قدمی راه رفتیم و از قسمت ورودی باغ‌وحش وارد پارک شدیم و داشتیم با همدیگر صحبت می‌کردیم. محو حرف‌های خودمان بودیم. به قول معروف شاد و شنگول رفته بودیم یک هوایی عوض کنیم. چند لحظه‌ای رضا دو قدم از من جلوتر رفته بود که ناگهان یک ماشین جلوی من ایستاد، از این ماشین‌های گشت ارشاد. خانمی که لب پنجره بود گفت: خانم کد ملی‌تان را بدهید؟ گفتم کد ملی من؟ برای چه؟ گفت حالا شما بدهید، الان معلوم می‌شود. من همین‌طوری ترسیدم و گفتم برای چه؟ بعد همسرم برگشت. گفت خانم فقط می‌خواهیم استعلام کنیم ببینیم مشکل اخلاقی داری یا نه؟ گفتم چه مشکل اخلاقی‌ای؟

    ‌همان موقع گفتید که ورزشکار تیم ملی هستید؟

    بله. همان موقع گفتم هم اسم من و هم اسم همسرم را در گوگل بزنید، مشخص می‌شود چه‌کاره هستیم. نیامدیم در خیابان علافی کنیم. اسمم را بزنی نیازی به کد ملی ندارد. بعد شوهرم گفت چه شده؟ گفتم می‌گوید کد ملی بده ببینم مشکل اخلاقی داری یا نه! شوهرم گفت چی؟ خانم من چه مشکل اخلاقی داشته باشد؟ خیلی به شوهرم برخورد. همین لحظه یک مأمور آقا از جلو پیاده شد. در را باز کرد و گفت آقا! شما بیا این‌ور و دخالت نکن. داره با خانمت حرف می‌زنه! همسرم گفت که خودت می‌گویی خانمت، پس به من ربط دارد. خانم من چه مشکل اخلاقی دارد؟ من داشتم به خانمه می‌گفتم خانم! تو رو خدا روز ما را خراب نکنید. ما آمدیم پیاده‌روی و یک هوایی بخوریم. چرا بیخودی گیر می‌دهید؟

    رضا خودش خیلی روی این قضیه حساس است. ما یک سال و خرده‌ای برای مسابقات در ترکیه زندگی کردیم. شوهرم در آنجا برای تیم فنرباغچه مسابقه می‌داد و من آنجا هم حجاب داشتم. حتی شوهرم اجازه نمی‌داد با آستین کوتاه در باشگاه تمرین کنم. من در آنجا بدون حجاب نبودم. بعد من چطوری بیایم بیرون بدون روسری پیاده‌روی کنم؟

    ‌چند نفر بودند؟

    دو آقا و چهار خانم. کم‌کم همه پیاده شدند. یکی از آقایون با لباس شخصی بود و یکی هم لباس نظامی به تن داشت (لباس سبز). بعد همه پایین آمدند و رضا گفت: نه، می‌خواهم بدانم خانم من چه مشکلی دارد؟ اگر چیزی هست من باید بدانم دیگر. همسرش هستم. اصلا قانون هم این را می‌گوید؛ می‌گوید دفاع از همسر مشروع است.

    رضا: تازه به جز همسرم دختر کوچک‌مان هم در آغوش ماریا بود. مثلا خانوادگی برای یک فعالیت سالم به پارک رفته بودیم.

    درگیری از کجا جدی شد؟

    مشغول همین حرف‌ها بودیم که همان کسی که لباس نظامی به تن داشت جلو آمد و به رضا گفت: می‌گویم به تو ربطی ندارد. به شوهرم گفت خیلی داری حرف می‌زنی. شوهرم هم گفت این چه طرز حرف‌زدن است؟ من فقط می‌پرسم همسرم چه مشکلی دارد؟ اینجا بود که همان فرد دست به اسپری برد. من که این صحنه را دیدم، ترسیدم.

    گفتم آقا یعنی چه؟ چرا دستت را سمت اسپری فلفل می‌بری. این را که گفتم اسپری را سر جایش برد. آقای دیگری هم که با آنها بود، لباس شخصی (لباس سرمه‌ای) داشت و همشهری خودمان هم بود.

    ‌ از کجا فهمیدید همشهری شماست؟

    رضا: من به خانمم به لُری گفتم که آرام باش و چیزی نیست.

    بعد به رضا گفت که اینها به شما گیر دادند، یک معذرت‌خواهی کنید و بروید تمام شود. رضا هم گفت با اینکه کاری نکردم؛ اما به هر حال خانواده هستیم و بهتر است ادامه پیدا نکند. اگر صدایم را یک مقدار بالا بردم معذرت‌خواهی می‌کنم، تمام شود.

    رضا رفت پیش آن مأمور مرد گفت: من کاری نکردم اما معذرت می‌خواهم؛ ولی طرف ول‌کن نبود. گفت: نه، تو خیلی ادعای گردن‌کلفتی‌ا‌ت می‌شود، گول هیکلت را نخور. پررو شدی و هِی داری (دور از جان رضا) زر‌زر می‌کنی. بعد من گفتم آقا! چی داری می‌گی؟ همین‌طور یک حرف زشت به من زد (حالا جایش نیست اینجا بگویم) و بعد گفت دهنت را ببند. رضا هم برگشت گفت: خودت دهنت را ببند.

    این را که گفت –ضارب که اسپری را آماده کرده بود- شروع کرد به اسپری‌زدن سمت ما. جفت هم ایستاده بودیم و دخترم هم در آغوشم بود. آن فرد اسپری را دو، سه بار آورد و به سمت رضا پاشید که روی سر دخترم و روی دهن من هم ریخت که تا پایان شب همه دهنم می‌سوخت. رضا هم که تحت‌ تأثیر اسپری فلفل چشم‌هایش را گرفت و افتاد زمین.

    رضا: فقط می‌ترسیدم نکند در چشم زن و بچه‌ام هم اسپری بزند. از این به بعد دیگر رضا با چشمان بسته با آن مرد با هم گلاویز شدند. من هم داشتم جیغ و داد می‌کردم. آن مردی که بار اول وساطت کرده بود، رفت جدایشان کرد. رضا هم اصلا نمی‌دید. دیگر مردم هم جمع شده بودند و جیغ می‌زدند. زن‌ها و مردها همه داد و بیداد که جوان مردم را زدند و فلان. نیروهای گشت ارشاد که رفتند مردم را متفرق کنند و اجازه ندهند فیلم‌ بگیرند، رضا از زمین بلند شد و هی تلوتلو می‌خورد؛ چون چشم‌هایش جایی را نمی‌دید. مدام من را صدا می‌کرد.

    ‌دخترتان هنوز در آغوش خودتان بود؟

    نه. زنی از بین مردم آمد و دخترم را گرفت؛ چون خانواده‌های دیگری هم آنجا بودند و بچه‌های کوچک هم جمع شده بودند.

    رضا: خدا رحم کرد به بچه‌ها تیر نخورد.

    ‌چه زمانی فرد مذکور دست به اسلحه برد؟

    من نفهمیدم چه شد. فقط یک لحظه به خودم آمدم و صدای تیر شنیدم. مأمور مردی که وساطت می‌کرد خیلی آدم درستی بود. فریاد می‌زد: شلیک نه، شلیک نه، تیراندازی نکنید، هی داشت اسمش را می‌گفت که تیراندازی نکن، تیراندازی نکن. اما آن مأمور اصلا گوش نمی‌داد. تیر اول را هوایی زد. فکر کردم همین است و خواسته ما را بترساند؛ اما دومی و سومی را هم زد.

    ‌سه تا تیر هوایی بود؟

    نه، فقط تیر اول هوایی بود.

    رضا: من صدای تیر اول را که شنیدم همان اطراف بودم، ولی جایی را نمی‌دیدم. صدای تیر اول را که شنیدم برگشتم به سمت صدا که تیر دوم را از پشت به من زد.

    ‌فاصله‌تان چقدر بود؟

    رضا: حدود دو متر. وقتی تیر خوردم و جایی را نمی‌دیدم در شوک بودم که باز هم شلیک کرد و یک تیر دیگر هم به پایم خورد.

    همین که دیدم رضا تیر خورده، من هم خودم را که مأمورها من را گرفته بودند، رها کردم و بدو‌بدو به سمتشان رفتم. دیدم مأمور بالای سر رضا رفت و کُلت هم دستش بود؛ ناگهان خودم را روی مرد (که روی همسرم روی زمین بود) پرت کردم و او را هل دادم و او هم به زمین خورد.

    زمین که خورد، دستم را مقابل لوله تفنگش گذاشته بودم. با خودم می‌گفتم اگر به دستم تیر بزند که نمی‌میرم؛ ولی حداقل تیری به سر یا قلب رضا برخورد نکند. تعداد تیرها وقتی زیاد شد، حتی فکر کردم مشقی‌اند؛ ولی مشقی نبودند و تیرها به آسفالت برخورد می‌کردند. سپس همان مردی که لباس شخصی داشت، آمد مرد با لباس نظامی را بلند کرد و رفت؛ اما مگر ول می‌کرد؟ افتاده بود دنبال یک زنی که از صحنه فیلم گرفته بود.

    رضا: گوشی بیشتر آدم‌ها را گرفتند و همه چیز را پاک و موبایل‌ها را ریست‌فکتوری کردند؛ اما در اندک ویدئوهای به‌جامانده کاملا معلوم است که همان آقا دارد می‌رود دنبال خانمی که گوشی‌اش را بگیرد. دیگر خون از پای رضا می‌رفت و من هم بالای سرش گریه و زاری کردم و مردم هم همین‌طور دورمان بودند. اول که با هم درگیر بودیم، اصلا کسی جرئت نکرد نزدیک رضا شود. خب به هر حال مردم می‌ترسند دیگر، تیر است، می‌کشد.

    بعد که تمام شد و رضا روی زمین نشسته بود، همه دور رضا حلقه زده بودند و می‌گفتند زنگ بزنید آمبولانس و بعد مثلا می‌گفتند آب نخور. بعد دیدم از شکمش هم خون می‌رود که اینجا دیگر واقعا ترسیده بودم تیر به جای خطرناکی خورده باشد. همین لحظه ضارب که کمی مردم را متفرق کرده بود، دوباره سمت ما برگشت. ناگهان دستبند را آورد که دست رضا را ببندد؛ اما همان آقایی که وساطت می‌کرد، گفت دیگر دستبند نزن. مردم هو کردند که می‌خواهی دستبند بزنی؟

    رضا می‌گفت می‌خواهی به من دستبند بزنی؟ دستش را که این‌طوری کرد و یک دستش را با دستبند بست و دومی را نگذاشتیم ببندد و همین‌جوری معلق بود. دیدم با لگد به صورت رضا زد. در تمامی این لحظات رضا تمام تلاشش را می‌کرد که بیهوش نشود و اتفاقی برای ما نیفتد.

    رضا: تو‌رو خدا این نحوه امر به معروف و نهی از منکر است؟ چند ثانیه بعد آن مرد آمد و دستبند را باز کرد و گفت الان آبروی‌مان می‌رود. دیگر خلاصه خیلی منتظر آمبولانس ماندیم.

    خودشان هی زنگ می‌زدند، مردم زنگ می‌زدند و خود مأمور (آقای لباس‌شخصی) زنگ زد. آمبولانس آمد و رفتیم. تکنسین‌های آمبولانس چشم‌های رضا را شست‌و‌شو دادند. رضا گفت چشم‌هایم دارد می‌سوزد. گفتند تکان نخور. با یک سرم مدام چشم‌هایش را شست‌وشو می‌دادند و من هم بالای سرش نشسته بودم. آنها هم تعجب کرده بودند. هی می‌پرسیدند گشت ارشاد هم مگر تیراندازی می‌کند؟

    ‌‌کدام بیمارستان رفتید؟

    بیمارستان رسول اکرم در خیابان ستارخان؛ چون نزدیک‌ترین بیمارستان آن منطقه بود. ما را به آنجا رساندند. بعد از پنج دقیقه یا کمتر، تمام آنجا شد مأمور. نه لباس نظامی‌ها؛ همه‌شان لباس ‌شخصی بودند. من پشت در اتاقی که رضا بود، ایستاده بودم و داشتم گریه می‌کردم. چند مرد پیشم بودند که لباس ‌شخصی بودند؛ ولی خب از چهره‌شان معلوم است که آدم معمولی نیستند. نمی‌دانستم اصلا چه کسانی هستند. گفتم شاید همراه مریض هستند. آن موقع استرس داشتم، الان یادم می‌آید چه کسانی بودند.

    هی می‌آمدند می‌گفتند خانم، اشکال ندارد، یک وقت فیلمی چیزی بیرون ندهی‌ها، به خدا برایتان بد می‌شود و دردسر است. گفتم گوشی من را که آن مرد گرفت و پرت کرد. من فکر کردم شکسته، ولی بعدا یکی از خانم‌هایی که آنجا کمک می‌کردند و وسیله‌هایمان را جمع کرده بودند، گوشی را آوردند به من دادند. گفتم گوشی من را آن آقا گرفته و اصلا فیلم نگرفتم. اگر هم فیلمی بیرون بیاید، من نیستم. مردم همه آنجا فیلم گرفتند. گفت نه، اگر از طرف شما باشد فردا برای شما بد می‌شود. هی داشت غیرمستقیم تهدید می‌کرد.

    من به یکی از آشناهایمان زنگ زدم و گفتم من یک وکیل می‌خواهم. سریع تلفنی یک وکیل به من معرفی کرد. بعد وکیل شماره بازرسی کشور را داد و گفت فعلا به بازرسی نیروی انتظامی زنگ بزن و آنها را در جریان بگذار. اما بعد از تماس فهمیدم خودشان قبل از تماس من آنجا آمده بودند. نمی‌دانم چه کسی به آنها خبر داده بود.

    ‌یعنی از مسئولان بازرسی به بیمارستان آمده بودند؟

    بله؛ همه آمدند.

    ‌خودشان را معرفی می‌کردند؟

    اول نه ولی کمی بعد معرفی کردند. من پیش یکی‌ از آنها رفتم؛ به پلیس نظامی که در کیوسک جلوی در است، گفتم من می‌خواهم شکایت کنم، کجا بروم؟ می‌خواهم به بازرسی زنگ بزنم. آن پلیس نظامی گفت اینها برای بازرسی هستند که آمدند و از من خواستند ماجرا را توضیح بدهم.

    من برای پنج نفر توضیح دادم و فقط نوشتند. کمی بعد یک آقایی گفت از طرف نماینده دادستان است و خواست اظهاراتمان را بگیرد. همسرم به‌هوش بود و هنوز به اتاق عمل نبرده بودندش، چیزهایی را که می‌دانست، گفت. بعد پیش من آمدند که هفت، هشت،10 نفر با دوربین بودند. من و دخترم مدام گریه می‌کردیم.

    می‌گفتند آرام باش، چیزی نیست، ما پشت شما هستیم، کنارتان هستیم و چیزی نشده. گفتم آقای قاضی! چیزی نشده؟ همسرم الان زنده‌ است، یعنی باید می‌مُرد که می‌گفتید اتفاقی افتاده. می‌دانید ما این چند ساعت چه کشیدیم با این بچه؟ چه بلایی در این دو، سه ساعت سرمان آمد؟ چه چیزی به چشم خودم دیدم؟ خلاصه خیلی دلجویی کرد و گفت دخترم نگران نباش، من آمدم حرف‌های شما را بشنوم.

    ‌این را چه کسی گفت؟

    قاضی‌ای که آمده بود.

    ‌نماینده دادستان بود؟

    بله؛ گفت من قاضی این پرونده هستم. بازرسی هم با او بودند.

    رضا: بالای سر من آمد و وقتی گفتم ما لُر هستیم. گفت من از غیرت شما خیالم راحت است. یعنی می‌دانست که اشتباه از طرف خودشان بود.

    ‌تا چه زمانی در بیمارستان ماندند؟

    تا آخر شب که تقریبا دیگر همسرم عمل شده بود و همه مانده بودند ببینند چه می‌شود. چون دکترها یک حدسی زده بودند که اگر تیر به روده‌ یا به مثانه‌اش خورده و رد شده باشد، مجبور می‌شوند روده را به سطح پوست منتقل کنند و این یعنی تا آخر عمر باید از سطح پوست مدفوع کند؛ آن‌هم کسی که 12 سال در تیم ملی و قهرمان بود و می‌خواست ورزش کند. فکر کنید دیگر ورزش تمام.

    برادرهایمان رسیده بودند و نگران اینکه آیا جراحی کنیم یا نه که البته راه دومی هم نداشتیم. رضا را ساعت 11، 12 به اتاق عمل بردند و سه شب بیرون آمد. پزشکان گفتند تمام شکمش را باز کردیم و گشتیم، خدا را شکر به روده‌ آسیب نزده. تیر هم از پشت خورده و از جلو خارج شده بود؛ چون فاصله شلیک کم بود.

    رضا: گفتند چهار تا تیر خوردی. من نمی‌دانم؛ 10 تا تیر طرف من انداخت. یکی از پشت زده، یکی از جلو زده، دو تا از پا زده. دکتر که از اتاق عمل بیرون آمد گفت خدا را شکر دو تا را درآوردیم. این را به من گفت و من شنیدم. اما فردایش که آمدیم و گفتیم ما خلاصه پرونده را می‌خواهیم، گفتند اصلا تیر در شکمش نبوده!! این هم باز برای ما یک ابهام است.

    یکی‌شان گفت فقط یک تراشه مانده در عضله. گفتیم دربیاورید، گفتند نه، مشکلی ایجاد نمی‌کند و بعدا ممکن است خودش به سطح پوست برسد و با یک جراحی کوچک دربیاید. قرار شد دو، سه روز در بیمارستان تحت نظر بماند و یک قسمت شکمش را هم پاره کرده بودند و یک شلنگ بهش وصل کرده بودند که تقریبا آن شلنگ تا 15 روز روی بدنش بود که خون‌آبه بیرون می‌آمد. فردا صبحش که من نبودم، همسرم گفت دوباره تیمی بالای سرم آمده بود. رئیس پلیس امنیت اخلاق کشور.

    ‌پلیس امنیت اخلاقی نیروی انتظامی؟

    بله. امنیت اخلاقی نیروی انتظامی تهران. کلی دلجویی و معذرت‌خواهی کردند و گفتند نگران نباشید، خودمان پیگیر هستیم و هرچه هزینه باشد می‌پردازیم. آرامش کرده بودند که به کسی حرفی نزنی و‌… . چون رضا در تیم ملی است، کافی بود به فدراسیون یا به هم‌تیمی‌هایش اطلاع‌رسانی کند. حتی می‌خواستند پست بگذارند که تو ورزشکار مملکت هستی نباید با تو چنین می‌کردند، چهار روز دیگر چطور می‌خواهی ورزش کنی، اما رضا گفته بود دست نگه دارید.

    ‌بعد از سه روز مرخص شدید؟

    بله. عصر آن روز که می‌خواست مرخص شود، گفتند ما خودمان ترخیصش می‌کنیم. یک مأمور هم در آنجا گذاشته بودند. دو، سه ساعتی ماندیم که یک نامه از طرف همین پلیس امنیت اخلاقی آمد که به بیمارستان گفت این آقا مشکلی ندارد و اجازه دهید مرخص شود، ما با شما تسویه می‌کنیم.

    ‌یعنی پول را نیروی انتظامی داد؟

    بله. طبق یک نامه‌ محرمانه که از امنیت اخلاق کشور با یک ماشین فرستادند. یک مأمور هم آنجا منتظر بود که نامه برایشان آمد و بعد به ما گفتند شما مرخص‌اید.

    ‌بعد از اینکه به خانه برگشتید بازهم با شما در تماس بودند؟

    بله. تا سه، چهار روز از یک شماره‌ دو، سه‌رقمی به من، به برادرهای من و رضا زنگ می‌زدند و احوال می‌پرسیدند که آقارضا چطوره؟ مشکلی ندارد؟ بخیه‌هایش چطوره؟ کلا تا سه چهار روز اول خیلی پرس‌و‌جو می‌کردند.

    ‌از چه سازمان‌ها یا نهادهایی زنگ می‌زدند؟

    مثلا آقایی به من زنگ زد و گفت از بازرسی نیروی انتظامی است. گفت اگر یک وقت کاری بود، این شماره من است و هر وقت تماس بگیرید ما هستیم. گفتیم خدا خیرتان بدهد. اتفاقا پیگیر هم بود. مثلا سر تأخیر بیمارستان زنگ می‌زد. اما این پیگیری‌ها فقط یک مدت کوتاهی ادامه داشت. 10، 12 روز که از ماجرا گذشته بود، یک شب حال رضا بد شد و کیسه‌ای که کنار شکمش گذاشته بودند پاره شد و خون‌آبه از شکمش بیرون می‌زد.

    ما به اورژانس زنگ زدیم و گفتند ما برای این مورد به منزل نمی‌آییم. ساعت سه شب بود. ماشینمان از یک سمت خراب بود و رضا هم که اصلا نمی‌توانست راه برود. دخترمان هم که خواب بود.

    با یک دردسری پایین آمدیم و نشستم پشت فرمان. فردای آن روز زنگ زدم به آقای … و گفتم دیشب این‌طوری شده، شما گفته بودید به هر ارگانی که برویم و اسممان را بدهیم، آنها با ما بر سر مسائل درمانی حداقل همکاری می‌کنند، اما دیشب حتی یک آمبولانس هم برای ما نفرستادند. عذرخواهی کرد و گفت بازهم خدا را شکر که به خیر گذشته و خطر رفع شده است. بعد از این تماس هم دیگر خبری نشد.

    ‌در بیمارستان هم کسی به شما وعده همراهی و حمایت داد؟

    در بیمارستان بعد از اینکه رضا از اتاق عمل بیرون آمد، ما بالای سر رضا رفتیم و یک مقدار خیالمان راحت شده بود که دیدیم دو مأمور دم در ایستاده‌اند. علت را پرسیدیم که مگر ما جرمی مرتکب شده‌ایم؟ گفتند نه، سو‌ء‌تفاهم نشود، اینها آمده‌اند که کسی برای شما دردسری درست نکند و برای حفاظت از شماست. بعد هم خواستند به دفتر سرهنگ … در بیمارستان برویم. من و برادرم به طبقه پایین رفتیم که با او صحبت کنیم.

    آقای … هم کلی با ما صحبت کرد و از‌قضا همشهری ما هم بود و دو ساعت با ما شروع کرد به زبان خودمان صحبت‌کردن و خاطره تعریف‌کردن. می‌گفت این یک اتفاق بود و ممکن است برای همه پیش بیاید. خیلی از ما دلجویی می‌کرد و می‌گفت نگران نباشیم. بعدتر فهمیدیم که ایشان، رئیس خود امنیت اخلاق است (فکر کنم برای قسمت غرب تهران) و آقای ضارب که رضا را زده بود نیز از نیروهای همین سرهنگ بود.

    ‌پس این گفت‌وگو هم با دعوت شما به آرامش و وعده حمایت گذشت؟

    بله. مدام ما را به آرامش دعوت می‌کرد. البته برادرم خیلی گلایه کرد. می‌گفت بابا این مرد داشت می‌مرد. بچه کوچک همراه این خانواده بود. اگر تیر به قلب یا سرش می‌خورد، چه گِلی به سرمان می‌گرفتیم؟ برادرم خودش ورزشکار است و پنج طلای جهان دارد. هفت سال کاپیتان تیم پاس ناجا بود. می‌گفت من این همه زحمت برای این مملکت کشیدم، خواهر من را شما زیر سؤال بردید.

    این مردی که به او شلیک کردید، 12 سال در تیم ملی زحمت کشیده است. آدم‌های علاف و الکی نبودند که در خیابان ول بگردند. سرهنگ هم کلی معذرت‌خواهی کرد و به برادرم می‌گفت آقا میلاد ما از این به بعد حواسمان هست و هر وقت زنگ بزنید هستیم.

    ما با وجود همه ساعات سختی که گذراندیم، آرام شده بودیم و گفتیم حتما جبران می‌کنند. حتی شب برادرم یک پست در اینستاگرام در‌این‌باره گذاشت، ولی همسرم زنگ زد و گفت سریع بردار. فکر کنم دو دقیقه نبود که سریع پست را برداشت.

    ‌چه پستی گذاشته بود؟

    شرح ماوقع بود. همین که یکی از ورزشکاران تیم ملی را در پارک زدند. همین.

    ‌هزینه بیمارستان چقدر شد؟

    پنج میلیون و خرده‌ای. از ما فقط کارت ملی گرفتند و تا شب زمان برد که نیروی انتظامی هزینه را پرداخت کند و ما هم ترخیص شویم.

    ‌پس از آن روند شکایت شما چطور طی شد؟

    ما به دادسرای نظامی شکایت کردیم و فکر می‌کردیم نمی‌گذارند حق ما پایمال شود. سؤال‌های زیادی از آنها کردند و من خودم سؤال‌ها را دیدم. گفتند نیروی انتظامی یک هفته وقت دارند که پاسخ دهند.

    برای تسریع در رسیدگی به پرونده نامه را آقای دالوند که وکیل ما بود خودشان شخصا به بازرسی پاوا فاتب تحویل داد. چند روز بعد که رفته بود پیش بازپرس، مشخص شد مهلت یک هفته تمام شده است و جوابی ندادند. ب

    عد از پیگیری مشخص شد که پاوا نامه را به بازرسی فاتب تحویل داده است، به همین دلیل سراغ قاضی رفت و اینجا بود که مشخص شد آنها ادعاهایی خلاف واقع کرده‌اند؛ مثلا گفتند من اصلا روسری سرم نبوده یا با لباس آستین کوتاه و بدون حجاب بوده‌ام. که خب ما شاهد داریم این حرف‌ها واقعیت ندارد.

    من با همان لباس در ماشین اورژانس نشستم. تکنسین‌ها هم من را دیدند. در بیمارستان هم که کسی برایم لباسی نیاورد. بعد گفتند رضا اسپری را از پلیس گرفته بود.

    رضا: همان شب بعد از این اتفاق که به بیمارستان آمده بود، همه مأمورها دیدند. ضارب اصلا 22-23 سالش بود. یک فرد ۲۲‌ساله همراه با اسلحه چطور باید اطلاعات لازم برای امر به معروف و نهی از منکر را داشته باشد.

    ‌همین ادعاها باعث شده سراغ رسانه بیایید؟

    وکیل ما گفت نیروی انتظامی این موارد را برای بازپرس نوشته و شما در معرض اتهام قرار دارید؛ هم به اتهام کشف حجاب و هم احتمالا تمرد نسبت به مأمور نیروی انتظامی و از طرفی احتمال دارد پرونده را با قرار عدم صلاحیت به دادگاه عمومی ارجاع بدهند. من گفتم از همان روز اول هم چند خبرنگار به من زنگ زده بودند، اما ما هم شرایط خوبی نداشتیم و هم فکر می‌کردیم به حق ما رسیدگی می شود.

    رضا: ما ماندیم و ماندیم و هرچند که به ضرر ما شد، ولی بالاخره گفتیم چون آمدند احترام گذاشتند و خواستند حرفی نزنیم، آرام باشیم. حتی ما سعه صدرمان خیلی بیشتر از آن چیزی بود که آنها انتظار داشتند. یک ماه تمام درد و رنج داشتیم و فقط خدا به ما رحم کرد. دو هفته شب و روز خواب نداشتم. همه‌‌اش صحنه‌ها جلوی چشمم بود.

    نابود شدم.

    حتی قرار بود جلسه‌ای با ما بگذارند. سرهنگ‌ گفته بود تلفنی نمی‌شود و باید حضوری حرف بزنیم. قرار ملاقات داشتیم ولی هرچه زنگ زدیم جواب ندادند. ما که شخصیت‌مان را از سر راه پیدا نکرده‌ایم. ما هم وقت داریم، زندگی داریم و وقتی می‌گویید فردا بیا یعنی فردا بیا دیگر. حتی پیامک هم به ایشان زدم که آقا! ما منتظر هستیم. قرار بود به ما یک ساعت ملاقات بدهید. حتی وکیل ما دادگاهش را به تعویق انداخت تا به این جلسه برسد اما دستمان را در پوست گردو گذاشتند.

    سه روز اول مدام زنگ می‌زدند و حالمان را می‌پرسیدند. سه روز با شماره‌های مختلف تماس می‌گرفتند اما به محض اینکه حال رضا کمی بهتر شد و آب‌ها از آسیب افتاد، ما را فراموش کردند. این شد که تصمیم گرفتیم صدایمان را از طریق این رسانه داخلی به گوششان برسانیم بلکه از این طریق صدایمان را بشنوند.

    ‌الان توقع‌تان از آن ارگان که حالا اینجا نیروی انتظامی است، چیست؟

    اول اینکه چیزی را که واقعا بوده، به نمایش بگذارند؛ یعنی طرف مأمور خودشان را نگیرند. چیزی را که واقعیت بوده، بگویند. ما شاهد داریم؛ شش، هفت نفر از خانم‌های همان‌جا همان روز رفته بودند در کلانتری همان محل شکایت کرده بودند که اسمشان و کد ملی‌شان همه‌چیز هست. حتی دو نفرشان به پزشک قانونی رفته بودند.

    ‌ارتباطی با آنها دارید؟

    شماره‌هایشان را دارم؛ ولی متأسفانه دو نفرشان که به آنها نامه داده بودند و به پزشک قانونی رفته بودند، گفتند که همسرمان گفته دیگر اجازه ندارید دنبال این قضیه بروید. نمی‌خواهم در این حاشیه‌ها وارد شوید و شما زن هستید و ما با شما آن لحظه نبودیم، فردا مردم یک فکر دیگر می‌کنند. ترسیده بودند. گفتند دیگر ما دنبال این قضیه نیستیم.

    رضا: چند نفر بعد از اینکه من به بیمارستان رفتم، به پاسگاه مرزداران می‌روند و آنجا شهادت می‌دهند. کد ملی و شماره تلفن و همه‌چیز را گذاشتند.

    ‌شغل شما هم بعد از آسیب‌های جسمانی دچار مشکل شده است؟

    من مربی هستم و همه درآمدم با همین کار می‌چرخد. حالا تا حدود یک سال نمی‌توانم ورزش کنم. همه جا باید با کمربند باشم. شاید دیگر هیچ‌وقت نتوانم در رینگ بوکس بروم. ما درخواست اشد مجازات را برای ضارب داریم.

    ‌شما درخواست غرامت هم کردید؟

    صد البته. ما خیلی آسیب دیدیم. واقعا توقع داریم حق را به حق‌دار برسانند و حرف‌هایشان را پس بگیرند. واقعیت آن چیزی بوده که ما و تمام شاهدها تعریف کردیم. اجازه دهند عدالت اجرا شود.

    گزارش: نیلوفر حامدی/شرق

  • واکنش نماینده مجلس به خبر شلیک مامور گشت ارشاد: مات و مبهوتم

    واکنش نماینده مجلس به خبر شلیک مامور گشت ارشاد: مات و مبهوتم

    واکنش نماینده مجلس به خبر شلیک مامور گشت ارشاد: مات و مبهوتم

    از جزئیات اطلاع دقیق ندارم. اما به صورت جدی و ویژه پیگیر موضوع خواهم شد.

    نماینده مردم مرودشت در مجلس به خبر شلیک مامور گشت ارشاد به قهرمان بوکسور سابق تیم ملی در توئیتی واکنش نشان داد.

     شرق نوشت: سه‌نفری به دفتر روزنامه آمده‌اند؛ زن، شوهری که به سختی پله‌های دفتر روزنامه را بالا می‌آید و دختر 1‌1ماه‌ای که در آغوش مادر است. هشتم اردیبهشت با آنها تماس گرفته بودم تا درباره حادثه‌ای که گفته می‌شد در پارک پردیسان برایشان رخ داده با آنها گفت‌وگو کنم. به خاطر حادثه‌ رخ‌داده در پارک، در بیمارستان و درگیر جراحی بودند و گفتند شرایط گفت‌وگو ندارند.

    جلال رشیدی کوچی در توئیتی نوشت: ‏از خواندن این توییت مات و  مبهوتم!

    وی افزود: از جزئیات اطلاع دقیق ندارم. اما به صورت جدی و ویژه پیگیر موضوع خواهم شد.