برچسب: مددکار اجتماعی

  • ماجرای فرار دختر جوان

    ماجرای فرار دختر جوان

     

    از مدتی قبل فقط به دنبال خوشگذرانی و تفریح بودم و به نصیحت‌های هیچ کس توجهی نداشتم، می‌خواستم زودتر ازدواج کنم و از زندگی ام لذت ببرم که به چنگ چند پسر غریبه افتادم.

    این‌ها بخشی از اظهارات دختر ۱۶ ساله‌ای است که با هوشیاری نیرو‌های گشت کلانتری پنجتن مشهد از سقوط در منجلاب فلاکت و تباهی نجات یافت.

    این دختر نوجوان که با شنیدن سرگذشت دختران فراری اشک ریزان از رئیس کلانتری تشکر می‌کرد، درباره سرگذشت تاسف بار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: پدرم مردی معتاد بود و هیچ مسئولیتی را در قبال خانواده اش احساس نمی‌کرد. او معنای مهر و محبت را نمی‌دانست و هیچ گاه دست نوازش بر سرم نمی‌کشید.

    مادرم همواره درگیر مسائل و مشکلات خانوادگی بود به طوری که من و برادرم را به فراموشی سپرد.

    در این میان من فقط به برادر بزرگ ترم وابسته بودم و با او درددل می‌کردم. «حسن» هم با طمأنینه و آرامش به حرف هایم گوش می‌داد و به من محبت می‌کرد.

    اما سال گذشته حادثه تلخی رخ داد که زندگی‌ام را دگرگون کرد. برادرم که سوار موتورسیکلت بود، در یک حادثه تلخ رانندگی و به خاطر نداشتن کلاه ایمنی جان سپرد و بدین ترتیب من تنها پشتیبانم را از دست دادم.ماجرای فرار دختر جوان|خبر فوری

    دیگر کسی دلداری ام نمی‌داد و به حرف هایم گوش نمی‌کرد. پدر و مادرم نیز همچنان درگیر مشکلات مالی و ناسازگاری‌های رفتاری بین خودشان بودند به گونه‌ای که هیچ کاری به کارم نداشتند و مرا به حال خودم رها کردند.

    این گونه بود که در جست و جوی محبت راهی کوچه و خیابان شدم و گمشده ام را در فضا‌های مجازی جست و جو کردم. درس ومدرسه هیچ اهمیتی برایم نداشت و با هر لبخند خیابانی دل می‌باختم و با هر اخمی قهر می‌کردم.

    نقشه راننده تبهکار برای زنان مسافر

    هرکس ذره‌ای محبت به من نشان می‌داد عاشقانه به سویش می‌دویدم و او را ناجی خودم می‌دانستم. به همین دلیل بار‌ها مورد سوءاستفاده پسران هوسران قرار گرفتم، اما به امید این که زودتر ازدواج کنم و به خوشگذرانی و لذت بپردازم باز هم اسیر حرف‌های دروغین و محبت‌های هوس آلود در فضای مجازی شدم.

    فقط به این می‌اندیشیدم که اگر کسی مرا دوست داشت و از من تعریف و تمجید می‌کرد پس انسان خوبی است و باید به او اعتماد کنم. خلاصه در همین روز‌ها بود که از طریق یکی از دوستانم وارد یکی از گروه‌های اجتماعی در فضای مجازی شدم و به پیامک بازی و ارسال تصاویر در آن گروه مختلط دختران و پسران پرداختم تا این که با چند پسر جوان در مشهد آشنا شدم.

    هر کدام ازآن‌ها به نوعی به من ابراز علاقه می‌کردند و از زیبایی ظاهری ام سخن می‌گفتند. این بود که دعوت آن‌ها را برای ملاقات حضوری پذیرفتم تا شاید یکی را برای ازدواج انتخاب کنم.

    قرار ما در یکی از رستوران‌های مشهد بود و من شبانه با اتوبوس از یکی از شهر‌های خراسان جنوبی به مشهد آمدم. هیچ کس را نمی‌شناختم و با پولی که از پس انداز‌های مادرم برداشته بودم سوار تاکسی شدم و به محل قرار رفتم.

    آن سه پسر جوان هم به رستوران آمدند، اما هنوز غذایی نخورده بودیم که آن پسران غریبه بر سر این که من به منزل کدام یک از آن‌ها بروم به مشاجره پرداختند و با هم درگیر شدند.

    در همین زمان من وحشت زده از رستوران بیرون آمدم و با ماموران انتظامی رو به رو شدم. آن‌ها که چهره وحشت زده و پریشان مرا دیدند متوجه شدند که من از خانه فرار کرده ام و به چنگ چند پسر غریبه افتاده‌ام.

    آن‌ها با دستگیری چند پسر جوان که حالت طبیعی نداشتند مرا هم به کلانتری انتقال دادند. این جا وقتی از سرگذشت و عاقبت تلخ و وحشتناک دختران فراری آگاه شدم که در دام باند‌های فساد گرفتار شده اند و گاهی به قتل رسیده اند، خدا را شکر کردم که با حضور به موقع نیرو‌های انتظامی از چنگ آن پسران هوسران نجات یافتم. حالا فهمیدم که بهترین محیط کانون خانواده است و لبخند‌ها و محبت‌های خیابانی چیزی جز هوسرانی و تباهی نیست و …

    شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ غلامعلی مالداری، رئیس کلانتری پنجتن دختر نوجوان در پناه پلیس قرار گرفت تا اقدامات قانونی و قضایی برای تحویل وی به خانواده اش صورت گیرد.

     

  • پدرم مدام از ارتباط مادرم با یک مرد غریبه می گفت و این حرف ها آزارم می داد

    پدرم مدام از ارتباط مادرم با یک مرد غریبه می گفت و این حرف ها آزارم می داد

     

    هیچ وقت نمی توانستم درباره انگیزه طلاق مادرم برای دوستانم چیزی بگویم. با حرف هایی که پدرم در مورد جدایی از مادرم گفته بود همیشه سعی می کردم به خودم بقبولانم که مادرم بر اثر بیماری قلبی و در 32 سالگی جان باخته است.

    نوجوان 16 ساله ای که به اتهام دومین سرقت از بستگانش دستگیر شده بود، وقتی مقابل کارشناس اجتماعی فرماندهی انتظامی طرقبه و شاندیز قرار گرفت به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و گفت: کودکی بیش نبودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند وقتی کمی بزرگ تر شدم پدرم مدام از ارتباط مادرم با یک مرد غریبه سخن می گفت به طوری که دیگر هیچ گاه نمی توانستم این حرف ها را تحمل کنم.

    ماجرای طلاق مادرم در محل زندگی مان پیچیده بود و احساس می کردم دوستانم به چشم حقارت به من نگاه می کنند به همین دلیل ماجرای مرگ مادرم را در ذهن خودم ساختم تا به همه بگویم بر اثر بیماری قلبی فوت کرده است.

    مدتی بعد پدرم که با کامیون در جاده های کشور رانندگی می کرد زن دیگری گرفت اما من علاقه زیادی به او نداشتم. از آن زمان به بعد برای گذران زندگی از شهرهای جنوبی کشور به مشهد مهاجرت کردیم و پدرم مرا در کلاس هشتم در یکی از مدارس حاشیه شهر ثبت نام کرد.

    خیلی زود در مدرسه با نوجوانانی آشنا شدم که سیگار می کشیدند و مواد مخدر استعمال می کردند من هم باب دوستی با آن ها را باز کردم و در کنار آن ها به مصرف سیگار و مواد مخدر روی آوردم از سوی دیگر نیز به شبکه اجتماعی تلگرام معتاد شده بودم و همه اوقات بیکاری ام را این گونه می گذراندم تا این که چند ماه بعد ترک تحصیل کردم وبه خلافکاری هایم ادامه دادم.پدرم مدام از ارتباط مادرم با یک مرد غریبه می گفت و این حرف ها آزارم می داد|خبر فوری

    دیگر در حالی به قلدر محله تبدیل شده بودم که هیچ کدام از دوستانم جرات رویارویی با من را نداشتند اما من برای تامین هزینه های اعتیادم دچار مشکل شده بودم به همین خاطر انگشتر یکی از همسایگان را سرقت کردم و با فروش آن به یک مغازه دار مقداری مواد مخدر و سیگار خریدم ولی با تمام شدن مواد مخدر دیگر چاره ای جز ادامه سرقت نداشتم.

    چند روز بعد شبی در منزل مادر بزرگم دور هم جمع شده بودیم آن شب قرار بود از صندوق خانوادگی قرعه کشی کنند آخر شب وقتی دیدم مادربزرگم مقدار زیادی اسکناس مربوط به صندوق خانوادگی را زیر فرش اتاق گذاشت وسوسه شدم تا آن ها را سرقت کنم آن شب به آرامی 900 هزار تومان پول صندوق را سرقت کردم و روز بعد به سراغ یکی از دوستانم رفتم تا پول ها را خرج کنم اما مادربزرگم متوجه موضوع شده بود و قبل از آن که ما بتوانیم همه پول ها را خرج کنیم توسط پلیس دستگیر شدیم، اما روز بعد با وساطت پدر و دیگر اعضای فامیل و رضایت مادربزرگم از بازداشتگاه آزاد شدم ولی باز هم نمی توانستم هزینه های مواد را تامین کنم تا این که دیشب وقتی در مجلس عروسی خاله ام شرکت کرده بودیم متوجه شدم خاله ام مقدار زیادی از پول های هدیه و شادباش را داخل کیفی ریخت و آن را زیر تخت گذاشت.

    من بلافاصله آن ها را سرقت کردم ولی باز هم روز بعد پلیس طرقبه و شاندیز مرا به همراه دوستم دستگیر کرد.

     

  • شکایت جوان ۲۵ساله به اتهام فریب در ازدواج

    شکایت جوان ۲۵ساله به اتهام فریب در ازدواج

     

    خانواده همسرم در روزهای خواستگاری به من گفتند که دخترمان به نوعی بیماری مبتلاست که گاهی مردمک چشمانش بالا می رود و باید دارو مصرف کند. من هم بعد از مشورت با یک پرستار، همچنان به ازدواجم با آن دختر اصرار کردم.

    جوان 25ساله ای که به اتهام فریب در ازدواج از نامزدش شکایت کرده بود، درباره این ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی گفت: مدتی قبل خاله ام که برای ملاقات یکی از بستگان مان به بیمارستان رفته بود، با دختر یکی از ملاقات کنندگان آشنا شده و نشانی خانه آن ها را گرفته بود.

    چند روز بعد با معرفی خاله ام و به اتفاق پدر و مادرم به خواستگاری «بهاره» رفتیم، به گونه ای که من در همان جلسه اول عاشق آن دختر شدم.شکایت جوان ۲۵ساله به اتهام فریب در ازدواج|خبر فوری

    بعد از چند بار رفت و آمد، مادر بهاره مرا به گوشه ای کشید و گفت: قبل از آن که مراسم عقدکنان برگزار شود ،باید بدانی که دخترم به نوعی بیماری مبتلاست و برای آن که مردمک چشمانش بالا نرود، دارو مصرف می کند.

    آن روز مادر بهاره نام دارو را هم به من گفت. من هم چون کارشناس رشته مهندسی متالورژی بودم، در باره این دارو از پرستاری که دوستم بود، پرس و جو کردم.

    او هم گفت: این دارو بیشتر برای تمرکز اعصاب استفاده می شود. با آن که مادر بهاره از من خواسته بود بیماری دخترش را با خانواده ام در میان بگذارم و بعد به خواستگاری بیایم، اما من که عاشق او شده بودم، به این ازدواج اصرار کردم.

    بعد از آن که مراسم عقدکنان برگزار شد و ما به منزل یکدیگر رفت و آمد کردیم، تازه متوجه برخی رفتارهای عجیب خانواده همسرم شدم.

    مادرزنم مدام توصیه می کرد مبادا مصرف قرص های همسرم به تاخیر بیفتد یا نگذارم هیچ گاه استرس به او وارد شود. وقتی با نامزدم بیرون می رفتیم، مدام زنگ می زدند که زودتر برگردیم.

    پدر و مادر من فرهنگی بودند و دخالتی در زندگی ام نمی کردند. با این حال، من ماجرای بیماری همسرم را پنهان کردم.

    از سوی دیگر نیز در رشته تحصیلی خودم شغلی پیدا نکردم و در امور ساختمانی مشغول شدم. درآمدم بد نبود و مشکل مالی نداشتم و از این که با همسرم به دورهمی خانوادگی یا دوستانه بروم، لذت می بردم اما خانواده همسرم کمتر اجازه بیرون رفتن به من و بهاره می دادند.

    هنوز چهار ماه بیشتر از دوران نامزدی ما نگذشته بود که فهمیدم نامزدم داروهای خاصی را مصرف می کند.

    وقتی آن قرص ها را به یکی از پزشکان نشان دادم، تازه متوجه شدم که همسرم بیماری صرع دارد. وقتی برگه آزمایش های او را به دست آوردم و به پزشکان متخصص مراجعه کردم، آن ها این موضوع را تایید کردند.

    با کنکاش های بیشتر دریافتم که همسرم از دوران کودکی به این بیماری مبتلا شده و نمی تواند باردار شود.

    حالا هم به راحتی نمی توانم با این دروغ بزرگی که به من گفته اند و مرا فریب داده اند کنار بیایم چون اگر همان روز خواستگاری از بیماری صرع نام می بردند ،هیچ گاه به این ازدواج تن نمی دادم و …

    شایان ذکر است، پرونده این زوج جوان برای بررسی های بیشتر و با صدور دستوری از سوی سرگرد مهدی کسروی، رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد در اختیار کارشناسان و مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی قرار گرفت.

     

  • ماجرای کتک‌خوردن دختر مشهدی توسط خواستگارش

    ماجرای کتک‌خوردن دختر مشهدی توسط خواستگارش

     

    ماجرای کتک‌خوردن دختر مشهدی توسط خواستگارش|خبر فوریدختر ۱۹ ساله در حالی وارد کلانتری آبکوه مشهد شده بود که آثار هولناک کتک کاری‌های خواستگارش بر روی بدنش نمایان بود.

    دختر ۱۹ ساله در حالی که با نگرانی و وحشت وارد کلانتری شده بود، با نشان دادن آثار هولناک کتک کاری‌های خواستگارش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: حدود دو سال قبل جوانی به نام «بهزاد» که مدعی بود روز‌های زیادی مرا در مسیر مدرسه تعقیب کرده است، به خواستگاری ام آمد، اما خانواده ام به دلیل این که کار و کسبی نداشت و بیکار بود، با ازدواجمان مخالفت کردند، اما از آن روز به بعد مزاحمت‌های خانواده بهزاد شروع شد.

    هر کدام از اعضای خانواده اش یک روز به منزل ما زنگ می‌زدند و اصرار می‌کردند که با این ازدواج موافقت کنیم.

    گاهی نیز با التماس و خواهش قصد داشتند رضایت من یا مادرم را جلب کنند، اما هر بار پایان این تماس‌های تلفنی به تهدید و توهین می‌رسید. تا این که بالاخره یک روز «هایده» خواهر بهزاد با مادرم تماس گرفت و گریه کنان به او گفت: برادرم از عشق «نیلوفر» دیوانه شده است و قصد خودکشی دارد.

    او با خواهش و تمنا به مادرم گفت اجازه بدهید نیلوفر با بهزاد صحبت کند و به او بگوید که فرد دیگری را دوست دارد و نمی‌خواهد با او ازدواج کند. این بود که مادرم رضایت داد تا در حضور هایده و در بیرون از منزل با هم صحبت کنیم.

    آن روز بهزاد و خواهرش به دنبالم آمدند. پس از آن که هایده با چرب زبانی و تعریف و تمجیدهایش به مادرم اطمینان داد که یک ساعت دیگر باز می‌گردیم، من سوار خودروی بهزاد شدم و سه نفری حرکت کردیم. با وجود این از چشمان بهزاد می‌ترسیدم. وقتی از آینه خودرو نگاهم می‌کرد کینه‌ای عمیق را در چشمانش می‌دیدم.

    خلاصه در میانه راه هایده از خودرو پیاده شد و با این بهانه که به منزل دوستش می‌رود تا ما راحت‌تر صحبت کنیم، من و بهزاد را تنها گذاشت.

    در این هنگام بهزاد در حالی که بیان می‌کرد من راننده تاکسی تلفنی نیستم و قرار است همسرت بشوم، از من خواست تا در صندلی جلو بنشینم. من هم به خواسته اش عمل کردم و دیگر نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد.

    شب به نیمه نزدیک می‌شد که بهزاد مرا به منزلمان بازگرداند، اما من حال طبیعی نداشتم و احساس می‌کردم همه این صحنه‌ها که در باغ رخ داد کابوسی بیش نبوده است.

    مادرم از شدت نگرانی مرا در آغوش کشید، اما من حتی نمی‌دانستم با بهزاد به کجا رفته ام و گفت وگوی ما چند ساعت طول کشیده است. از آن روز به بعد بهزاد مدام مرا تهدید می‌کند که از ارتباطمان فیلم و عکس تهیه کرده است و اگر با او ازدواج نکنم، آبرویم را می‌برد.

    من که از شنیدن حرف‌های او ترسیده بودم تصمیم گرفتم تا به هر طریق ممکن فیلم‌ها و عکس‌ها را از او بگیرم چرا که می‌دانستم اگر مادرم متوجه این ماجرا شود، حادثه ناگواری رخ خواهد داد.

    به همین دلیل این بار خودم با التماس از مادرم اجازه گرفتم و با بهزاد قرار گذاشتم، ولی او مرا شبانه به مکان خلوتی برد و آن چنان کتکم زد که همه بدنم سیاه و کبود شد و …

    شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ محمدی، رئیس کلانتری آبکوه رسیدگی به این پرونده توسط کارشناسان و مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری در حالی آغاز شد که دستگیری جوان مورد ادعای دختر ۱۹ ساله نیز با شکایت وی در دستور کار نیرو‌های انتظامی قرار گرفت.

  • شب‌نشینی‌های کثیف شوهر

    شب‌نشینی‌های کثیف شوهر

     

    شب‌نشینی‌های کثیف شوهر|خبر فوریبرادرشوهرم هر روز زن غریبه‌ای را با خودش به منزل ما می‌آورد و شوهرم نیز مرا وادار به پذیرایی از او می‌کرد.

    زن ۳۲ساله در حالی که دستان کوچک پسر سه ساله ای را در دست می فشرد، دادخواست طلاق را روی میز مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گذاشت و با بیان این که دیگر نمی تواند با همسرش زیر یک سقف زندگی کند، در تشریح سرگذشت خود گفت: در خانواده ای به دنیا آمدم که پدرم از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود، به همین دلیل بعد از پایان تحصیلاتم در مقطع متوسطه ترک تحصیل کردم و وارد بازار کار شدم.

    برای آن که جهیزیه خودم را تهیه کنم و از طرفی هم کمک خرج خانواده باشم، در یک کارگاه تولیدی مانتو شغلی برای خودم دست و پا کردم و به مدت ۱۰سال از درآمدم برای اعضای خانواده ام نیز هزینه می کردم تا این که فریمان به خواستگاری ام آمد.

    او که ۳۵ساله بود از طریق یکی از بستگان دور پدرم به خانواده ما معرفی شد.

    با توجه به این که من اولین فرزند خانواده بودم و پدر و مادرم تجربه ای در این باره نداشتند، بدون انجام هیچ گونه تحقیقاتی و تنها با اعتماد به حرف های خواستگارم که ادعا می کرد دامدار و کشاورز است، به عقد او در آمدم.

    شش ماه بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، او مرا برای آغاز زندگی مشترک به اتاقک کوچکی برد که در یک گاوداری در حاشیه شهر ساخته شده بود.

    پدر و مادرم به شدت مخالف سکونت من در آن اتاقک انباری گونه و ترسناک بودند اما من برای حفظ زندگی ام تصمیم گرفتم به حرف های دیگران توجه نکنم و در کنار شوهرم باشم.

    هنوز یک هفته از آغاز زندگی مشترک مان نگذشته بود که فهمیدم فریمان تنها کارگر آن دامداری است و صاحب آن جا برای کمک به همسرم و همچنین نگهبانی از گاوهایش، آن اتاقک را در اختیار او قرار داده بود.

    با این حال باز هم سکوت کردم و دوشادوش همسرم در حالی مشغول کار شدم که بوی تعفن فضولات حیوانی در فاصله سه متری از محل زندگی ام به شدت آزارم می داد.

    در عین حال همه آن فضولات انباشته شده را به فاصله دورتری منتقل کردم و تنها به آینده ای روشن می اندیشیدم ولی خیلی زود همه آرزوهایم بر باد رفت و زندگی ام در مسیر نابودی قرار گرفت.

    چند ماه بعد، هنگامی که پسرم را باردار بودم رفتارهای فریمان به یک باره تغییر کرد زیرا پای نصرت (برادرشوهرم) به زندگی ما باز شد. او هر روز زن غریبه ای را با خودش به منزل ما می آورد و شوهرم نیز مرا  وادار به پذیرایی از او می کرد.

    آرام آرام مجبور شدم بساط حشیش و تریاک کشی را نیز برای آن ها فراهم کنم. حتی همسرم مرا مجبور می کرد ناس استفاده کنم و زمانی که حالم به هم می خورد، با خندیدن به حالت های من تفریح می کردند.

    از سوی دیگر رفتارهای زشت و کثیف شوهرم آن قدر آزاردهنده شد که نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم. انگار من برای خدمتگزاری به زنان غریبه و رفتارهای زننده همسرم و برادرش استخدام شده بودم.  بالاخره کار به جایی رسید که مرا تهدید می کرد اگر در کنار آن ها موادمخدر مصرف نکنم، طلاقم می دهد.

    با این تهدیدها، روزی از خواب غفلت بیدار شدم و تصمیم گرفتم از این اعتماد و امیدهای واهی دست بردارم و به دنبال حقیقت زندگی باشم. با این حال فقط دلم به حال پسر کوچکم می سوزد که آینده اش در هاله ای از ابهام قرار می گیرد و نمی دانم سرنوشت او چگونه رقم خواهد خورد.

    به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک، رئیس کلانتری میرزاکوچک خان این پرونده توسط مشاوران و کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی و با احضار همسر این زن جوان مورد رسیدگی ویژه قرار گرفت.

     

  • اغفال دختر ۱۵ ساله توسط مرد ۴۰ ساله

    اغفال دختر ۱۵ ساله توسط مرد ۴۰ ساله

    مرد هوسرانی که همسر و ۲ فرزند داشت، دختر ۱۵ ساله‌ای را با ارسال پیامک‌های عاشقانه اغفال کرد.

    دختر ۲۵ساله ای که برای شکایت از یک شیاد اینترنتی وارد اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری سپاد مشهد شده بود، در حالی که بیان می کرد مردی ۴۰ساله خواهر ۱۵ساله ام را اغفال کرده است، درباره این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: وقتی در رشته مهندسی رایانه دانش آموخته شدم، تصمیم گرفتم برای استفاده از تخصصم و تامین بخشی از هزینه های زندگی در یکی از شرکت های تعمیر رایانه و گوشی تلفن همراه مشغول کار شوم، به همین دلیل خواهر کوچکترم در منزل تنها ماند.

    اغفال دختر ۱۵ ساله توسط مرد ۴۰ ساله|خبر فوری

    وی افزود: با توجه به این که آموزش تحصیلی مدارس نیز از طریق فضای مجازی انجام می شد، مدل پیشرفته تر گوشی تلفن همراه را برای خواهرم خریدیم تا او از امکانات بهتری استفاده کند. ولی از حدود دو ماه قبل مادرم متوجه تغییر خاصی در رفتارهای خواهرم شد. او دیگر مانند قبل خورد و خوراک نداشت و مدام سرش در گوشی بود. حتی شب ها نیز گوشی را زمین نمی گذاشت و با فردی ناشناس چت می کرد.

    دختر جوان گفت: مادرم که احتمال می داد خواهرم دچار مشکلی شده است، از من خواست تا با خواهرم صحبت کنم تا  ماجرای تغییر رفتارش را متوجه شوم. به همین دلیل یک شب به آرامی کنار خواهرم نشستم و خیلی دوستانه سر صحبت  را با او باز کردم. با آن که خواهرم درباره مشکلاتش چیزی به من نگفت ولی از میان حرف هایش فهمیدم که با فردی در فضای مجازی ارتباط دارد. این بود که وقتی دستم را به سمت گوشی تلفنش بردم هراسان گوشی را از دستم قاپید و با نگرانی فریاد زد که «حق نداری به گوشی من دست بزنی!»

    وی ادامه داد: این موضوع شک مرا به یقین تبدیل کرد تا این که روز بعد، به طور پنهانی وارد محتویات گوشی تلفن خواهرم شدم و دریافتم که او برخی برنامه ها و پیام ها را مخفی کرده است. با توجه به تخصصی که در این زمینه دارم، خیلی زود فهمیدم که شماره ناشناسی را به نام یک دختر ذخیره کرده است.

    وی افزود: وقتی پیامک های آن شماره ناشناس را بررسی کردم چشمانم از تعجب گرد شد. مرد ۴۰ساله ای که همسر و دو فرزند دارد خواهرم را با پیامک های عاشقانه اش اغفال کرده بود تا به هوس های شیطانی خودش برسد.

    خواهرم نیز به دلیل احساسات و هیجانات خاص دوران نوجوانی دلباخته آن مرد شده بود. وقتی موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم، تهدیدم کرد که اگر از آن مرد شکایت کنیم، از خانه فرار می کند. حالا مانده ایم که…

    به دستور سرگرد جعفر عامری، رئیس کلانتری سپاد این ماجرا با دعوت از دختر ۱۵ساله در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.

  • سرنوشت تلخ دختران آواره در مشهد

    سرنوشت تلخ دختران آواره در مشهد

     

    سرنوشت تلخ دختران آواره در مشهد|خبر فوریامروز من و خواهرم به دلیل لج و لجبازی‌های پدر و مادرم که از یکدیگر جدا شده اند، آواره خیابان ها شده ایم، در حالی که هیچ کدام از آن ها ما را به خانه راه نمی دهند.

    دختر 19ساله که به همراه خواهر کوچک ترش وارد کلانتری شده بود، با بیان این که پدرم ما را از خانه بیرون کرده و مادرم نیز با تعویض قفل های منزلش مدعی است مسئولیتی در قبال ما ندارد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: از همان روزی که دست راست و چپم را شناختم، شاهد درگیری و ناسازگاری های بین پدر و مادرم بودم.

    در این میان، دخالت های اطرافیان پدرم بر مشکلات خانوادگی آن ها می افزود. در واقع آن ها آتش بیار معرکه بودند و با سخن چینی هایشان به این درگیری ها دامن می زدند تا جایی که بالاخره 10سال قبل پدرم ما را رها کرد و به مکان نامعلومی رفت.

    آن زمان دو خواهرم ازدواج کرده بودند و من و خواهر کوچک ترم نزد مادرم ماندیم و در منزلی که ارثیه مادرم بود زندگی می کردیم. چند ماه بعد از این ماجرا، مادرم با گرفتن یک وکیل از پدرم به خاطر نپرداختن نفقه و هزینه های زندگی شکایت کرد.

    وقتی به حکم قانون پدرم را در جلسه دادگاه دیدیم، تازه مشخص شد که او با زن دیگری ازدواج کرده است و با او زندگی می کند.

    خلاصه طبق رأی دادگاه قرار شد پدرم به هر کدام از ما ماهیانه 250هزار تومان بپردازد اما مدتی بعد زیر تعهدش زد و پرداخت مخارج زندگی ما را قطع کرد.

    در همین حال مادرم نیز سرپرستی ما را به عهده گرفت و پدرم هر چند ماه یک بار سری به ما می زد و متوجه می شد که در سختی و عذاب زندگی می کنیم. مادرم در بیرون از منزل کار می کرد و به سختی می توانست از عهده هزینه های زندگی بر آید.

    پدرم آشکارا می گفت، برای تامین مخارج زندگی تان باید کار کنید اما ما در حال تحصیل بودیم و نمی توانستیم کاری پیدا کنیم. از سوی دیگر وضعیت مالی پدرم هر روز بهتر می شد تا جایی که یک شرکت باربری راه اندازی کرد و دو کامیون نیز خرید، اما از درآمدش چیزی به ما نمی داد.

    خلاصه اواخر سال گذشته همسر دوم پدرم به دلیل سرطان ریه فوت کرد و او با دو پسر کوچکش تنها ماند. مادرم که این ماجرا را شنید از من و خواهرم خواست تا نزد پدرمان بازگردیم. او می گفت، 10سال بدون پدر شما را بزرگ کردم اما دیگر توان این کار را ندارم!

    خلاصه من و خواهرم به منزل پدرم رفتیم اما او که حاضر نبود سرپرستی ما را بپذیرد، با کتک کاری، فحاشی و توهین جنگ روانی به راه می انداخت تا ما از خانه اش بیرون برویم اما من و خواهرم که جایی نداشتیم مجبور به سکوت بودیم تا این که بالاخره پدرم قفل خانه را عوض کرد و ما را از خانه بیرون انداخت.

    در حالی که همه لوازم شخصی ما آن جا بود، به ناچار به دنبال پدرمان به خانه مادرزن دوم او رفتیم ولی او نه تنها ما را به منزلش راه نداد بلکه بعد از توهین و فحاشی و به جرم ایجاد مزاحمت با پلیس تماس گرفت.

    این در حالی بود که من و خواهرم به دنبال پدرمان بودیم تا ما را به خانه اش راه بدهد، چرا که درآمدی برای زندگی مستقل نداشتیم.

    از طرف دیگر نیز مادرم قفل منزلش را عوض کرده و ادعا می کند هیچ گونه مسئولیتی در قبال ما ندارد. این بود که دست به دامان قانون شدیم و به کلانتری آمدیم تا شاید …

    شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده حکاک، رئیس کلانتری میرزاکوچک خان پرونده دختر جوان برای انجام اقدامات حمایتی در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی مورد رسیدگی قرار گرفت.

     

  • ماجرای سرنوشت سیاه دختر ۲۰ساله

    ماجرای سرنوشت سیاه دختر ۲۰ساله

     

    ماجرای سرنوشت سیاه دختر ۲۰ساله|خبر فوری

    در این سن و سال آن قدر در لجنزار گناه و خلاف فرو رفته ام که حتی از خودم متنفرم.

    دختر 20ساله ای که به همراه مقادیری مواد مخدر در یکی از پارک های مشهد توسط نیروهای تیزبین کلانتری سناباد مشهد دستگیر شده است، در حالی که بیان می کرد امسال در آزمون سراسری کنکور شرکت کرده ام تا شاید سرنوشتم را تغییر بدهم، درباره سرگذشت خودش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت:

    هفت سال بیشتر نداشتم که مهر «بچه طلاق» بر پیشانی ام خودنمایی کرد. مادرم در یکی از بیمارستان های مشهد کار می کرد و پدرم نیز شغل آزاد داشت. بعد از جدایی آن ها از یکدیگر، من هم به کودکی آواره تبدیل شدم. هیچ کس به من اهمیت نمی داد و به خواسته هایم توجه نمی کرد.

    پدرم با زن دیگری ازدواج کرده بود و مادرم برای آن که با خیالی راحت سر کار برود، سرپرستی مرا به پدرم واگذار کرد اما نامادری ام حاضر به پذیرش من نبود و به همین دلیل سر ناسازگاری با پدرم می گذاشت.

    این گونه بود که دوباره پدرم مرا به مادرم سپرد تا نزد او زندگی کنم ولی مادرم برای تامین هزینه های زندگی اش مجبور بود دو شیفت کار کند.

    بنابراین خیلی کم مادرم را می دیدم به گونه ای که حتی نمی توانستم ساعتی با او درد دل کنم. همواره خودم را سربار مادرم می دانستم و دچار افسردگی های روحی و روانی شده بودم. تا این که حدود شش سال قبل با چند دختر دبیرستانی آشنا شدم که سرنوشت و زندگی شبیه من داشتند.

    خیلی زود وارد گروه آن ها شدم و به مصرف سیگار و حشیش و شرکت در پارتی های شبانه روی آوردم. شب هایی که مادرم در بیمارستان شیفت بود، من دوستانم را به خانه دعوت می کردم تا در کنار یکدیگر بساط مصرف انواع مواد مخدر را پهن کنیم. آن قدر در این لجنزار فرو رفتم که دیگر خلاف و گناه برایم عادی شده بود.

    حتی با برخی از خرده فروشان مواد مخدر ارتباط برقرار می کردم تا آن ها را سرکیسه کنم.

    به هر طریقی بود هزینه های اعتیادم را تامین می کردم و به قول معروف با دوستانم خوش می گذراندم. اما از سوی دیگر هر روز چهره ام زردتر می شد به طوری که از خودم خجالت می کشیدم.

    بالاخره امسال تصمیم گرفتم در کنکور سراسری شرکت کنم تا شاید سرنوشتم تغییر کند ولی هیچ وقت نتوانستم از چنگ مواد مخدر رهایی یابم تا این که برای دیدن برخی از دوستانم به پارک نزدیک منزلمان رفتم تا برای مصرف مواد مخدر با یکدیگر قرار بگذاریم اما ناگهان نیروهای انتظامی رسیدند و مرا در حالی دستگیر کردند که مقداری مواد مخدر به همراه داشتم و …

    شایان ذکر است، پرونده این دختر جوان با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد بیگی، رئیس کلانتری سناباد در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گرفت.