برچسب: محمدرضا پهلوی

  • جشن تولد ۵۷ سالگی محمدرضا پهلوی در نیاوران با هویدا

    جشن تولد ۵۷ سالگی محمدرضا پهلوی در نیاوران با هویدا

    تصویری کمتر دیده‌شده از جشن تولد ۵۷ سالگی محمدرضا پهلوی در کاخ نیاوران، ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶، به همراه امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر وقت، لحظاتی از تاریخ معاصر ایران را زنده می‌کند. این عکس، پنجره‌ای است به سوی گذشته‌ای که هنوز هم برای بسیاری جذاب و پر رمز و راز است.

    جشن تولد ۵۷ سالگی محمدرضا پهلوی در نیاوران با هویدا

    به گزارش پایگاه خبری رسا نشر، این تصویر، که از فرادید به دست ما رسیده، لحظاتی از جشن تولد محمدرضا پهلوی در کاخ نیاوران را به نمایش می‌گذارد. در این عکس، علاوه بر چهره‌ی شاه، امیرعباس هویدا نیز دیده می‌شود که در آن زمان نخست‌وزیر ایران بود. این عکس، تصویری است از یک دوره‌ی خاص تاریخی.

    جشن تولد ۵۷ سالگی محمدرضا پهلوی در نیاوران با هویدا

    نگاه به این عکس و لحظاتی که ثبت شده، این سوال را در ذهن ایجاد می‌کند که چه تغییراتی در سرنوشت ایران رخ می‌داد اگر… تاریخ، پر از اگرهایی است که هرگز پاسخ داده نمی‌شوند، اما یادآوری آن‌ها می‌تواند درس‌های بزرگی برای امروز و فردای ما داشته باشد.

  • زنی که عشق محمدرضا پهلوی به شاهزاده ایتالیایی را ناکام گذاشت

    زنی که عشق محمدرضا پهلوی به شاهزاده ایتالیایی را ناکام گذاشت

    این زنیکه چادر سرش می‌کرد و پنهانی به دیدن مصدق می‌رفت، بعد هم شایعاتی را پخش می‌کرد و دربار پشت سر من غیبت می‌کرد

    زنی که عشق محمدرضا پهلوی به شاهزاده ایتالیایی را ناکام گذاشت

    امیر اسدالله علم متولد ۱۲۹۸ و متوفی به سال ۱۳۵۷ از مردان قدرتمند دربار محمدرضا پهلوی بود. او به مدت ۱۱ سال از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶ وزیر دربار بود و یک بار هم سابقه نخست وزیری  در اوایل دهه ۴۰ داشت. در اینجا بخشی از خاطراتش را می خوانیم که به ریشه اختلاف محمد رضا پهلوی و پری سیما زند همسر شاهپور عبدالرضا و ارتباط پری سیما با داستان عشق نافرجام محمد رضا پهلوی و ماریا گابریلا شاهزاده ایتالیایی اشاره می کند:

    زنی که عشق محمدرضا پهلوی به شاهزاده ایتالیایی را ناکام گذاشت

    هر چه در توان داشتم انجام دادم تا میانجی پری سیما همسر شاهپور عبدالرضا بشوم، که یازده سال است از دربار طرد شده… ولی فقط خشم شاه را برانگیختم.  شاه گفت: «این زنیکه چادر سرش می‌کرد و پنهانی به دیدن مصدق می‌رفت، بعد هم شایعاتی را پخش می‌کرد و دربار پشت سر من غیبت می‌کرد. در آن زمان من وارث پسر نداشتم. خوب به یاد می‌آورم که یک روز با پری‌سیما در باغ کاخ قدم می‌زدیم. پسرش به طرف ما دوید، و در حالی که او به طرف ما می‌آمد، برگشت و به ما گفت، از هم اکنون نشانه‌های پادشاهی ایران را در ناصیه او می‌بینم. تحمل من هم اندازه‌ای دارد، و حقیقتاً این زن بیشتر از حدی که بشود او را بخشود پایش را از گلیم خودش درازتر کرده است». من هم احساس کردم که پایم را از گلیمم بیشتر دراز کرده ام.

    گفتنی است شاه پس از جدایی از ثریا قصد داشت با ماریل گابریلا دختر پادشاه سابق ایتالیا ازدواج کند. ابتدا همه چیز بر وفق مراد پیش رفت و علی‌رغم تفاوت در مذهب هایشان راه حل رضایت‌بخشی پیدا شده بود. اما پرنسس گابریلا بدون هیچ هشدار قبلی ناگهان تغییر عقیده داد.

    شاه تردید نداشت که پری‌سیما در این قضیه مقصر بوده و با شایعه پراکنی در مورد فساد دربار پهلوی، شاهزاده خانم ایتالیایی را فراری داده است.

    عصر ایران 
  • محمدرضا پهلوی : از این ریش و پشمی ها بدم می آید/ شرح برکناری ریاست شهربانی کل کشور

    محمدرضا پهلوی : از این ریش و پشمی ها بدم می آید/ شرح برکناری ریاست شهربانی کل کشور

    من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند.

    محمدرضا پهلوی : از این ریش و پشمی ها بدم می آید/ شرح برکناری ریاست شهربانی کل کشور

    سپهبد محسن  مبصّر متولد سال ۱۲۹۶ در روستای سردرود تبریز بود و در سال ۱۳۷۵ در لندن از دنیا رفت. او تحصیلات عالی خود را در دانشکده افسری تهران و در رسته توپخانه به پایان برد. وی در فاصله سالهای ۱۳۴۳ تا ۱۳۴۹ رییس شهربانی کل کشور بود . او در سال ۱۳۶۴ با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد مصاحبه کرد. در این جا بخشی از مصاحبه او را می خوانیم که شرح برکناریش از ریاست شهربانی کل کشور است:

    داستان انفصالم از شهربانی مربوط به این قضیه بود که در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند که صورت هیپی داشتند، یعنی ریش دراز می‌گذاشتند، زلف‌هایشان را دراز می‌کردند، لباس‌های مخصوصی ‌پوشیدند و اغلب این‏ها نه همه، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند…

    محمد رضا شاه چند دفعه اظهار تنفر کرد از آنهایی که هیپی شده بودند و می‌گفت «از این ریش و پشمی‌ها من بدم می‌آید.» ما هم هیچ نگفتیم چون هیچ کاری نمی‌شد کرد. یک روزی شاه گفت : «مگر من نگفتم که بدم می‌آید از این‌‏هایی که اینقدر ریش و پشم دارند، کثافتند، هیپی.» گفتم قربان فکری می‌کنم ببینم چه می‌شود کرد. گفت «فکر ندارد شما همه‌اش امروز و فردا می‌کنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت می‌کنم.

    چند وقت بعد مراسمی بود که دانشگاه شاگرد اول‌ها را معرفی می‌کند. شاگرد اول دانشکده معماری که آمد مدال بگیرد، این ریش بلند داشت و یک هیپی‌ کامل. من دیدم شاه ضمن این که نشان را می‌زند به سینۀ او، صورتش را برگردانده که او را نبیند.

    بعد از این مراسم باز هم شاه گفت: «دیدید آن شاگرد را؟ چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چاره‌ای ندارم به غیر از این که باید یک فکری بکنم. خودم هم مبارزه با این چیز را لازم می‌دیدم. البته بعضی‌ها می‌گویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست. ولی هیپی‌ها را ما می‌گرفتیم برای اینکه آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده می‌شود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی می‌شود.

    مثلاً یک وقتی در تهران مد بود توده‌ای‌ها لباس مخصوص می‌پوشیدند. دخترهای توده‌ای دامن سرمه‌ای و بلوز سفید می‌پوشیدند و آستین‌هایشان را هم برمی‌گرداندند بالا. پسرهایشان هم لباسی مخصوص می‌پوشیدند، باز هم آستین‌هایشان را می‌گرداندند. این مد شده بود در تهران. دختر غیر توده‌ای هم می‌دیدیم این‌طور لباس می‌پوشد. زود مد می‌شود. ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و به تدریج کشانده شدن به طرف کمونیسم، همان.

    هیپی هم همین‌طور است. اول لباس هیپی می‌شود، بعد ایدئولوژی هیپی را می‌گیرد. من دستور دادم که بعضی از این هیپی‌ها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را…

    این‏ها را کلانتری‌ها می‌گیرند و یک سلمانی می‌خواهند که سرشان را بزنند. سرشان را ناقص می‌زدند که خودشان بروند بزنند. در این کار، یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون اینکه شناخته بشود گیر یک پاسبانی می‌افتد، می‌گیرند و می‌برند و سرش را می‌زنند. او آن شب کنسرت داشته در… تالار رودکی… می‌رود پیش شهبانو فرح که قربان من با این ریخت چطوری بیایم رهبری ارکستر کنم. ما را پلیس گرفته…

    فردای آن روز شهبانو می‌رود پیش شاه که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال می‌دهید، آن‌وقت رئیس شهربانی را می‌فرستید می‌رود سرش را می‌زند. فرهاد مشکات  را سرش  زدند و فلان.» گریه می‌کند و تقاضا می‌کند که مرا عوض کنند. ظاهراً شاه اول مقاومت می‌کند، بعد تصویب می‌شود و می‌گوید: «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست». به آقای علم، وزیر دربار، دستور می‌دهد که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست. منظورش مسئول ‌تراشیدن مثلاً سرفرهاد مشکات بود.

    …آقای علم به من تلفن کرد… گفتند، «مبصر، مسئول این ‌تراشیدن سرهای این‏ها که بوده؟» گفتم سلمانی. گفت: «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید». گفتم که در تمام ایران در شهرها، چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت، «آقا، این چه حرفی است؟  یک نفر را معرفی کن من به شاه بگویم.» گفتم من از آنها نیستم، من سرتیپ رحیمی را که رییس شهربانی تهران بود معرفی کنم، ‌شما بروید یقه او را ‌ بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیفتد، آن‌وقت ستوان یک را تنبیه بکنید…

    شاه می‌خواسته  ببیند که من خواهم گفت که شاه دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و می‌خندد و می‌گوید، «می‌دانستم که این‌طور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید.»

    آن‌وقت  وزارت دربار در روزنامه کیهان و اطلاعات اعلامیه صادر کرد. من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند. همیشه شاه می‌گفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.»

    عصر ایران