برچسب: پادکست

  • کیم کارداشیان و یک اعتراف جنجالی: نمی‌دانم یک پاکت شیر چقدر است!

    کیم کارداشیان و یک اعتراف جنجالی: نمی‌دانم یک پاکت شیر چقدر است!

    یک میلیون دلار خرج لوازم آرایشی می‌کند اما قیمت شیر را نمی‌داند.

    کیم کارداشیان و یک اعتراف جنجالی: نمی‌دانم یک پاکت شیر چقدر است!

    کیم کارداشیان، ستاره مشهور دنیای مد و فشن، این‌بار در پادکست «به باباش زنگ بزن» با مجری‌گری الکس کوپر، مهمان بود و به سوالات متعددی درباره زندگی شخصی و حرفه‌ای خود پاسخ داد. اما یک سوال ساده، واکنش‌های زیادی را برانگیخت و تبدیل به سوژه‌ای داغ در شبکه‌های اجتماعی شد.

    کیم کارداشیان و یک اعتراف جنجالی: نمی‌دانم یک پاکت شیر چقدر است!
    به گزارش رسا نشر و به نقل از سان، در طول این برنامه کیم کارداشیان از هزینه‌های هنگفت لوازم آرایش خود گفت و اشاره کرد که شرکت تولیدکننده‌ی برنامه‌هایش این هزینه‌ها را متقبل می‌شود. با توجه به ثروتی که بالغ بر ۱.۷ میلیارد دلار تخمین زده می‌شود، او همواره با انتقاداتی مبنی بر دوری از واقعیت‌های زندگی مردم عادی مواجه بوده است. این بار، وقتی از او پرسیده شد یک پاکت شیر چقدر قیمت دارد، پاسخ داد: «متاسفانه نمی‌دانم، چون دیگران این خریدهای مرا انجام می‌دهند.»

    قیمت لحظه ای طلا، سکه و ارز

    این اعتراف، طوفانی از واکنش‌ها را در شبکه‌های اجتماعی به دنبال داشت. بسیاری کاربرها، کیم کارداشیان را به سطحی‌نگری و عدم درک از زندگی روزمره مردم متهم کردند. برخی نوشتند: «کیم، فردی لوس و بی‌خبر از واقعیت‌های زندگی است.» دیگری نوشت: «واقعاً عجیب است که کسی که یک میلیون دلار برای لوازم آرایش خرج می‌کند، از قیمت یک کالای ضروری مثل شیر بی‌خبر باشد.»

    کیم کارداشیان در ادامه، مجبور به اعتراف شد که سبک زندگی خاص او باعث شده از بسیاری از مسائل زندگی عادی مردم آمریکا دور بماند. او هرچند سعی کرد با توجیه این موضوع، از انتقادات بکاهد، اما این پاسخ نتوانست رضایت کاربران را جلب کند.

  • گوگل قابلیت «نماهای ویدیویی» را به NotebookLM اضافه کرد

    گوگل قابلیت «نماهای ویدیویی» را به NotebookLM اضافه کرد

    گوگل روز سه‌شنبه اعلام کرد که در حال راه‌اندازی ویژگی جدیدی به نام «نماهای ویدیویی» (Video Overviews) در سرویس هوش مصنوعی NotebookLM است. این ابزار که اولین بار در کنفرانس سالانه Google I/O در ماه مه معرفی شد، به کاربران کمک می‌کند تا محتوای متراکم و چندرسانه‌ای — از جمله یادداشت‌های خام، فایل‌های PDF و تصاویر — را به ارائه‌های بصری ساختاریافته و قابل فهم تبدیل کنند.

     

    گوگل قابلیت «نماهای ویدیویی» را به NotebookLM اضافه کرد

    اختصاصی رسا نشر – این ویژگی گامی جدید در تحول NotebookLM است که پیش از این با استفاده از «نماهای صوتی» (Audio Overviews)، رویکردی شنیداری برای درک بهتر مطالب فراهم می‌کرد. نماهای صوتی به کاربران امکان می‌دادند تا بر اساس اسنادی که در NotebookLM آپلود کرده‌اند — مانند متون درسی، خلاصه‌های حقوقی یا مقالات تخصصی — یک پادکست مجازی با میزبانان مبتنی بر هوش مصنوعی تولید کنند.

    اما اکنون، با ارائه «نماهای ویدیویی»، این پلتفرم به سمت رویکردی بصری‌تر و تعاملی‌تر حرکت کرده است تا درک کاربران از مفاهیم پیچیده را آسان‌تر کند.

    نماهای ویدیویی: تبدیل اسناد به ارائه‌های بصری

    گوگل توضیح داده است که کاربران می‌توانند «نماهای ویدیویی» را به عنوان جایگزین بصری برای «نماهای صوتی» در نظر بگیرند. این ویژگی با استخراج تصاویر، نمودارها، نقل‌قول‌ها، اعداد و داده‌های کلیدی از اسناد آپلودشده، یک ویدیوی آموزشی ساختاریافته ایجاد می‌کند. همچنین، در صورت نیاز، تصاویر جدیدی نیز به‌صورت مولد تولید می‌شوند تا مفاهیم به‌خوبی توضیح داده شوند.

    گوگل این قابلیت را برای توضیح داده‌ها، نمایش فرآیندها و درک مفاهیم انتزاعی بسیار مفید دانسته است. به عنوان مثال، یک مقاله علمی با نمودارهای پیچیده می‌تواند به یک ویدیوی توضیحی تبدیل شود که حرکت، هایلایت و ترتیب زمانی، درک مطلب را برای کاربر تسهیل می‌کند.

    تازه ترین ابزارها و برنامه های هوش مصنوعی

    سفارشی‌سازی کامل نماهای ویدیویی

    کاربران می‌توانند محتوای نمای ویدیویی خود را دقیقاً مانند نمای صوتی، سفارشی‌سازی کنند. آن‌ها می‌توانند:

    • موضوعات اصلی که باید در ویدیو پوشش داده شوند را مشخص کنند،
    • اهداف یادگیری خود را تعریف کنند،
    • مخاطب هدف (مانند دانش‌آموز، متخصص یا تیم مدیریت) را مشخص کنند،
    • و حتی دستورالعمل‌های دقیقی برای تمرکز روی بخش‌های خاصی از محتوا ارائه دهند.

    به عنوان نمونه، کاربران می‌توانند سوالاتی مانند «من چیزی در مورد این موضوع نمی‌دانم؛ به من کمک کن تا نمودارهای مقاله را درک کنم» یا «در حال حاضر در حوزه X متخصص هستم و تیم من روی Y کار می‌کند؛ لطفاً روی Z تمرکز کن» را مطرح کنند و سیستم محتوای ویدیویی را بر اساس نیازشان تنظیم می‌کند.

    دسترسی و پشتیبانی از زبان‌ها

    گوگل اعلام کرده است که ویژگی «نماهای ویدیویی» از امروز برای همه کاربران NotebookLM به زبان انگلیسی در دسترس است. همچنین، شرکت افزوده است که پشتیبانی از زبان‌های بیشتری در آینده نزدیک اضافه خواهد شد.

    به‌روزرسانی‌های پنل Studio

    همزمان با راه‌اندازی این ویژگی، گوگل به‌روزرسانی‌هایی را نیز در پنل Studio NotebookLM اعمال کرده است:

    • کاربران اکنون می‌توانند چندین خروجی استودیویی از یک نوع (مانند چند نمای صوتی یا چند نقشه ذهنی) را در یک دفترچه یادداشت ایجاد و ذخیره کنند.
    • چهار کاشی جدید در بالای پنل Studio اضافه شده است که دسترسی یک‌کلیکی به نماهای صوتی، نماهای ویدیویی، نقشه‌های ذهنی و گزارش‌ها را فراهم می‌کنند.
    • امکان انجام همزمان چند کار در پنل Studio فراهم شده است. برای مثال، کاربران می‌توانند همزمان به یک نمای صوتی گوش دهند، یک نقشه ذهنی را مرور کنند و یا یک راهنمای مطالعه را بررسی نمایند.
    نظر گوگل: تقویت تجربه یادگیری و تحقیق

    این به‌روزرسانی‌ها بخشی از تلاش گوگل برای تبدیل NotebookLM به یک همکار هوشمند تحقیق و یادگیری است که نه تنها اطلاعات را خلاصه می‌کند، بلکه آن‌ها را به شیوه‌های چندوجهی و قابل دسترس ارائه می‌دهد. با ترکیب صوت، تصویر و تعامل، این پلتفرم به کاربران کمک می‌کند تا زمان کمتری صرف درک محتوا کنند و بیشتر روی خلاقیت و تحلیل تمرکز داشته باشند.

  • ترجمه پادکست ها در اسپاتیفای با کمک هوش مصنوعی

    ترجمه پادکست ها در اسپاتیفای با کمک هوش مصنوعی

     اسپاتیفای از طریق هوش مصنوعی بازارهای زبان خارجی را به روی پادکست های خود باز می کند.

    اسپاتیفای

    به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رسا نشر –  شرکت اسپاتیفای یک برنامه آزمایشی به نام “مترجم صدا” برای پادکست‌ها معرفی کرده است که نه تنها پادکست را از زبانی به زبان دیگر ترجمه می‌کند، بلکه صدای پادکست را همانطور که انجام می‌دهد حفظ می‌کند.

    ابزار ترجمه جدید اسپاتیفای که از فناوری تولید صدای OpenAI استفاده می‌کند، می‌تواند ویژگی‌های صدای گوینده را شبیه‌سازی کند تا ترجمه طبیعی‌تر به نظر برسد.

    برنامه آزمایشی دارای پادکست های منتخبی از داکس شپرد، مونیکا پدمن، لکس فریدمن، بیل سیمونز و استیون بارتلت خواهد بود که به اسپانیایی، فرانسوی و آلمانی ترجمه شده اند.

    در آینده، اسپاتیفای همچنین قصد دارد قسمت‌هایی از «eff won with DRS» داکس شپرد، «The Rewatchables» از The Ringer و پادکست اصلی جدید Trevor Noah را که اواخر امسال عرضه می‌شود، ترجمه کند.

    زیاد سلطان، معاون شخصی‌سازی اسپاتیفای در بیانیه‌ای گفت: «ترجمه صوتی با تطبیق صدای خود سازنده، به شنوندگان در سراسر جهان این قدرت را می‌دهد تا پادکست‌های جدید را به روشی معتبرتر از همیشه کشف کنند و از آنها الهام بگیرند.

    او افزود: «ما معتقدیم که یک رویکرد متفکرانه به هوش مصنوعی می‌تواند به ایجاد ارتباطات عمیق‌تر بین شنوندگان و سازندگان کمک کند، یکی از مؤلفه‌های کلیدی مأموریت اسپاتیفای برای باز کردن پتانسیل خلاقیت انسان».
    مزایا برای پادکسترها و اسپاتیفای

    ابزار ترجمه جدید این پتانسیل را دارد که هم برای پادکسترها و هم برای اسپاتیفای مفید باشد. گرگ استرلینگ، یکی از بنیانگذاران نیر مدیا، یک وب سایت خبری، تفسیری و تحلیلی، گفت: «پیشنهاد اسپاتیفای می تواند دامنه مخاطبان این پادکست ها را به مخاطبان و کشورهای جدید گسترش دهد.

    او گفت: «این به طور بالقوه برای اسپاتیفای و پادکستر با افزایش دسترسی مخاطبان مفید است.

    پادکست های انگلیسی ترجمه شده به ماندارین و هندی به بازارهای بسیار بزرگی دسترسی خواهند داشت که اگر پادکست به آن زبان ها صحبت نمی کرد، دسترسی نداشتند، روآن کوران، تحلیلگر فور ریستر ریسرچ، یک شرکت تحقیقات بازار ملی که دفتر مرکزی آن در کمبریج قرار دارد، اضافه کرد : «این نشان‌دهنده دموکراتیک کردن قابلیت‌های هوش مصنوعی زبان است. “این از الگوی چند سال گذشته پیروی می کند که این قابلیت های واقعاً پیشرفته در دسترس طیف گسترده ای از مردم قرار گرفته است.”

    راب اندرل، رئیس و تحلیلگر اصلی در گروه اندرلی، یک شرکت خدمات مشاوره خاطرنشان کرد که پادکست‌ها نه تنها به مخاطبان خود اضافه می‌کنند، بلکه کیف پول‌هایشان را نیز افزایش می‌دهند، زیرا هر چه پادکست‌ها گوش‌های بیشتری را جذب کنند، درآمدهای بالقوه ای که می توانند ایجاد کنند بیشتر شود.

    این موضوع در مورد اسپاتیفای نیز صادق است. هر مجری می تواند درآمد بیشتری ایجاد کند. او گفت: عملکردهای بالا باعث درآمد بیشتر شرکت خواهد شد.

    فشار برای سودآوری سرمایه گذاری ها

    اشو دوبی، یکی از بنیانگذاران و مدیر عامل گلین، یک شرکت مولد هوش مصنوعی در کالیفرنیا، موافقت کرد که ابزار ترجمه می تواند تأثیر مثبتی بر نتیجه اسپاتیفای داشته باشد.

    او گفت: «اگر یک پادکست پرتقاضا وجود داشته باشد که فقط به زبان انگلیسی ضبط شده باشد، آنگاه این فناوری می‌تواند آن برنامه را به عنوان مثال در ژاپن یا فرانسه در معرض دید مخاطبان قرار دهد و به اسپاتیفای کمک کند تا اشتراک‌های بیشتری را در آن کشورها بفروشد.

    تاد کاکرین، مدیر عامل پادکست بلوبری، یک سرویس میزبانی و توزیع پادکست  می گوید که اسپاتیفای واقعاً نیاز به فروش اشتراک های بیشتری دارد.

    او گفت: «آنها به تعداد بیشتری از شنوندگان برای کسب درآمد نیاز دارند، زیرا تحت فشار شدید قرار دارند تا سرمایه‌گذاری‌های میلیارد دلاری خود را بازیابی کنند.

    اسپاتیفای در سال‌های اخیر قراردادهای مهمی بسته است، از جمله یک قرارداد انحصاری 200 میلیون دلاری با پادکست جو روگان، 196 میلیون دلار برای سایت فرهنگی ورزشی و پاپ رینگر و 56 میلیون دلار برای شرکت تولید کننده پادکست که به دلیل آن شناخته شده است.

    در حالی که اسپاتیفای اکنون با ابزار ترجمه خود پیشرو است، ممکن است پیشروی آن به سرعت از بین برود. کوران هشدار داد: «این فقط فناوری اسپاتیفای نیست، اسپاتیفای اولین پلتفرم سازنده بزرگی است که این کار را انجام می‌دهد، اما زمان کوتاهی تا زمانی که این فناوری را در پلتفرم‌هایی مانند یوتیوب نیز مشاهده کنیم، طول خواهد کشید.»

    فناوری بالقوه خطرناک

    با وجود مزایای ابزار ترجمه جدید اسپاتیفای ، فناوری زیربنایی آن جنبه تاریکی نیز دارد.

    استرلینگ گفت: «این فناوری می‌تواند بسیار خطرناک و بالقوه استثمارکننده باشد. ” در حال حاضر در کلاهبرداری و کلاهبرداری استفاده می شود. و استفاده‌های غیرمجاز از شبیه‌سازی‌های صدای افراد مشهور در ضبط کتاب‌های صوتی وجود دارد.” وی ادامه داد: باید با احتیاط و در هر مورد با اجازه سوژه استفاده شود. اما عدم تعادل قدرت بین پلتفرم‌ها و افراد روی آن‌ها ممکن است موارد استفاده عادلانه از هوش مصنوعی صوتی را ایجاد نکند. باید رهنمودهای اخلاقی و شفافی وجود داشته باشد.»

    «این یکی از مسائلی است که در اعتصاب بازیگران هنوز حل نشده است. آیا استودیوها حق دارند بدون اجازه از صدا و تصویر یک بازیگر همیشه استفاده کنند؟» دوبی خاطرنشان کرد که ابزار ترجمه ممکن است در معرض خطر کاربردهای هوش مصنوعی باشد. «این ممکن است اتفاق بیفتد اگر پادکستر از عبارتی استفاده کند که واقعاً عبارتی معادل در زبان ترجمه شده نداشته باشد. به عنوان مثال، اصطلاح آلمانی ‘schadenfreude’ واقعاً در بیشتر زبان‌ها ترجمه دقیقی ندارد، بنابراین هوش مصنوعی که صرفاً بر یک مدل زبان بزرگ متکی است، می‌تواند ترجمه را دچار توهم کند و کلمات را در آن قرار دهد. »

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت پنجم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت پنجم

    داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم اینجاست
    قسمت چهارم اینجاست
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    تا برسیم به هتل شب شده بود. حال حرف زدن نداشتم. اما باید برای این تغییربرنامه به بچه ها توضیحاتی می دادم. برای همین موقع شام باهاشون موضوع رو در میون گذاشتم. اونها هم ازدیدن اون روستا و فقری که توش حاکم بود شوکه شده بودند. برای همین دلشون میخواست اگرکاری از دستشون بر میاد کمک کنند. نظرات مختلفی می دادند. و میگفتند باید ی کاری کنیم که مسئولان دولتی ماجرای این روستا رو بفهمن و به کمکشون بیان. که مسعود گفت باورکنید همه این چیزها رو خیلی زودتر از من و شما می دونن و خبر دارن. نمیخوام بازش کنم اما واقعاً اراده ای برای کمک و رفع فقر وجود نداره. من با سابقه ده سال کار خبرنگاری می گم . مشکل این روستا حل شد. من صد تا روستای دیگه حتی بدتر از این نشونتون می دم. اونها رو چیکار کنیم؟ ما همین یک پروژه رو پیش ببریم این روستا دیده میشه و مسلماً مردم کشورمون به کمکشون میان. به امید دولتی ها بخوایم وایسیم اتفاقی نمی افته.
    اینکه جَوِ گروه انقدر مثبت بود ومیخواستن کمک کنن خوشحالم می کرد. هماهنگی ها رو انجام دادیم. برنامه رو چیدیم و مسئولیت هرکسی برای فردا مشخص شد. فردا ما هر بچه ای که اونجا با رضایت نامه و اطلاعات اومد ازش فیلم میگیرم و مرحله بعد میایم برای کمک و حمایت!
    قبل از خواب با علیرضا از طریق اسکایپ ویدیو چت کردم. اول که کلی فحشش دادم بابت این نونی که تو دامنم گذاشته و بعدش هم ریز اتفاقات روز رو براش تعریف کردم. اون هم از شنیدن این حرفها ناراحت شد و قول داد بعنوان کمک سهم خودش رو ببخشه. که به بچه هایی که انتخاب نمیشن کمک کنه. از طرف مادرش هم قول داد که کمک کنه. نمی دونم چرا ولی انگار این کار بهونه ای شده که من رو به مادرجانش نشون بده و مجبور شم ویدیوکال باهاش احوال پرسی کنم. گفتگو که تموم شد بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم خوابم برد…
    صبح که پاشدم انرژی خوبی داشتم. مطمئن بودم که این کار خیلی با ارزش شده برام و دیگه مساله مالی برام مهم نیست. با کمک فرماندار، نیروی انتظامی و اداره ارشاد تعدادی نیرو جهت امنیت و انتظامات بهمون دادند. بسته های مواد غذایی و تنقلات هم ازقبل آماده کرده بودند که به بچه ها بدیم . مدیر ارشاد هم تلفنی تماس گرفت و گفت برای همه نیروها و بچه ها نهار تدارک دیدند که می فرستند. این موضوع خوشحالم کرد. به حمایتشون واقعاً نیاز داشتیم. مخصوصاً وقتی فرماندار تاکید کرد که روستا در منطقه امنی نیست و محل رفت و آمد اشرار و قاچاقچیان مواد مخدره!!
    وقتی به روستا رسیدیم بچه ها زودتر ازما اومده بودن. میخواستم آرامشم رو حفظ کنم. اما نشد . طفلی ها سعی کرده بودن بهترین لباس هاشونو بپوشن. لباسهایی که اگرچه نو نبود. اما تمیز بود. و تو اون لحظه ارزشمند تر از بهترین برندهای دنیا بودند. با اینکه تلاش می کردم خودم رو خوشحال نشون بدم. اما وقتی دورم حلقه زده بودن و ازم سوال می کردن که چیکار باید بکنیم یا دختری که لباسش رو نشونم می داد می گفت خاله خوبه لباسم. با این قبوله؟ اشکم در می اومد. دست خودم نبود. من از دنیایی می اومدم که با آدم های اینجا تفاوت های بسیاری داره. در حالیکه هممون روی یک خاک و زیر یک آسمون زندگی می کنیم. هممون ایرانی هستیم. اما شاید اینجا هم درجه بندی داره. مثلا پسر و دختر وزرا شهروند ویژه اند. من و خانوادم شهروند درجه یک. و بچه های این روستا شهروند درجه 3 !. نمی دونم چی بگم واقعا!؟
    همه چیز اماده شده بود. بچه ها رو آروم کردم. تا بهشون توضیح بدم باید چیکار کنند. سانازفرم ها رو جمع کرده بود و داشت بررسی میکرد. از دور به من اشاره کرد که 28 نفر هستند. برای اینکه حواسشون به من باشه گفتم اول بهشون آب میوه بدن تا وقتی من حرف می زنم مشغول خوردن باشند. ماشالله انقدر شوق دارند و انرژی که نمیشه به این راحتی ها آرومشون کرد. اول ازشون کلی تعریف کردم. که بچه ها هزارتا روستا بوده که ما میخواستیم بریم اونجا. اما به من گفتند که بهترین، قشنگ ترین و باهوش ترین بچه های دنیا رو فقط تو اینجا میشه پیدا کرد. ذوق کرده بودن. خدایا! این بچه ها که فقط با یک جمله انقدر خوشحال میشن و لبخند رو لباشون میاد چرا باید انقدر در مذیقه و سختی باشن. ازشون خواستم به نوبت اسمی که صدا زده میشه بره روی صندلی بشینه تا خاله هانیه ازشون عکس بگیره . ازشون تست بگیره و بعد برن پیش عمو مسعود تا باهاشون مصاحبه کنه. صحبت هام که تموم شد مسعود هم یک سری نکات رو براشون بازگو کرد و رفتیم سراغ اولین آرزو.
    سانازدونه دونه اسامی رو میخوند. هانیه و حمید رضا عکس می گرفتند و بهشون یاد می دادند چیکار کنند. من هم همراه مسعود در کنار دکوری که برای گرفتن فیلم ساخته شده بود مصاحبه با اولین نفر رو شروع کردیم. اولین نفر یک پسر 10 ساله بود بنام مهدی. ازش خواستیم خودش رو معرفی کنه . بگه کلاس چندمه و بزرگترین آرزوش رو برای ما تعریف کنه. هول شده بود. دو سه باری طول کشید تا تونست جمله اش رو کامل بگه. وقتی نوبت به گفتن آرزوش رسید سرش رو انداخت پایین و به پاهاش نگاه کرد و با صدای لرزون گفت کتونی میخوام. من تا اون موقع اصلا به پاهاش دقت نکرده بودم. هیچ چیزی پاهاش نبود. حتی یک دمپایی معمولی !! دوباره اشک ازچشمام جاری شد. اما می دونستم آروزی مهدی براورده میشه. بهش گفتم پسر قشنگم ایشالله آرزوت براورده میشه.
    نفر بعدی ی دختر خانم خوشگل 15 ساله بود. ماه رخ خانوم دوست داشت در آینده دکتربشه. گفت مادرم هرکاری می کنه که من بتوم درس بخونم. حتی انگشترش رو فروخته تا من و خواهرم بتونیم بریم مدرسه. آرزوی ماه رخ یک گوشی موبایل بود تا بتونه با پدرش که برای کار رفته تهران همیشه حرف بزنه. همینطوری ادامه می دادیم. بچه ها یکی یکی می اومدن و آرزوهاشون رو می گفتن. خواسته ها و آرزوهایی که برای اونها دست نیافتنی بود. اما برای بچه شهری ها جزء بَدیهی های روزمره !!
    تقریبا با نصف بچه ها مصاحبه شده بود. قرار بود موقع فیلم گرفتن همه ساکت باشند. اما صدای گریه یک دختربچه باعث شد مسعود کات بده. برگشتم دیدم ساناز داره با ی خانم کوچولو حرف می زنه رفتم جلو دیدم ی فرشته کوچولو گریون داره التماس می کنه به ساناز که اسمش و بنویسه. گفتم چی شده. ساناز گفت پرنیان این دخترمون رضایت نامه نداره. دیروز بهش فرم دادم. الان بدون فرم اومده. میگم برو فرمت رو بیار. گریه می کنه هیچ چی نمیگه. نشستم مقابلش گفتم خاله قربون اشکات بره چی شده؟ چرا فرمت رو نیوردی؟ زار زنون و بریده بریده گفت خانم اجازه بابام پاره کرد. گفت نباید بری. گفتم خاله خوب چرا به حرف بابات گوش نکردی؟ ادامه داد خانم اجازه من میخوام باشم. من دیدم همه آرزو دارن. منم آرزومو باید بگم. خندیم گفتم قربونت بشم. آرزوت چیه؟ اشکش رو پاک کرد و گفت نه نمیگم.همه اونجا تو اون دستگاهه میگن. منم اونجا میگم. دلم براش سوخت. خیلی ریزه میزه بودو موهای بور وفر و چشمان سبز. تو دل برو ونازنازی. صورتش خیس بود از گریه. گرفتمش تو بقل و گفتم خاله جونم باشه. اینجا وایسا نوبتت بشه تو هم برو اونجا بگو فدات شم. خیالش که راحت شد رفت پیش دوستاش. ساناز اما گفت پری حواست هست. اگر انتخاب بشه رضایت نامه نداره دردسر میشه برامون ها! گفتم آجی گناه داره. ما از همه داریم فیلم میگیریم. حالا فوقش یا رضایت باباش و میگیرم من یا اینکه نمیفرستیم این و به هر حال آرزوهاشون و که براورده می کنیم. با این سن تهش یک عروسکی، لباسی چیزی میخواد دیگه. ساناز قبول کرد و من برگشتم و کاررو ادامه دادیم.
    ظهر شده بود. کار رو بابت استراحت و نهار متوقف کردیم. و من کنار بچه ها نشستم و همراهشون غذا خوردم. بهترین لحظات زندگی من همیشه در کنار خانواده چه در خونه و چه در سفر شکل گرفته . اما به جرأت می تونم بگم الان بهترین لحظه زندگی من کنار همین بچه هاست که به دور از هر آداب و رسوم شهری اما با لذت غذا می خوردن و شیرین زبونی می کردند. و من با نگاه به هرکدومشون کیف می کردم. زندگی خیلی درس ها قراره به من بده. اما تو همین دو روز پخته شدم. خیلی برام جالبه. محرومند. درد دارند. اما میخندند. چون امید دارند. اینجا خبری از موزیک، سونا و ریلکس کردن نیست. اینجا هیچکس پیش روانشناس نمی ره. اینجا فردا معلوم نیست چی میشه. اما در لحظه خوش هستند. و به فردا که بد باشه یا خوب مثل ما فکر نمی کنند.
    بعد از کمی استراحت کار ادامه پیدا کرد. با چند نفر مصاحبه کردیم. رویاهای این بچه ها خیلی بزرگ و پیچیده نیست. نمی دونم با این چیزهایی که تا الان گفتند تو مسابقه می تونیم نفر منتخب داشته باشیم یا نه! چند نفری اومدن تا نوبت به دختر گریون رسید. مسعود آمادش کرد تا شروع کنیم. گفتم بگذار من باهاش حرف بزنم. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ گفت لیلی. چند سالته؟ گفت اجازه خانوم 6 سال. گفتم بلدی بنویسی و بخونی؟ شعربلدی برامون بخونی؟ گفت بله و شروع کرد به شعر خوندن. تو دوربین زل زده بود. چشمای درشت و سبزش برق میزد. انگار ذوق داشت تا زودتر آرزوش و بگه. گفتم دختر خوشگلم آرزوت چیه ؟ چی دوست داری از خدا بخوای؟ تا این جمله رو گفتم انگار آسمون آبی خدا به یکباره پرشد ازابرای سیاه و بعضش گرفت. چشاش شروع کرد به باریدن و زیر لب یه چیزایی گفت. گفتم نفهمیدم خاله چی گفتی؟ بلند تر بگو. گریه کنون ی چیزایی رو با لهجه محلی می گفت که نمی فهمیدم. گفتم مسعود نگه دار. چی شد؟ رفتم سمتش بقلش کردم گفتم خاله قربون اشکات بره. چی شده؟ چیه؟ چرا گریه می کنی؟ کسی چیزی بت گفته؟ هیچی نمی گفت. فقط گریه می کرد. ی خانمی از ارشاد اونجا بود صداش کردم اومد تا شاید بتونه آرومش کنه. هرچی هم اون بنده خدا تلاش کرد نتونست آرومش کنه. زل زده بود تو دوربین و فقط گریه می کرد. تو همین حین تلفنم زنگ خورد . مامان شیما بود. جواب دادم گفتم مامان ی لحظه. رو به مسعود کردم گفتم تو ادامه بده. گفت اینو چیکار کنیم؟ گفتم این اصلا رضایت نامه هم نداشت. برو بعدی مسعود. اگر آروم شد و اومد خودت ازش آرزوشو بپرس من که نفهمیدم واقعا چی شد و چرا زد زیر گریه … و رفتم که با مامان شیما صحبت کنم …
    پایان

  • اپل صاحب یک فناوری جدید پادکست شد

    اپل صاحب یک فناوری جدید پادکست شد

     

    اپل صاحب یک فناوری جدید پادکست شد|خبر فوری

    شرکت اپل با هدف بهبود خدماتش در بحبوحه رقابت فزاینده اسپاتیفای، استارتاپی را خریداری کرده که گوش کردن به پادکستها را شبیه گوش کردن به شبکه های رادیویی می کند.

    منابع آگاه به بلومبرگ اظهار کردند این غول فناوری اوایل سال میلادی جاری Scout FM را خریداری کرد که یک اپلیکیشن پادکست محبوب در گوشیهای آیفون، اندروید و اسپیکرهای هوشمند آمازون است.
    در حالی که اپلیکیشنهای پادکست از جمله اپلیکیشن اپل معمولا به کاربران اجازه می دهند یک پادکست را انتخاب و گوش کند اما اپلیکیشن Scout FM استیشنهای پادکست درباره موضوعات مختلف ایجاد می کند. به عنوان مثال اگر فردی به ورزش علاقمند است، این اپلیکیشن استیشنی را ایجاد خواهد کرد که مجموعه ای از پادکستهای ورزشی منتخب است.
    این اپلیکیشن بر اساس تاریخچه پادکستهایی که فرد گوش کرده و ترجیحاتی که تعریف کرده و پیشنهادهای هوش مصنوعی، علاقمندیهای وی را شناسایی می کند.
    اپلیکیشن Scout FM در میان برخی از کاربران دستگاههای اپل محبوب است و ممکن است با CarPlay  ادغام شود. این اپلیکیشن همچنین برای دستگاههای مبتنی بر الکسای آمازون بهینه شده است.

    سخنگوی اپل خرید این استارتاپ را تایید کرد اما درباره آن توضیح بیشتری نداد. اپل پس از خرید، این برنامه را تعطیل کرد.

    پادکستها به یکی از بخشهای محتوایی کلیدی برای اپل تبدیل شده اند. این شرکت یکی از نخستین بازیگران فناوری بود که ۱۵ سال پیش پادکست را رواج داد و از آن زمان به کندی به قابلیتهای جدید اپلیکیشن پادکست خود اضافه کرده است.
    بر اساس گزارش بلومبرگ، خرید Scout FM یکی از خریدهای متعددی است که شرکت اپل در سال ۲۰۲۰ انجام داده است. اپل اخیرا شرکت پرداخت موبی ویو، برنامه هواشناسی دارک اسکای و شرکت پخش محتوای واقعیت مجازی نکست وی آر را خریداری کرده است. سایر خریدهای اپل شامل وی سیس، Xenor.ai و اینداکتیو برای بهبود Siri و هوش مصنوعی، فلیتس اسمیت برای مدیریت دستگاه سازمانی و استارت تاپ نرم افزار VR اسپیس هستند.

     
  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

    داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم اینجاست
    قسمت چهارم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو
    پادکست:

    به محض رسیدن به زاهدان ، بچه ها برای استراحت راهی هتل شدند. من به همراه ساناز برای هماهنگی و کارهای اداری راهی شدیم. تا بحال به زاهدان سفر نکرده بودم. اما مردم خونگرم و سبک زندگی محلیش توجهم رو جلب کرده بود. خطه سیستان و بلوچستان بنا به دلایلی فراموش شده و کمتر ازش حرفی به میون می یاد. بقول ساناز همه از سیستان چابهار و میشناسن و مواد مخدر!
    بعد از انجام هماهنگی ها به هتل رفتیم. ظهر شده بود. نهار رو با بچه ها خوردیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کار. برنامه ها از قبل مشخص بود. برای همین 2 تا تیم شدیم. که وقتی وارد روستا شدیم گروه اول دنبال لوکیشن ها و راه اندازی تجهیزات باشه و گروه دوم با خانواده ها صحبت کنه و بچه ها رو پیدا کنه. متحد و همدل به دل جاده زدیم و در راه بیشتر و بیشتر حرف زدیم. خدا رو شکر بچه ها همه دنبال گرفتن بهترین نتیجه از این کار بودند. و براشون جدی بود. همین موضوع من رو خوشحال می کرد که با یک تیم قوی وخلاق و صد البته مسئولیت پذیر راهی شدم.
    وارد روستا که شدیم همگی ماتمان برد. اینجا با تصوراتی که از یک روستا همیشه در ذهن آدم شکل میگیره خیلی فرق داشت. ساناز اهی کشید و گفت خدایا اینجا دیگه کجاست. چادرها و کپرهای کوچک ، خانه های کاهگلی و مخروبه. تا چشم کار می کرد بیابان بود و گرما . هیچ کدوممون فکر نمی کردیم اول کاری با چنین منظره ای روبرو بشیم. برای مدتی فقط نظاره گر بودیم و گاهی کسی چیزی می گفت. شاید بچه ها به این فکر می کردند اینجا آمدن اشتباه است. اینجا هیچ چیز ندارد. همه رو جمع کردم و گفتم ببنید اینجا خود فقره. ته یک زندگی سخت و طاقت فرسا. اما این چیزی که مردم اینجا رو هنوز زنده نگه داشته ظاهر خشک و هوای گرمش نیست. در دل هریک از اهالی این روستا حتماً چیزی به نام امید زندست که زندگی هنوز هم وسط این بیابون جریان داره. و من و شما دنبال این امید و آروز تو دل بچه های این روستا هستیم. که بتونیم کمکشون کنیم زندگیشون رو تغییر بدن. من، شما فقط یک هدف داریم . و اون کمک به یک هموطنمون برای زندگی بهتره. باید قوی باشیم. بخاطر بچه های این روستا باید قوی باشیم. ما میتونستیم تو دفتر شرکت بنشینیم و چندتا بچه از طریق دوست و آشنا پیدا کنیم. باهاشون کار کنیم و ببریم تو روستاهای اطراف تهران فیلممون رو بسازیم و خلاص. اما اگر من اینجام ، اگر از شماها دعوت کردم که در این شرایط سخت اینجا کنار من باشین فقط بخاطر یکی دوتا از این بچه هاییه که نمی دونم کی ان و الان کجای این روستا منتظرن تا دستمون به سمت اونها دراز بشه.که شاید یک روز بیاد بتونن ی کودکی معمولی داشته باشند. درست مثل من و شما. و به خدا که این چیز زیادی نیست…
    بعض گلومو گرفته بود. اما یاد گرفته بودم خودم رو کنترل کنم.اجازه ندادم اول کاری از هدفمون دور بشیم. برای همین بعد از حرفهای من کار شروع شد. قرار بود من و مسعود دنبال بچه ها بگردیم. با خونواده هاشون صحبت کنیم و اگر موردی بود و خانوادش رضایت داشت برای فیلمبرداری امادش کنیم.
    روستا انقدری جمعیت نداشت.برای همین پیدا کردن چندتا بچه کار سختی نبود. با بزرگای روستا که صحبت می کردیم گله مند بودند. ازمشکلات می گفتند. از نداشتن امکانات و اینکه توجهی بهشون نمیشه. زندگی سختی دارند . اما توکلشون به خداست و امیدوارند به عنایت خداوند.اینجا پسربچه ها وقتی بزرگ می شن برای کار به شهرهای اطراف می رن و نمی مونند. دخترها رو هم زود شوهر می دن. و اکثرا ازدواج ها فامیلی و قومیه.از اوضاع درس و مدرسه پرسیدم. گفتند سواد بچه ها در حد ابتدایی و تا کلاس چهارم و پنجمه. مدرسه که اینجا نداریم. اما بعضی وقتها معلم میاد و با بچه ها کار می کنه و میره.گاهی ماهها میگذره و بچه ها هیچ معلمی ندارند. اینها رو پدری گفت که دخترش رو بتازگی از دست داده بود. می گفت اگر سامان داشتیم و درس میخواندیم شاید می فهمیدیم و درک می کردیم.بنده خدا دخترش مشکل روحی داشته و یک شب کپر رو ترک می کنه و دیگه برنمیگرده. چند ماه بعد جنازه دخترش رو در یکی از شهرهای اطراف پیدا می کنند.
    انقدر درد زیاده که نمی دونم بچه هایی که قراره انتخاب کنیم چه آرزویی می تونن داشته باشن؟ برادر و خواهر من چه فرقی با این بچه ها دارند؟ مگه ما هم میهن نیستیم؟ مگه در یک کشور زندگی نمی کنیم؟ مگر یک قانون، یک رئیس جمهور و یک مجلس بیشتر وجود داره که شمال تا جنوب این کشور مثل زمین تا آسمان اختلاف داره باهم؟ هنوز این بچه ها رو پیدا نکردم. و هنوز یک فریم فیلم نگرفتم. اما احساس می کنم باختم. اگر نتونم بچه ها رو به آرزوشون برسونم چی؟ وای خدا! چقدر احمقم من. تا همین یک ساعت پیش به فکر معروف شدن و بدست اوردن پول و شهرت بودم. اما تا رسیدم به اینجا همه چی به یکباره عوض شد. هنوز از حرفهایی که به بچه ها ورودی روستا زدم چیزی نگذشته. اونها رو آماده کار کردم. خودم کم اوردم. چیکار باید میکردم؟ کاش بشه زنگ بزنم به علیرضا و همه چیز و کنسل کنم و برگردم خونه. وای خدا. الان فقط مامان شیما رو میخوام که آرومم کنه. امونش ندادم. از مسعود جدا شدم. به مامان شیما زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت بغضم ترکید. همه چی رو بهش گفتم. و مثل همیشه گفت می دونستم ی جای کارت می لنگه و باز میای سراغم. خیلی حرف زدیم. بقدری مادرانه اما منطقی راهنمایی می کنه که اگر هیچ امیدی نداشته باشی در لحظه با انگیزه ترین آدم دنیا میشی. یک جمله مهم گفت و اون این بود که تو هرچقدر هم که دلت بخواد کمک کنی، توانت محدوده و تنهایی نمی تونی بار به این بزرگی رو به دوش بکشی. پرنیان! می دونی نمی تونی برای همه این بچه ها کاری بکنی. اما من با کمک خودت اگر بچه های پروژت قبول نشدند و یا هرکسی که فکر می کنی باید حمایتش بکنی رو تا جایی که در توانم باشه حمایت می کنم. با قدرت برو جلو و کارت رو تموم کن. حتی اگر یک نفر هم از پروژه شما انتخاب نشد من به همون میزانی که اون شرکت تعهد کرده برای همه بچه های پروژت ازشون تا زمان تحصیل و ازدواج حمایت می کنم. مسلماٌ رو کمک سامان هم می تونیم حساب باز کنیم.این کار دو تا کارفرما داره در نهایت هرکی رو انتخاب کنی حمایت می شه. پس لوس بازی رو بگذار کنار و برو بچه هایی که منتظرتن رو پیدا کن.
    حرفهای مامان شیما بقدری روم اثر گذاشت که بعد از قطع تماس شدم همون پرنیان روز قبل. اما سمت مسعود که رفتم دیدم نزدیک به 20 نفر دختر و پسر کوچولو دورش رو گرفتن. انگار همه خبردار شده بودن چه خبره. مسعود تا من و دید دستاش برد بالا و به من اشاره کرد و گفت من که گفتم هیچ کارم. رئیس این خانومه است. برین از اون بخواین هرچی میخواین. باورم نمی شد. انگار که من چشمه آب بودم و بچه ها تشنه ی آب. به سمتم هجوم اوردن و دورم و گرفتن. نمی دونم کی گفته بود بهشون میخوان تو فیلم بازی کنن. دست من و گرفته بودن و هی میخواستن که اونا رو انتخاب کنم. خاله خاله از دهنشون نمی افتاد. فقط میخواستن انتخاب بشن. منم مونده بودم چیکار کنم. میگفتم جان خاله. چشم دخترم. چشم پسر گلم. نمی گذاشتن حرف بزنم. گریه ام گرفته بود. خدایا این چیه که برای من خواستی؟ من وسط این همه بچه چیکار می کنم؟ با هر سختی بود آرومشون کردم. براشون کلی حرفای قشنگ زدم. چشماشون برق می زد از خوشحالی. از امید و از آرزوی بازی در این فیلم. البته برای جلوگیری از سو استفاده از بچه ها ما این قرار و گذاشته بودیم که هیچ کس از موضوع واقعی فیلم و مسائل مادی و اعتباری که به بچه ها داده میشه صحبتی به میون نیاره. ساخت فیلم برای کودکان پوششی بود برای کارمون و حضور الانمون هم فقط برای تست و انتخاب بازیگره!
    به هر روشی که می شد بچه ها رو آروم کردم . کمی باهاشون حرف زدم. چقدر نازنین بودن. چقدر فرشته و معصومن خدا! یکیشون با اون چشمای قشنگش فقط به صورت من زل زده بود. ازش پرسیدم خاله اسمت چیه؟ گفت سمانه. یکم دلبری کرد و گفت خاله ی چیزی بگم ؟ گفتم بگو عزیزم. گفت خاله شما خیلی خوشگلی . مث بازیگرا میمونی تو فیلما . خندیدن و گفتم نه بابا خاله. مگه از شماها خوشگلترم رو زمین داریم؟ با گفتن این حرف انگار دنیا رو بهشون داده باشی. از فرط خوشحالی و ذوق نمی دونستن چیکار کنند. همینطوری که برام حرف می زدن و از خودشون و روستاشون می گفتن رفتیم سراغ محل فیلمبرداری. ساناز و مابقی اعضای تیم کارشون رو به اتمام بود. از دیدن من با اون همه بچه های قد و نیم قد تعجب کرده بود . اومد جلو و گفت خاله خاله قرار بود 4-5 تا باشن. چی شد کل روستا رو آوردی که؟ گفتم ماجرا داره . حالا بت می گم. ی نگاهی به من کرد و گفت اوه اوه چشاشو. یک ساعت کنارت نبودما.رفتی با 20 تا بچه برگشتی. چشاتم که کاسه خونه. چیه؟ بابای بچه ها کتکت زده؟ و زد زیر خنده.
    گفتم ساناز اصن خوب نیستم. شب برات میگم همه رو ولی اینو بدون که بد خرابم .زد رو شونم و گفت حاجی باکت نباشه. خودم می سازمت ….
    تصمیمم رو گرفته بودم. حالا که خدا من و کشونده تا اینجا و خواسته که صدای این بچه ها شنیده بشه. من کی باشم که بخوام بینشون انتخاب کنم. از همه بچه ها فیلم میگیریم. برمیگردم تهران با نظر جمعی، اوناییکه برای پروژه مناسب بودن و انتخاب می کنیم. مابقی رو هم خدا بزرگه با کمک مامان شیمام ازشون حمایت می کنیم. مسعود رو صدا کردم. گفتم ببین من همین اولش داغون شدم با دیدن این بچه ها. تو خبرنگاری.از این چیزا زیاد دیدی.یکم باهاشون صحبت کن. توجیحشون کن و فرم رضایت نامه ها رو بده به همشون. بگو فردا امضا شده ساعت 10 صبح همین جا باشن. تعجب کرد و گفت همه؟ گفتم همه. داستان عوض شد. برگشتنی میگم. قبول کرد و داشت می رفت با لحن طعنه آمیزی گفت خبرنگارم. سنگدل و خونسرد که نیستم. دیدم حالت و . منم با وجود این همه گزارش و خبر امروز بهتم زد از وضعیت زندگی مردم اینجا. اگر گریه نمی کنم واسه اینکه افت داره واسه ی مرد جلو خانوما گریه کنه. نگاش کردم و گفتم فردا مبینمت آقا مسعود وقتی داری با بچه ها مصاحبه می کنی.
    اون رفت و من انگار می دونستم فردا قراره دوباره پای روضه آرزوهای این بچه های معصوم و پاک اشک ها ریخته بشه ….

    ادامه دارد…

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    درست از همون لحظه ی توافق سه جانبه من ، علیرضا و مهندس کاظمی ، کار پروژه شروع شد. اولین کار برنامه ریزی و زمانبندی برای هرچه بهتر اجرا شدن پروژه است. برای همین من در کمتر از 48 ساعت لیست برنامه ها رو نوشتم و مسئولیت ها ، نیازها و هزینه ها رو تعیین کردم. حالا دیگه وقتشه بریم سراغ بچه ها. اما این بچه ها رو با شرایط اعلام شده از کجا پیدا کنیم؟ برای همین رفتم سراغ گزارشات، تصاویر و مستندهای مرتبط با این موضوع تا مکان ها و افراد مورد نظر رو پیدا کنم.
    باورم نمی شد که در کشور ما فقر به اینگونه وسعت داشته باشد. شهرها و روستاهای زیادی را بعنوان فقیر ترین روستاهای ایران معرفی کرده بودند. روستاهایی که آب آشامیدنی لوله کشی ندارند. برق ندارند. و حتی تهیه معاش روزانه برایشان سخت است. متاسفانه جنوب شرقی ایران به نسبت دیگر مناطق این سرزمین از همه لحاظ در مضیقه است. و انگار که فراموش شده است. سیستان و بلوچستان استانیه که باید بیشتر بهش توجه بشه و بیشتر به آن پرداخت. تصمیمم را گرفتم. سیستان و بلوچستان مقصد ماست. از میان چند روستای انتخاب شده با همکاری مهندس و چند تن از دوستان کارشناس مسائل اجتماعی و سیاسی روستای “جوان چاه” را انتخاب کردیم. جوان چاه روستایی کَپَر نشین با کمترین امکانات اولیه زندگی!
    با هماهنگی پدر، یک خودروی ون با راننده از یکی از شعبات شرکت در بیرجند به جمع ما اضافه می شد. وسایلمون از طریق باربری 3 روز جلوتر فرستاده شد و خودمون هم با پرواز تهران – زاهدان عازم مقصد می شدیم.  سفر ما به جوان چاه دو مرحله دارد. مرحله اول شناسایی موقعیت و افراد و آماده سازی لوکیشن و تجهیزات . مرحله دوم هم که کار کردن با کودکان و فیلمبرداری از اونهاست.
    پنجشنبه ساعت 6 زمان حرکت ما به سمت جوان چاه است. ساناز، حمیدرضا مشاور تبلیغاتی شرکت، هانیه عکاس و فیلمبردار ، یک خبرنگار و یک دکوراتور همراه من در این سفر هستند. تیممون کامل و خیلی حرفه ایه.  امیدوارم بتونم از این پروژه سر بلند بیرون بیام. موفقیت در این کار خیلی برام مهمه. البته که خانواده رو من نظر مثبت دارند. اما این کار می تونه من رو قوی تر و پخته تر نشون بده .  از طرفی هم پای آبروی علیرضا در میونه. البته علیرضا با اینکه در سفر هست اما هر روز  با من تماس میگیره و لحظه به لحظه برنامه ها رو با هم مرور می کنیم. مشاوره ها و انتقال تجربیاتش خیلی به من کمک کرده. با اینکه با هم در یک رشته و یک کلاس درس خوندیم اما اون به شدت حرفه ای تر از منه و همین باعث شده که از اون سر دنیا مستقیما باهاش تماس بگیرند. رابطه من و علیرضا اولاش اصلا خوب نبود. بنظرم آدم خودخواه و مغروری می اومد. اما از اواسط دانشگاه و مخصوصا بعد از ماجرای فوت خواهرش و کارهای مشترکی که با هم انجام دادیم باعث شد احساس بهتری نسبت بهش داشته باشم. این رابطه انقدر صمیمی شده بود که دخترای دانشگاه به ما لیلی و مجنون می گفتند. اما در حقیقت اینطوری نبود. علیرضا رو نمی دونم .اما من از خودم مطمئنم که تو اون سالها اصلاً به چنین چیزهایی فکر نمی کردم. و دلم نمیخواست زود خودم و ببازم.
    شب قبل از حرکت با خانواده شب نشینی نسبتاً طولانی داشتیم. پدر و مادرم نصیحت های لازم رو بهم کردند. کلی هم دلنگرانی داشتند. مثل همیشه. و باز هم تنها شرط رفتن من به سفر این بود که تلفنم در هر لحظه در دسترس باشه . من هم قول دادم که در هر لحظه و هر جایی ارتباطم باهاشون قطع نشه. خدایا برای ی سفر سه روزه چقدر باید جواب پس بدم هاااا !!!! البته حق دارند. این همه زحمت می کشن تا بچه هاشون در آرامش و آسایش باشند و سلامت. سن و سالم نمیشناسه . خانواده ها همیشه نگرانن… بگذریم. وسایلم رو جمع کرده بودم. همه برنامه هام و مجددا چک کردم. با تک تک بچه ها هماهنگ کردم که رأس ساعت فرودگاه مهرآباد باشند. حس عجیبی داشتم. ی چیزی مثل دلشوره و نگرانی . این اولین و مهمترین پروژه کاری بزرگی بود که من مالکش بودم. برای همین دلم نمیخواست کار ضعیفی از آب در بیاد.
    آماده خواب می شدم که سامان جان اومد تو اتاقم و گفت یک چیزی یادم رفت بهت بگم. البته که می دونم تو خودت بهش واقفی و رعایت می کنی. اما جانِ بابا! “نکنه سوژه هاتونو طوری انتخاب کنید و یا حرفهایی رو بگید که کشور ایران و مردمش رو فقیر و عقب افتاده جلوه بدین! درسته ما مشکلاتی داریم و فقر هم در جامعه ما وجود داره. اما یک چیزی در ما هست بنام انسانیت . و این حس زیبا ما رو به سمتی میبره که به افراد کم توان و کم بهره کمک کنیم . تا اونها هم بتونن رشد کنن. من از اساس با این پروژه مشکل دارم. نشون دادن فقر آدم ها اصلا خوب نیست. اما چون مربوط به کودکانه و قراره کمک کنن تا این کودکان به سر و سامون برسن می توم بهش امیدوار باشم. ” خیالش رو راحت کردم که به هیچ وجه اجاره نمی دم با شخصیت اون کدوکان معصوم بازی بشه و حتماً مواردی رو که مطرح کرده رو مد نظر قرار میدم. بعد از نوازش پدرونه و شب بخیر جانانه، ازم خداحافظی کرد و رفت. اما صحبتهاش باز هم من رو به فکر واداشت. باید این کار و بدون هیچ اشتباهی پیش ببرم. همین موارد باعث می شد که احساس کنم کار سنگینی بر عهده من گذاشته شده. و موضوع فقط نمایش چند کودک و گفتن آرزوهاشون نیست..
    تو همین فکر و خیالا بودم که خوابم برد. ساعت رو گذاشته بودم روی 5 . اما شاید بیشتر از ده بار از استرس اینکه خواب بمونم بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. نزدیکای ساعت 5 دوباره از خواب پریدم. دیگه خواب فایده نداره.  سریع تر حاضر شدم که ساناز زیاد معطل من نمونه. آخه نامزد ساناز قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره. برای همین به محض اینکه اومدن، بهشون ملحق شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. فاصله تا فرودگاه هم مثل همیشه به کَل کَلِ ساناز و عرشیا گذشت. این دوتا واقعاً متعجبم می کنن. اصلاً رفتارشون به زن و شوهر ها نمیخوره. انگار بیشتر دو تا دوست و رفیق قدیمی ان. هر دوتاشون شوخ و اهل مسخره بازی.منم بین این دوتا گاهی انقدر می خندم که اشکم در میاد.
    بالاخره رسیدیم فرودگاه و کم کم بچه ها آمدند. خدا رو شکر همه چیز مرتبه و تیم با انگیزه بالا آمادست برای سفر به جوان چاهِ زاهدان. به قول ساناز، پروژه هفتصد هزار دلاری ، آماده باش. ما داریم میایم ….

    ادامه دارد …

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    قسمت اول
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    یک، دو، سه …
    زودباش شمع ها رو فوت کن.
    صبر کن ، صبر کن . اول باید آرزو کنی . ی آرزو کن که منم توش باشم . زد زیر خنده …
    چشمام رو بستم. به مسیر سخت و طاقت فرسایی که از گذشته تا به امروز گذر کردم نگاه کردم. من چه چیزایی دارم؟ چه جیزهایی میخوام؟ اصلاً من کجای نقشه ی راهم هستم؟ من کی ام؟
    درست یک سال پیش اولین روز کاری من در این آژانس تبلیغاتی شروع شد. روزی که با سالگرد تولدم همزمان شده بود. هرگز فکر نمی کردم اولین سالگرد فعالیت موفقیت آمیز در یک شرکت بزرگ تبلیغاتی رو با روز تولدم در یک لحظه و یک مکان جشن بگیرم. من از اون کارآموز ساده به یک ایده پرداز تبلیغاتی بزرگ تبدیل شدم . و این خودش یعنی ته رسیدن به خواسته هام و آرزوهام. پس دیگه چی می تونم از خدا بخوام.
    تو این گیر و دار یک لحظه چشمام و باز کردم. دیدم همکارام منتظرن تا من شمع رو فوت کنم. شمع ها داشت آب می شد. از نگاه ساناز معلوم بود که دیگه داره عصبانی میشه و ی کاری دستم می ده. برای همین سریع چشمام و بستم و گفتم خدایا من چیزی نمیخوام. امسال کمک کن تا بتونم آرزوی یک نفر و براورده کنم. این یک نفر رو خودت در مسیرم قرار بده و خودت بگو که باید چیکار کنم. این از آرزوی من و چشمام و باز کردم . شمع ها رو فوت کردم و تا به خودم اومدم دیدم ساناز بلاگرفته سرم رو به سمت کیک هل داد و من هم مثل مابقی همکاران دیگه در روز تولد صورتم کیکی شد.
    اون روز خیلی خوش گذشت و همه چیز به بهترین شکل برگزار شد. حتی مهندس کاظمی مدیر شرکت در میون صحبت هاش کلی از من و رشد چشمگیری که تو این یکساله داشتم تعریف کرد. من هم ذوق کرده بودم و چشام برق می زد. بیشتر زمان به گرفتن عکس و استوری گذشت. و من غافل از اینکه چه آرزویی کردم خاطرات لحظه به لحظه بیست و یکمین سالروز تولدم رو ثبت می کردم. تازه شب هم جشن تولد داریم و اون اصل کاریه . در کنار خانواده و عزیزترین هام و البته ساناز خانم شیطون که دیگه می تونم بگم نیمی از وجودم شده. نزدیک تر از خواهر …
    عقربه های ساعت کم کم به سمت ساعت نه شب می رفت. مهمان ها کم و بیش آمده بودند. عزیز جون و آقا بزرگ، عمه پری خوشگلم. دایی بهنام و ایل و تبار شلوغش و خاله یاسمن عشق با اون نی نی کوچولوی تو دل برو و خوشگلش. تقریباً همه آمده بودند. از همه مهمتر گل پسر آقا بزرگ سامان خان سلمانی، مهندس و کارخانه دار بزرگ که پدر جان عشق و نفس بنده باشند به همراه بانوی گرانقدرشون شیما مامان خوشگل و مهربونم و صد البته دردونه های نازنینشون پدرام و پریا گل سر سبد حضار در مجلس تولد من! من کی ام؟ من پرنیان سلمانی دختر بزرگ سامان خان، امشب در آغاز دهه سوم زندگی در خدمت شما و آماده برای فوت کردن دوباره شمع تولد و شروع بزم و پایکوبی. همه چیز مهیای یک مهمونی خانوادگی خاطره انگیز بود. همه دور میز نشستیم و پدر بزرگ مثل همیشه مجلس رو دست گرفت و از همه چیز صحبت کرد. داستان های قدیمی. اعتبار خانواده و از اتحاد در خانواداه. همدلی و حمایت از همدیگه . چیزهایی که بیشتر از صدبار شنیده بودیم و خط به خطش رو حفظ بودیم . اما کلام پر قدرت آقا بزرگ با اون لحن شیوا این صحبت ها رو برامون جذاب می کرد. و دلمون میخواست ساعت ها حرف بزنه. در همین حین بساط شام هم روی میز چیده شد و بخش اول مهمونی تولد پرنیان خانم به خوبی و خوشی به اتمام رسید. ساناز عوضی هم کنار دست من نشسته بود و مدام فامیل بنده خدای من رو سوژه می کرد و از لباس و آرایش همه ایراد می گرفت. البته بجز شیما جون و پریا. چون می دونست خانواده من جزء خط قرمهای هستند.
    میز شام جمع شد و هرکسی یگ گوشه سالن پذیرایی مشغول کاری شد. بچه ها مشغول بازی بودند و من بهمراه دخترای فامیل در حال غیبت کردن و دست انداختن همدیگه. از همه چیز حرف زدیم. از بینی فلان بازیگر تا شوهر خانم نوری مشتری شرکت. عمده بحث ما دخترخانوما تو اینجور جلسات به این ختم میشه که فقط ما خوبیم و بقیه همه داغون!
    یک ساعت مونده بود به پایان شب که شیما جون همه رو صدا کرد که بریم پای کیک تولد و دیگه راست راستکی من به دنیا بیام. یک چیز جشن تولد تو خانواده ما خیلی خوبه . و اون هم اینه که دور میزجمع می شیم و هرکسی درباره کسی که تولدشه حرف می زنه. و براش آرزوهای قشنگ می کنه. از سامان جان شروع شد تا رسید به کوچکترها و پدرام توپولی که برای من کلی آرزوهای قشنگ کرد . اشک تو چشام جمع شده بود. دلم میخواست زار بزنم از شوق. که چقدر دورم شلوغه و تنها نیستم. حرفهای پدرام که تموم شد عمه پری گفت ی لحظه توجه کنید . کنترل سینما خانواده رو برد بالا و روشنش کرد. عمو سعید و خانوادش بودن که از طریق اسکایپ تماس گرفته بودند. آخی. عموی عزیزم. عمو سعید ساکن کاناداست و خیلی کم پیش میاد که تو مراسمات ما حاضر باشه. اما انقدر با معرفته که هرطور شده حضورش رو اعلام می کنه. یک ماه جلوتر هم کادوی تولد من رو فرستاده بود برای عمه پری تا درست شب تولدم به من بده. این عمو عشق منه. خانواده عمو سعید هم دونه  دونه حرفهاشون رو زدند. تا اینکه نوبت رسید به حسام، پسر بزرگه ی عمو. حیونی یکم خجالتیه. ما با هم همسن هستیم. و تا قبل از رفتنشون با هم بزرگ شدیم. حتی تا دوم راهنمایی با هم میرفتیم مدرسه و می اومدیم. برای همین خیلی ها تو فامیل من جمله آقا بزرگ خیلی دوست داره که بین ما اتفاقاتی رخ بده و من عروس عموم بشم. این رو از نگاهشون می تونستم بفهمم. و ضربه محکمی که ساناز با آرنج به پهلوم زد و گفت آقاتونه ها! هم مطمئنم کرد که این شایعه داره کم کم جدی میشه. البته هر بار سر صحبت باز شده مامان شیما با قاطعیت مخالفت کرده و همیشه میگه من نفسم و که نمیام بدم به اون زنیکه خیکی(منظورش زن عمو نازیه). نفسم نباشه من میمیرم. دختر من فقط مال خودمه. بابا سامان هم به شوخی میگه آره نگهش دار ترشی بنداز. نیست خیلی جا داریم تاقار بزرگم بگیر که اون یکی هم جا بشه توش…. بگذریم. من زن پسر عمو بشو نیستم. اصلا هم نمیخوام بگم ما مثل خواهر برادریم و با هم بزرگ شدیم. نه!. معیارهای من برای ازدواج چیزهایی هستند که خیلی با طرز فکر خانواده بزرگ من فرق داره.
    انقدر دورم شلوغ بود و خوش می گذشت دیگه فرصتی برای آرزو کردن دوباره پیش نیومد. شمع ها رو فوت کردم.کیک و بردیم و در کوتاه ترین زمان اثری ازش باقی نموند.و مستقیم رفتیم سراغ مهمترین بخش همیشگی مهمونی هامون. دی جی بساطش رو راه انداخت و تایم دنس فرا رسید. رسم ما اینه که فقط تو زمان خوشی خوشی کنیم و بزنیم و برقصیم. پیر و جوون هم نداره. تا جایی که آقا بزرگ بگه بسه به فکر همسایه ها باشین می زنیم و می کوبیم. از کردی گرفته تا شمالی، از تکنو تا لامبادا. خانواده قرطی ها که می گن ماییم…
    مهمونی تموم شد. کم کم فامیل محترم که خیلی به زحمت هم افتاده بودند مجلس رو ترک کردند و رفتند. و من موندم و یک خونه به هم ریخته و کلی ظرف نشسته. دروغ گفتم. دردونه های شیما مامان دست به سیاه و سفید نمی زنن. و همه زحمات ما روی دوش خاله مرضیه و دخترش عاطفه است. خیلی زحمت کش و مهربونن. تو همین خونه با ما زندگی می کنن. شوهر مرضیه خانم ده سال پیش تو کارخونه بابا حادثه براش پیش اومد و فوت کرد. از اون روز به بعد تو خونه ما زندگی می کنند و جزئی از اعضای خانواده هستند.اتاقشون کنار اتاق منه. کنار ما در یک میز غذا میخورند. عاطفه با پریا در یک مدرسه درس می خونن. درست مثل پریا پول تو جیبی می گیره و فرقی بینمون نیست. خاله مرضیه سنگ صبورِ مامان شیماست و آبجی عاطفه گوش شنوای حرفای من.
    دو ساعت از نیمه شب گذشته. خسته و داغون به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم. خدا خیرت بده مهندس کاظمی با این قانون های قشنگ شرکتت. مرخصی روز تولد بزرگترین هدیه ای بود که گرفتم. چون با این همه خستگی و بالا پایین کردنای من ، صبح جنازم و باید می بردن پشت میز میگذاشتن. خیالم راحته که فردا تا ظهر بدون هیچ دغدغه و برنامه ای می خوابم. خدایا شکرت بابت این روزهای خوب و قشنگ. بابت دوستای مهربون و از همه مهمتر این خانواده بزرگ و دوست داشتنی. خدایا شکرت …
    پایان قسمت اول
    ادامه دارد ….

  • عشق و نفرت – قسمت اول

    عشق و نفرت – قسمت اول
    نوشته : شبنم حاجی اسفندیاری
    متن داستان:

    تمام کارهای خونه رو انجام داده بودم. نهار هستی رو هم حاضر کردم و گذاشتم روی میز، تا زمانیکه از کلاس زبان بر میگرده بخوره. فقط ده دقیقه وقت داشتم . باید سریعتر حاضر می شدم تا پریچهر برسه. وقتی بیاد  دم در نباشی،  شروع می کنه به بوق زدن و آبرومون رو جلوی همسایه ها می بره بی اعصاب خانووم!
    قراری که امروز پریچهر با مدیر شرکت گذاشته خیلی برام مهمه. اگر بتونم سرویس نهار و تدارکات اونجا رو بگیرم کلی جلو می افتیم. فکر کنم بتونم مدرسه هستی رو عوض کنم برای سال دیگه. تو این مدرسه دولتی ها چیزی یاد نمی دن. هزینه کلاس زبانشم خیلی بالاست. خدا کنه که جور بشه.
    داشتم با خودم حرف می زدم و همزمان حاضر می شدم که یک آن زنگ خونه به صدا دراومد. اول گفتم لابد پریچهره که زود رسیده گفته برم بالا. بعد گفتم احتمالاً هستی باشه. بازم کلیدش رو جا گذاشته. برای همین سمت آیفون رفتم و بدون اینکه بفهمم کیه، در رو باز کردم.
    چند دقیقه ای گذشت. دیگه حاضر شده بودم. کیفم رو برداشتم و تا خواستم به سمت در برم. زنگ در آپارتمان به صدا در اومد. در رو باز کردم. خشکم زده بود. انگار که همونجا مُردم. دست و پام شروع کرد به لرزیدن و فقط تو چشماش خیره شدم…
    نمی دونم چقدر گذشت. فقط می دونم بعد از شنیدن سلام کردنش خیلی طول کشید تا جواب سلامش رو بدم. سعید بود. مردی که آخرین بار ۱۶ سال پیش دیدمش. مردی که با کلی امید و آرزو به خونه اش اومده بودم . و فقط بعد از یکسال زندگی، شبونه ترکم کرد و رفت. مردی که تا سال ها فکر می کردیم مُرده. گم شده. دزدیدنش. مردی که به خاطرش همه جا رو گشتم. به هر دری زدم تا ازش سراغی بگیرم. اما صد افسوس که اون سوزنی شده بود در انبار کاهی به بزرگی دنیا. سعید برگشته بود. همسر سابق من. پدر دختر من. مردی که جز نامردی ازش چیزی ندیدم. و آرزو می کردم هیچوقت نبینمش. که اگر دیدمش تُف کنم تو صورتش. دیدمش. روبروم ایستاده بود. ولی هیچ حرکت دیگه ای نتونستم انجام بدم . جز اینکه به سلامش جواب بدم.
    خدایا خواب نمی دیدم. خودشه. سعید ملک پور. کسی که تا چند سال بعد از نبودنش فکر می کردیم مُرده. اما چقدر شکسته شده. تمام موهاش سفید شدن. انگار که ۷۰ سالشه!! . دیگه از اون آقا سعید جنتلمن خوشتیب خبری نیست. سعید بود و یک دست کت و شلوار ساده و یک چمدان …
    همینطور که خشکم زده بود و فقط نگاهش می کردم بهم گفت می تونم بیام تو. فکر نکردم. بلافاصله گفتم بفرمایید تو. از جلوی در رفتم کنار. خونه هنوز مث همون سالها بود. برای همین رفت سمت پذیرایی. تا پاش و تو خونه گذاشت انگار تازه باورم شد که خواب نیست و واقعیت داره. بغضم گرفت. چشام پر اشک شد و خودم و به آشپزخونه رسوندم. دلم میخواست فریاد بزنم.جیغ بکشم. نفس نفس می زدم . اشک چشمام بیشتر و بیشتر می شد.بغض داشت خفم می کرد. نمی دونستم باید چیکار کنم. خدایا ! الان باید چیکار کنم. برم به شوهر سابقم، کسی که من و بدون هیچ دلیلی ترک کرده و رفته پی خوشگذرونیش، کسی که با اون زنیکه عوضی بهم خیانت کرده، خوشامد بگم ؟ باید ازش پذیرایی کنم؟؟ بگم خوب کردی برگشتی. دلمون برات تنگ شده بود؟؟؟ چی بگم آخه؟؟
    پریچهر رو یادم رفته بود. ده دقیقه ای بود سر کوچه منتظرم بود. نفهمیدم اصلا چندبار بهم زنگ زده. برای اینکه جواب تماسش رو نداده بودم نگران شد و اومد بالا. در خونه باز مونده بود. فقط دیدم با حالتی نگران داره صدام می کنه. تا دیدمش پریدم تو بقلش و گریه و گریه.
    پریچهر. پری . برگشته. حالا چیکار کنم ؟؟؟
    پریچهر متعجب می پرسید کی؟ کی برگشته. چی می گی تو؟ خول شدی دختر. با صدای لرزون گفتم سعید . سعید اومده. خندید و گفت دیوونه نشو. سعید کجا بود. بازم فکر و خیال کردی دختر. گفتم نه به خدا خودم دیدمش . سعید اومده . سعید اینجاست . برو تو پذیرایی ببین اونجا نشسته…
    باورش نمی شد. گفت ی لحظه وایسا . رفت و سریع برگشت. متعجب شده بود. گفت این مرده کیه راه دادی تو خونه؟ این کیه؟ گفتم سعیده بخدا. پری خود سعیده. برگشته. اومد در زد من در و باز کردم. دیدمش. خشکم زده بود. گفت بیام تو . منم گذاشتم بیاد. الانم اومدم اینجا . نمی دونم چیکار کنم؟ پری تو بگو چیکار باید بکنم؟؟
    در یک لحظه فشارش رفت بالا و از عصبانیت فریاد زد غلط کرده که برگشته. واسه چی راه دادی بیاد تو این مرتیکه. دست من و ول کرد و رفت سمت پذیرایی. منم دنبالش رفتم که نکنه اتفاقی بیفته. سعید تا پریچهر رو دید ازجاش بلند شد . تا اومد سلام کنه. پریچهر روبروش ایستاد و یکم نگاهش کرد. خودتی سعید؟ یکم سرت و بچرخون ببینم واقعاً خودتی؟ سعید هم سرش رو تکون داد و تا اومد که به پریچهر نگاه کنه سیلی محکمی رو صورتش نشست. پریچهر تمام خشم این سالهاش رو در یک سیلی خلاصه کرد و با لحنی تند گفت برای چی برگشتی؟ مگه تو نمرده بودی؟ مگه تو نرفته بودی؟ الان اینجا تو این خونه چه غلطی می کنی؟ با چه رویی برگشتی مرتیکه عوضی؟ خودم و انداختم جلوشون و پریچهر رو کشیدم به عقب. گفتم ولش کن پری جان. خودت رو ناراحت نکن. دختر تو تازه خوب شده کمرت. قربونت برم بیا بشین عزیزم. سعید هم که صورتش سرخ شده بود ، سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمی زد. معلوم بود شرمگین و ناراحته. نگاش کردم. دیدم اشک از گونه هاش سرازیر شده . ولی آروم و شرمسار ایستاده بود. و به توهین ها و کنایه های پریچهر گوش می داد. رفتم سریع در واحد رو بستم تا صدا بیرون نره. تو همین فاصله باز پریچهر به جون سعید افتاد و دستش و گرفت تا بیرونش کنه. سعید به حرف اومد. آبجی تورو خدا! بزار واست توضیح بدم. بزارین توضیح بدم. باشه میرم. اما بزارین حرفم و بزنم. من غلط کردم . ولی اومدم تا ازتون حلالیت بطلبم. اومدم هر بلایی که دلتون میخواد سرم بیارید. اصن منو بکشید. آتیشم بزنید. ولی بزارین بگم. دارم میمیرم. دارم نابود میشم. پریچهر خواهرم تورو خدا به من رحم کن …
    پریچهر دست سعید رو ول کرد و گفت : خواهر ؟؟ کدوم خواهر؟ تو مادر و خواهر میشناسی؟؟ تو اصلا انسانی؟ تو می دونی بابا بخاطر گم شدنت دق کرد و مرد؟ می دونی مامان چه بدبختی هایی کشید تا ی خبری ازت بگیره؟ می دونی یا نه؟؟ می دونی من چند بار تا ترکیه اومدم و برگشتم که ی خبری ازت بگیرم؟ تو قرار بود بری ترکیه لباس بیاری؟ چی شد؟ کجا رفتی؟ اگر پسر عمو حمید عکست رو با اون آشغال عوضی تو فیسبوک نمی دید که ما نمی فهمیدیم خبر مرگت زنده ای و داری به ریش هممون می خندی. خیلی بی معرفت و نامردی سعید. این زن مثل دسته گل و یا ی بچه تو شکم ول کردی و رفتی دنبال کصافط کاری. اونم با کی ؟ یا ی آدم عوضی که حتی به خودشم وفا دار نبود. اصلاً از خودت پرسیدی این زن دست تنها چیکار باید بکنه؟ از کجا میاره میخوره؟ چجوری شکم بچش رو سیر میکنه؟ تو اون آشغال دونی خارجت وسط عشق و حالت یک بار شد یاد زنت بیفتی که الان کجاست و تو بی خبری نبود من چه حالی داره ؟؟ من می دونم حرفی برای گفتن نداری؟ نمی دونم چه بلایی سرت اومده که برگشتی. ولی اینو می دونم که هر بهانه ای هم که بیاری خریدار نداره حرفت اینجا. هر طوریتم شده باشه مسلما آه این زن سیاه بخت و مادر مریضته که بلا و مصیبت سرشون آوردی. سعید همونطوری که رفته بودی، برو. بزار فکر کنیم داداشمون مرده. داداشمون نامرد بوده ولمون کرده. این زن فکر کنه شوهرش خائن بوده و ولش کرده. اون بچه فکر می کنه همونطور که بهش گفتن باباش تو ترکیه تو دریا غرق شده. الان اومدی،  ما به هستی چی بگیم؟ بگیم بابات زنده شده؟ بهش بگم عمه بفرما اینم بابات که آرزوی دیدنش رو داشتی؟ من چی بگم سعید به دختر ۱۶ سالت؟بگم این همون بابای نامردته که صبر نکرد به دنیا بیای صورت خوشگلت و ببینه. همون بابای عوضیته که بخاطر هوا و هوسش مادر باردارت رو آواره کوچه و خیابون ها کرده. حیف اسم پدر که رو تو بگذارن سعید ….
    اسم هستی که اومد از خودم بیخود شدم. با خودم گفتم هستی نباید بفهمه. هستی نباید بفهمه. یهو داد زدم. هستی… هستی نباید بیاد خونه. پریچهر تورو خدا ی کاری کن هستی نیاد خونه. بچم الان نباید بیاد اینجا. وای خدایا!! دخترم اگر بفهمه و این اوضاع و ببینه دیونه می شه پری. تورو قران ی کاری کن هستیم نیاد امروز اینجا…
    پریچهر داشت تلفنی با هستی صحبت می کرد. بهونه ای جور کرده بود تا هستی امشب بره خونه اونا با سولماز دخترش بمونه و نیاد خونه. من هم همونطور شوک نشسته بودم و به حرفهای پریچهر گوش می دادم. حواسم به سعید بود. هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی به من نگاه می کرد و انگار میخواست حرفی بزنه. اما روش نمی شد. اصلاً نمی دونم چرا باید تو این شرایط قرار بگیرم؟ تو که رفته بودی، برای چی برگشتی؟ ما فراموشت کرده بودیم. می دونم تو هم ما رو از یاد برده بودی. چه اتفاقی افتاده که برگشتی؟؟
    تلفن پری که تموم شد، از من خواست تا با سعید تنهاش بگذارم. خودمم دوست داشتم از اونجا برم. جو اتاق خیلی سنگین بود. نمی تونستم تحمل کنم. برای همین رفتم به اتاقم و خودم رو روی تخت رها کردم. چشمام و بستم. دلم میخواست حافظم پاک بشه تا وقتی چشمام رو باز می کنم، دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم. دلم میخواست بخوابم. و وقتی بیدار می شم همه این اتفاقات فقط خواب بوده باشه و بدور از واقعیت. قطره های اشک آروم آروم از گوشه چشمام روی صورتم سرازیر می شد. یک لحظه یاد اون شب لعنتی افتادم. من از خونه مادرم برگشته بودم و داشتم شام حاضر می کردم. چمدون سعید رو بسته بودم. منتظر بودم از مغازه برگرده تا با هم شام بخوریم. فردا صبح برای استانبول بلیت گرفته بود. اگر شرایطم حساس نبود خودم هم باهاش می رفتم. اما ما ی توراهی داریم. ی مهمون عزیز. که دلش میخواد مامانش استراحت کنه تا سرحال و سالم به دنیا بیاد
    پایان قسمت اول
     
     
     

  • داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

    داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

    آورده اند که خر فروشی را خری بود ناتوان و پیر! خر را به بازار برد تا بفروشد! ساعاتی گذشت و هیچکس حتی کوچکترین توجهی به وی و خرش نکرد. از این روی مجبور شد قیمت خر ۱۰ دیناری اش را به نیم کاهش دهد.اما هیچکس خریدار خرِ خر فروش نبود. مرد دیگر نا امید شده بود. تا اینکه ساده لوحی که برای اولین بار قصد تجارت داشت وارد بازار شد. مرد خر فروش به سمتش رفت و گفت گویا شما تاجر هستید. مرد گفت آری . اتفاقا فردا به قصد تجارت به دیاری می رویم با همین کاروانی که در کاروانسرای مجاور است! خر فروش گفت چه نیکو! پس حتما در این سفر یک خر خوب تو را لام می شود. خری که هم بارت را ببرد و هم در این مسیر یاورت باشد. مرد ساده لوح نگاهی به خر کرد و گفت این ناتوان خِرفت می خواهد بار مرا ببرد و همراهم باشد؟ این خودش را به زور می برد!!

    خر فروش با زبانی چرب گفت: اشتباه می کنی برادر جان. این خر یک حیوان باربر معمولی نیست. او مزایایی دارد که اگر طالب شنیدن باشی، تو را گویم. این خر زبان آدمی زاد را می فهمد. هرچه که بگویی انجام می دهد. فی المثل اگر بگویی برای صبح زود بیدارم کن! خروس خوان با عرعر مخصوصی تورا بیدار می کند. مرد ساده لوح گفت چه جالب!! . خر فروش دغل ادامه داد تازه این زیاد مهم نیست. این خر نقشه خوان است و راه بلد! محال ممکن است که با این خر در راه بمانی و درمانده شوی. من این را می دانم که کاروان شما راهی بس دور و دراز در پیش دارد که از بیابان های وسیع و خطرناکی می گذرد. می دانی اگر راه را اشتباه بروید همگی خوراک درندگان و لاشخورها خواهید شد؟؟

    مرد ساده لوح که ترس وجودش را گرفته بود گفت راست می گویی. این خر از آن من. او را چند می فروشی؟؟؟ خر فروش کمی تامل کرد و گفت بنظر می رسد مرد دانا و آینده نگری باشی. این خر را پیش فروش کرده ام به ۱۵۰ سکه. اما خوب می دانم تو قدر این خر را بیشتر از آن مشتری می دانی. به تو ۱۲۰ سکه می فروشمش. مرد ۱۲۰ سکه داد و خوشحال از خرید پر منفعتی که کرده بود خرش را برداشت و رفت…..

    فردای آنروز مرد ساده لوح بهمراه خرش به کاروانیان پیوست و عازم سفری شدند به قصد تجارتی پر سود. چند روزی را در راه بودند. روزها در حرکت و شب ها در پهنه بیانان به استراحت. تا اینکه یک روز باد عجیبی وزیدن گرفت. طوریکه امکان حرکت برایشان نبود. به ناچار با فرمان قافله سالار ایستادند. اما نه تنها باد و طوفان تمام نشد، بلکه کم کم ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفتند. و باران شدیدی ببارید. کاروان متوقف ماند و بالاجبار چادر زدند و ماندند تا هوا بهتر شود. فردای آنروز دیگر خبری از باد و طوفان نبود، اما هوا کاملا ابری بود.راهنمای کاروان گفت نباید وقت را تلف کنیم. یک روز از برنامه عقب افتاده ایم. پس حرکت کردند و مرد نیز بدنبالشان روان شد. نیمه های روز دوباره طوفان شد و گرد و خاک همه جا را فرا گرفت. راهنمای کاروان دستور توقف داد. این دستور با مخالفت تجار مواجه شد. گفتند ما را کالایی است که در صورت دیر رسیدن از بین می رود و می گندد. باید به راهمان ادامه دهیم. هرچه مرد دانای راهنما اصرار کرد فایده نکرد و نتیجه این شد که به راه ادامه دهند. حرکت کردن سخت بود. گاهی هم باران می بارید . با این حال کاروان پیش می رفت.

    ساعاتی راه را ادامه دادند تا اینکه به یکباره قافله از حرکت ایستاد. علتش را پرسیدند. قافله سالار گفت با وجو این طوفان و گرد و خاک گمان می کنم راه را گم کرده ایم و به اشتباه آمده ایم. اکنون باید به کنار رود می رسیدیم ولی می بینید در بیایان گیر افتاده ایم. همهمه کاروان را فرا گرفت. هرکس چیزی می گفت و کم کم نگرانی در چهره ها پدیدار شد. مرد ساده لوح اما بدون هیچ واکنشی ایستاده بود و نظاره گر بود. کاروان بناچار دوباره چادر زد و قرار شد تا بهتر شدن هوا تامل کنند. یک روز کامل گذشت. دیگر مطمئن شده بودند که در بیابان گم شده اند. روز دوم هم سپری شد و هوا بهتر نشد. این شد که در چادر قافله سالار جلسه ای چیدند که چه کنیم؟ هرکس نظری می داد. و راهی پیشنهاد می داد تا جان از این بلا به سلامت به در برند. اما همه پیشنهادات باطل بود و بی نتیجه. در ادامه و از آنجایی که کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت سنگینی در چادر بوجود آمد. ناگهان مرد ساده لوح  به صدا درآمد و گفت: من چاره راه را دانم. من می توانم کاروان را از این سرزمین بلا رهایی بخشم. گفتند چگونه؟؟؟ با غروری کاذب گفت مرا خریست دانا که هم نقشه خوان است و هم راه داند. وی می تواند ما را نجات دهد! با گفتن این حرف صدای خنده حضار به هوا برخاست و او را به سخره گرفتند و گفتند کدام خری می تواند آنقدر باهوش باشد. خر اگر باهوش بود که نامش خر نبود! مرد خِجِل شد و چیز دیگری نگفت. و تصمیم جمعی این شد که منتظر شوند تا شاید کاروانی برای نجات آنان بیاید.

    چند روز دیگر هم گذشت. و خبری نشد. آب آشامیدنی رو به اتمام بود. کاروان نا امید و عده ای هم از شدت گرسنگی تلف شدند. تجار بزرگ تر  جمع شدند و نزد قافله سالار پیر رفتند که بیایید به حرف مرد اعتماد کنیم و اجازه دهیم خرش ما را به مقصد ببرد. مرد پیر خشمگین شد و گفت در طول عمرم مردمانی به بی عقلی و خریت شما ندیدم. خر مگر عقل و درایت دارد؟؟ با این وجود جملگی اصرار کردند که راهی جز اعتماد نداریم و اگر یک روز دیگر بمانیم قطعا همگی میمیریم. نهایتاً تصمیم بر این شد که نزد مرد رفته و از او استمداد نمایند. مرد با شنیدن درخواست آنان خوشحال شد و پذیرفت که خر راهنمایش را آماده حرکت کند. دقایقی بعد کاروان آماده حرکت شد. مرد و خر ش در جلوی کاروان به حرکت درآمدند. خر سرش را پایین انداخته و حرکت می کرد. گاهی می ایستاد، نگاهی می کرد و دوباره حرکت می کرد. ساعتی گذشت و کاروان همینطور به راهش ادامه داد. تا اینکه کسی فریاد زد درخت و آبادی می بینم. بلی! درست بود. خر راه بلد کاروان را به مقصد و آبادی رسانیده بود. همگی از شوق رسیدن به مقصد و جان سالم به در بردن از بیابان فریادها سر دادند و شادمانی و پایکوبی کردند. کاروان به مقصد رسیده بود. در کاروانسرایی مستقر شدند و قبل از هر اقدامی نزد مالک خر رفتند و او را از طلا و سکه بی نیاز کردند. به خرش نیز زیور آلات و یونجه فراوان هبه کردند. مرد شادمان از این همه ثروت یقین کرد که خر خریدن، بزرگترین تجارت پر سود دنیاست…

    یک هفته گذشت و کاروان قصد عزیمت به دیار خود داشت.عده ای اما نگران از اتفاقات چند روز پیش با هم به شور پرداختند که قافله سالار پیر و ناتوان است. دیگرش یارای قافله سالاری نیست. این بار جان سالم به در بردیم. اگر باز هم دچار بلا شویم چه کنیم؟؟ این شد که تصمیم گرفتند راه بلدِ با تجربه و پیر خود را عزل و خرِ نقشه خوان و راه بلد را به ریاست کاروان و قافله سالاری برگزینند! نزد وی رفتند و او را با بی رحمی تمام معزول کردند و حتی از کاروان اخراجش کردند. پیر مرد نیز چون این ماجرا دید تنهایی عازم سفر شد. شب هنگام حرکت کرد و رفت.صبحگاهان کاروانیان با ریاست خر عزیز و با اطمبنان کامل به راهبریِ وی به راه افتادند…

    یک ماه از این واقعه گذشت. قافله سالار مخلوع، به سلامت به دیار خود رسیده بود و به محض اینکه پای در شهر نهاد،  خانواده همراهان وی سراغش را گرفتند که ای مرد، عزیزان ما با تو به سفر تجاری رفتند، حال اینکه تو آمدی و آنها با تو نیستند؟ عزیزان ما را چه کردی؟ پیر مرد متعجب شد. وی در راه به دیار خواهرش رفته و چند روزی هم آنجا مانده و بعد قصد دیار خود کرده است. بدین صورت آنها باید ۱۰ روز پیش و زودتر از او باز آمده باشند. آنان را چه شد ه است؟ بر خاک دیار سر فرود آورد و ناله ها سر داد. و سپس تمام ماجرا را برای اهل و عیال کاروانیان تعریف کرد و گفت من در راه بازگشت مسیرم از آنها جدا شد و خود تنها به سفر ادامه دادم. من نمی دانم عزیزانتان چه شدند . فقط می دانم که جماعتی خر، عقل نداشته خود را به خری سپردند که شیادی به خری گفته بود که خرت راه بلد است! بدانید که خرانی خریت کرده اند و به راه خر رفته اند.  خر هرکجا باشد خران هم همانجایند.

    چند روزی در نگرانی و اضطراب گذشت و خبری از کاروان و قافله سالار خرش نشد. تا اینکه یک روز خبر آوردند که کاروانی به سمت شهر می آید. همه با این نیت که کاروان عزیزان ماست که بازگشته به استقبالش شتافتند. کاروان به شهر رسید. اما کاروان آن نبود که باید. پیر مرد به نزد قافله سالار کاروان غریبه رفت و گفت: برادر به دیار ما خوش آمدید. تو را پرسشی دارم. در راه که می آمدید کاروانی که مدمانی از دیار ما باشد ندیدید؟ مرد گفت کاروان زیاد دیدم. کاروانسالارش که بود؟ پیر مرد سرش را پایین انداخت و گفت: یک خر! . کاروانسالار خشمگین شد و گفت مرا دست انداخته ای ؟؟ گفت دور از جان و تمام ماجرا را برابش تعریف کرد. مرد پس از شنیدن داستان و خوردن تأسف از این بابت به پیر مرد گفت در راه با کاروانی همصحبت شدند آنان روایت کردند در بیایان خری را دیده اند که بسیار طلا و زیور آلات به گردنش آویخته بودند. این خر صاحبی نداشته و کسی هم در اطرافش نبوده. کنجکاو می شوند و اطراف را می جورند. و در نهایت عده بسیاری به همراه چارپایان و مال التجارشان در دره ای  در نزدیکی بیابان سقوط کرده اند می یابند و چون کسی برای نجاتشان نبوده همگی از دم جان باخته اند …

    پیرمرد راه بلد با شنیدن این ماجرا آهی کشید و به وراث خران جانباخته خبر داد که جامه ها درید و سر بر بیابان ها نهید ….

    نوشته مهدی سوری