برچسب: شبنم حاجی اسفندیاری

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    درست از همون لحظه ی توافق سه جانبه من ، علیرضا و مهندس کاظمی ، کار پروژه شروع شد. اولین کار برنامه ریزی و زمانبندی برای هرچه بهتر اجرا شدن پروژه است. برای همین من در کمتر از 48 ساعت لیست برنامه ها رو نوشتم و مسئولیت ها ، نیازها و هزینه ها رو تعیین کردم. حالا دیگه وقتشه بریم سراغ بچه ها. اما این بچه ها رو با شرایط اعلام شده از کجا پیدا کنیم؟ برای همین رفتم سراغ گزارشات، تصاویر و مستندهای مرتبط با این موضوع تا مکان ها و افراد مورد نظر رو پیدا کنم.
    باورم نمی شد که در کشور ما فقر به اینگونه وسعت داشته باشد. شهرها و روستاهای زیادی را بعنوان فقیر ترین روستاهای ایران معرفی کرده بودند. روستاهایی که آب آشامیدنی لوله کشی ندارند. برق ندارند. و حتی تهیه معاش روزانه برایشان سخت است. متاسفانه جنوب شرقی ایران به نسبت دیگر مناطق این سرزمین از همه لحاظ در مضیقه است. و انگار که فراموش شده است. سیستان و بلوچستان استانیه که باید بیشتر بهش توجه بشه و بیشتر به آن پرداخت. تصمیمم را گرفتم. سیستان و بلوچستان مقصد ماست. از میان چند روستای انتخاب شده با همکاری مهندس و چند تن از دوستان کارشناس مسائل اجتماعی و سیاسی روستای “جوان چاه” را انتخاب کردیم. جوان چاه روستایی کَپَر نشین با کمترین امکانات اولیه زندگی!
    با هماهنگی پدر، یک خودروی ون با راننده از یکی از شعبات شرکت در بیرجند به جمع ما اضافه می شد. وسایلمون از طریق باربری 3 روز جلوتر فرستاده شد و خودمون هم با پرواز تهران – زاهدان عازم مقصد می شدیم.  سفر ما به جوان چاه دو مرحله دارد. مرحله اول شناسایی موقعیت و افراد و آماده سازی لوکیشن و تجهیزات . مرحله دوم هم که کار کردن با کودکان و فیلمبرداری از اونهاست.
    پنجشنبه ساعت 6 زمان حرکت ما به سمت جوان چاه است. ساناز، حمیدرضا مشاور تبلیغاتی شرکت، هانیه عکاس و فیلمبردار ، یک خبرنگار و یک دکوراتور همراه من در این سفر هستند. تیممون کامل و خیلی حرفه ایه.  امیدوارم بتونم از این پروژه سر بلند بیرون بیام. موفقیت در این کار خیلی برام مهمه. البته که خانواده رو من نظر مثبت دارند. اما این کار می تونه من رو قوی تر و پخته تر نشون بده .  از طرفی هم پای آبروی علیرضا در میونه. البته علیرضا با اینکه در سفر هست اما هر روز  با من تماس میگیره و لحظه به لحظه برنامه ها رو با هم مرور می کنیم. مشاوره ها و انتقال تجربیاتش خیلی به من کمک کرده. با اینکه با هم در یک رشته و یک کلاس درس خوندیم اما اون به شدت حرفه ای تر از منه و همین باعث شده که از اون سر دنیا مستقیما باهاش تماس بگیرند. رابطه من و علیرضا اولاش اصلا خوب نبود. بنظرم آدم خودخواه و مغروری می اومد. اما از اواسط دانشگاه و مخصوصا بعد از ماجرای فوت خواهرش و کارهای مشترکی که با هم انجام دادیم باعث شد احساس بهتری نسبت بهش داشته باشم. این رابطه انقدر صمیمی شده بود که دخترای دانشگاه به ما لیلی و مجنون می گفتند. اما در حقیقت اینطوری نبود. علیرضا رو نمی دونم .اما من از خودم مطمئنم که تو اون سالها اصلاً به چنین چیزهایی فکر نمی کردم. و دلم نمیخواست زود خودم و ببازم.
    شب قبل از حرکت با خانواده شب نشینی نسبتاً طولانی داشتیم. پدر و مادرم نصیحت های لازم رو بهم کردند. کلی هم دلنگرانی داشتند. مثل همیشه. و باز هم تنها شرط رفتن من به سفر این بود که تلفنم در هر لحظه در دسترس باشه . من هم قول دادم که در هر لحظه و هر جایی ارتباطم باهاشون قطع نشه. خدایا برای ی سفر سه روزه چقدر باید جواب پس بدم هاااا !!!! البته حق دارند. این همه زحمت می کشن تا بچه هاشون در آرامش و آسایش باشند و سلامت. سن و سالم نمیشناسه . خانواده ها همیشه نگرانن… بگذریم. وسایلم رو جمع کرده بودم. همه برنامه هام و مجددا چک کردم. با تک تک بچه ها هماهنگ کردم که رأس ساعت فرودگاه مهرآباد باشند. حس عجیبی داشتم. ی چیزی مثل دلشوره و نگرانی . این اولین و مهمترین پروژه کاری بزرگی بود که من مالکش بودم. برای همین دلم نمیخواست کار ضعیفی از آب در بیاد.
    آماده خواب می شدم که سامان جان اومد تو اتاقم و گفت یک چیزی یادم رفت بهت بگم. البته که می دونم تو خودت بهش واقفی و رعایت می کنی. اما جانِ بابا! “نکنه سوژه هاتونو طوری انتخاب کنید و یا حرفهایی رو بگید که کشور ایران و مردمش رو فقیر و عقب افتاده جلوه بدین! درسته ما مشکلاتی داریم و فقر هم در جامعه ما وجود داره. اما یک چیزی در ما هست بنام انسانیت . و این حس زیبا ما رو به سمتی میبره که به افراد کم توان و کم بهره کمک کنیم . تا اونها هم بتونن رشد کنن. من از اساس با این پروژه مشکل دارم. نشون دادن فقر آدم ها اصلا خوب نیست. اما چون مربوط به کودکانه و قراره کمک کنن تا این کودکان به سر و سامون برسن می توم بهش امیدوار باشم. ” خیالش رو راحت کردم که به هیچ وجه اجاره نمی دم با شخصیت اون کدوکان معصوم بازی بشه و حتماً مواردی رو که مطرح کرده رو مد نظر قرار میدم. بعد از نوازش پدرونه و شب بخیر جانانه، ازم خداحافظی کرد و رفت. اما صحبتهاش باز هم من رو به فکر واداشت. باید این کار و بدون هیچ اشتباهی پیش ببرم. همین موارد باعث می شد که احساس کنم کار سنگینی بر عهده من گذاشته شده. و موضوع فقط نمایش چند کودک و گفتن آرزوهاشون نیست..
    تو همین فکر و خیالا بودم که خوابم برد. ساعت رو گذاشته بودم روی 5 . اما شاید بیشتر از ده بار از استرس اینکه خواب بمونم بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. نزدیکای ساعت 5 دوباره از خواب پریدم. دیگه خواب فایده نداره.  سریع تر حاضر شدم که ساناز زیاد معطل من نمونه. آخه نامزد ساناز قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره. برای همین به محض اینکه اومدن، بهشون ملحق شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. فاصله تا فرودگاه هم مثل همیشه به کَل کَلِ ساناز و عرشیا گذشت. این دوتا واقعاً متعجبم می کنن. اصلاً رفتارشون به زن و شوهر ها نمیخوره. انگار بیشتر دو تا دوست و رفیق قدیمی ان. هر دوتاشون شوخ و اهل مسخره بازی.منم بین این دوتا گاهی انقدر می خندم که اشکم در میاد.
    بالاخره رسیدیم فرودگاه و کم کم بچه ها آمدند. خدا رو شکر همه چیز مرتبه و تیم با انگیزه بالا آمادست برای سفر به جوان چاهِ زاهدان. به قول ساناز، پروژه هفتصد هزار دلاری ، آماده باش. ما داریم میایم ….

    ادامه دارد …

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    قسمت اول
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    یک، دو، سه …
    زودباش شمع ها رو فوت کن.
    صبر کن ، صبر کن . اول باید آرزو کنی . ی آرزو کن که منم توش باشم . زد زیر خنده …
    چشمام رو بستم. به مسیر سخت و طاقت فرسایی که از گذشته تا به امروز گذر کردم نگاه کردم. من چه چیزایی دارم؟ چه جیزهایی میخوام؟ اصلاً من کجای نقشه ی راهم هستم؟ من کی ام؟
    درست یک سال پیش اولین روز کاری من در این آژانس تبلیغاتی شروع شد. روزی که با سالگرد تولدم همزمان شده بود. هرگز فکر نمی کردم اولین سالگرد فعالیت موفقیت آمیز در یک شرکت بزرگ تبلیغاتی رو با روز تولدم در یک لحظه و یک مکان جشن بگیرم. من از اون کارآموز ساده به یک ایده پرداز تبلیغاتی بزرگ تبدیل شدم . و این خودش یعنی ته رسیدن به خواسته هام و آرزوهام. پس دیگه چی می تونم از خدا بخوام.
    تو این گیر و دار یک لحظه چشمام و باز کردم. دیدم همکارام منتظرن تا من شمع رو فوت کنم. شمع ها داشت آب می شد. از نگاه ساناز معلوم بود که دیگه داره عصبانی میشه و ی کاری دستم می ده. برای همین سریع چشمام و بستم و گفتم خدایا من چیزی نمیخوام. امسال کمک کن تا بتونم آرزوی یک نفر و براورده کنم. این یک نفر رو خودت در مسیرم قرار بده و خودت بگو که باید چیکار کنم. این از آرزوی من و چشمام و باز کردم . شمع ها رو فوت کردم و تا به خودم اومدم دیدم ساناز بلاگرفته سرم رو به سمت کیک هل داد و من هم مثل مابقی همکاران دیگه در روز تولد صورتم کیکی شد.
    اون روز خیلی خوش گذشت و همه چیز به بهترین شکل برگزار شد. حتی مهندس کاظمی مدیر شرکت در میون صحبت هاش کلی از من و رشد چشمگیری که تو این یکساله داشتم تعریف کرد. من هم ذوق کرده بودم و چشام برق می زد. بیشتر زمان به گرفتن عکس و استوری گذشت. و من غافل از اینکه چه آرزویی کردم خاطرات لحظه به لحظه بیست و یکمین سالروز تولدم رو ثبت می کردم. تازه شب هم جشن تولد داریم و اون اصل کاریه . در کنار خانواده و عزیزترین هام و البته ساناز خانم شیطون که دیگه می تونم بگم نیمی از وجودم شده. نزدیک تر از خواهر …
    عقربه های ساعت کم کم به سمت ساعت نه شب می رفت. مهمان ها کم و بیش آمده بودند. عزیز جون و آقا بزرگ، عمه پری خوشگلم. دایی بهنام و ایل و تبار شلوغش و خاله یاسمن عشق با اون نی نی کوچولوی تو دل برو و خوشگلش. تقریباً همه آمده بودند. از همه مهمتر گل پسر آقا بزرگ سامان خان سلمانی، مهندس و کارخانه دار بزرگ که پدر جان عشق و نفس بنده باشند به همراه بانوی گرانقدرشون شیما مامان خوشگل و مهربونم و صد البته دردونه های نازنینشون پدرام و پریا گل سر سبد حضار در مجلس تولد من! من کی ام؟ من پرنیان سلمانی دختر بزرگ سامان خان، امشب در آغاز دهه سوم زندگی در خدمت شما و آماده برای فوت کردن دوباره شمع تولد و شروع بزم و پایکوبی. همه چیز مهیای یک مهمونی خانوادگی خاطره انگیز بود. همه دور میز نشستیم و پدر بزرگ مثل همیشه مجلس رو دست گرفت و از همه چیز صحبت کرد. داستان های قدیمی. اعتبار خانواده و از اتحاد در خانواداه. همدلی و حمایت از همدیگه . چیزهایی که بیشتر از صدبار شنیده بودیم و خط به خطش رو حفظ بودیم . اما کلام پر قدرت آقا بزرگ با اون لحن شیوا این صحبت ها رو برامون جذاب می کرد. و دلمون میخواست ساعت ها حرف بزنه. در همین حین بساط شام هم روی میز چیده شد و بخش اول مهمونی تولد پرنیان خانم به خوبی و خوشی به اتمام رسید. ساناز عوضی هم کنار دست من نشسته بود و مدام فامیل بنده خدای من رو سوژه می کرد و از لباس و آرایش همه ایراد می گرفت. البته بجز شیما جون و پریا. چون می دونست خانواده من جزء خط قرمهای هستند.
    میز شام جمع شد و هرکسی یگ گوشه سالن پذیرایی مشغول کاری شد. بچه ها مشغول بازی بودند و من بهمراه دخترای فامیل در حال غیبت کردن و دست انداختن همدیگه. از همه چیز حرف زدیم. از بینی فلان بازیگر تا شوهر خانم نوری مشتری شرکت. عمده بحث ما دخترخانوما تو اینجور جلسات به این ختم میشه که فقط ما خوبیم و بقیه همه داغون!
    یک ساعت مونده بود به پایان شب که شیما جون همه رو صدا کرد که بریم پای کیک تولد و دیگه راست راستکی من به دنیا بیام. یک چیز جشن تولد تو خانواده ما خیلی خوبه . و اون هم اینه که دور میزجمع می شیم و هرکسی درباره کسی که تولدشه حرف می زنه. و براش آرزوهای قشنگ می کنه. از سامان جان شروع شد تا رسید به کوچکترها و پدرام توپولی که برای من کلی آرزوهای قشنگ کرد . اشک تو چشام جمع شده بود. دلم میخواست زار بزنم از شوق. که چقدر دورم شلوغه و تنها نیستم. حرفهای پدرام که تموم شد عمه پری گفت ی لحظه توجه کنید . کنترل سینما خانواده رو برد بالا و روشنش کرد. عمو سعید و خانوادش بودن که از طریق اسکایپ تماس گرفته بودند. آخی. عموی عزیزم. عمو سعید ساکن کاناداست و خیلی کم پیش میاد که تو مراسمات ما حاضر باشه. اما انقدر با معرفته که هرطور شده حضورش رو اعلام می کنه. یک ماه جلوتر هم کادوی تولد من رو فرستاده بود برای عمه پری تا درست شب تولدم به من بده. این عمو عشق منه. خانواده عمو سعید هم دونه  دونه حرفهاشون رو زدند. تا اینکه نوبت رسید به حسام، پسر بزرگه ی عمو. حیونی یکم خجالتیه. ما با هم همسن هستیم. و تا قبل از رفتنشون با هم بزرگ شدیم. حتی تا دوم راهنمایی با هم میرفتیم مدرسه و می اومدیم. برای همین خیلی ها تو فامیل من جمله آقا بزرگ خیلی دوست داره که بین ما اتفاقاتی رخ بده و من عروس عموم بشم. این رو از نگاهشون می تونستم بفهمم. و ضربه محکمی که ساناز با آرنج به پهلوم زد و گفت آقاتونه ها! هم مطمئنم کرد که این شایعه داره کم کم جدی میشه. البته هر بار سر صحبت باز شده مامان شیما با قاطعیت مخالفت کرده و همیشه میگه من نفسم و که نمیام بدم به اون زنیکه خیکی(منظورش زن عمو نازیه). نفسم نباشه من میمیرم. دختر من فقط مال خودمه. بابا سامان هم به شوخی میگه آره نگهش دار ترشی بنداز. نیست خیلی جا داریم تاقار بزرگم بگیر که اون یکی هم جا بشه توش…. بگذریم. من زن پسر عمو بشو نیستم. اصلا هم نمیخوام بگم ما مثل خواهر برادریم و با هم بزرگ شدیم. نه!. معیارهای من برای ازدواج چیزهایی هستند که خیلی با طرز فکر خانواده بزرگ من فرق داره.
    انقدر دورم شلوغ بود و خوش می گذشت دیگه فرصتی برای آرزو کردن دوباره پیش نیومد. شمع ها رو فوت کردم.کیک و بردیم و در کوتاه ترین زمان اثری ازش باقی نموند.و مستقیم رفتیم سراغ مهمترین بخش همیشگی مهمونی هامون. دی جی بساطش رو راه انداخت و تایم دنس فرا رسید. رسم ما اینه که فقط تو زمان خوشی خوشی کنیم و بزنیم و برقصیم. پیر و جوون هم نداره. تا جایی که آقا بزرگ بگه بسه به فکر همسایه ها باشین می زنیم و می کوبیم. از کردی گرفته تا شمالی، از تکنو تا لامبادا. خانواده قرطی ها که می گن ماییم…
    مهمونی تموم شد. کم کم فامیل محترم که خیلی به زحمت هم افتاده بودند مجلس رو ترک کردند و رفتند. و من موندم و یک خونه به هم ریخته و کلی ظرف نشسته. دروغ گفتم. دردونه های شیما مامان دست به سیاه و سفید نمی زنن. و همه زحمات ما روی دوش خاله مرضیه و دخترش عاطفه است. خیلی زحمت کش و مهربونن. تو همین خونه با ما زندگی می کنن. شوهر مرضیه خانم ده سال پیش تو کارخونه بابا حادثه براش پیش اومد و فوت کرد. از اون روز به بعد تو خونه ما زندگی می کنند و جزئی از اعضای خانواده هستند.اتاقشون کنار اتاق منه. کنار ما در یک میز غذا میخورند. عاطفه با پریا در یک مدرسه درس می خونن. درست مثل پریا پول تو جیبی می گیره و فرقی بینمون نیست. خاله مرضیه سنگ صبورِ مامان شیماست و آبجی عاطفه گوش شنوای حرفای من.
    دو ساعت از نیمه شب گذشته. خسته و داغون به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم. خدا خیرت بده مهندس کاظمی با این قانون های قشنگ شرکتت. مرخصی روز تولد بزرگترین هدیه ای بود که گرفتم. چون با این همه خستگی و بالا پایین کردنای من ، صبح جنازم و باید می بردن پشت میز میگذاشتن. خیالم راحته که فردا تا ظهر بدون هیچ دغدغه و برنامه ای می خوابم. خدایا شکرت بابت این روزهای خوب و قشنگ. بابت دوستای مهربون و از همه مهمتر این خانواده بزرگ و دوست داشتنی. خدایا شکرت …
    پایان قسمت اول
    ادامه دارد ….

  • چگونه است که هنوز هم کرونا می گیریم؟

    چگونه است که هنوز هم کرونا می گیریم؟

    پایگاه خبری رسا نشر- درست زمانیکه از پایین امدن آمار مبتلایان به کرونا زیر 1000 نفر در روز خوشحال بودیم، ناگهان ورق برگشت و دوباره آمار رو به بالا رفت. تعداد مبتلایان به حالت قبل بازگشت و جمعیت فوتی های کرونایی سه برابر شد. و همه جا حرف از عدم رعایت مسائل بهداشتی و حضور در تجمعات و مراسمات است.

    نمی دانم چطور بیان کنم. اما اکنون با وجود اینکه همه می دانیم که کرونا در بین ما وجود دارد. رسانه ها مدام اطلاع رسانی می کنند و خیلی ها را در بیرون از خانه می بینیم که ماسک بر روی صورت دارند و فاصله گذاری را رعایت می کنند. چگونه است که هنوز هم کرونا می گیریم؟ دلم می خواهد این 2500 نفر امروز را پیدا کنم و بپرسم چه شد که کرونایی شدند؟ مگر نمی دانستند؟ مگر از سختی این بیماری و احتمال بالای مرگ خبر نداشتند؟ پس چرا با وجود اینکه عالم و آدم می داند کرونا هنوز در بین ماست ، کاری کردند که این ویروس در ریه هایشان خانه کند؟ ضمن اینکه  احتمالاً قبل اینکه از ابتلاء به بیماری مطلع شوند، چندین نفر دیگر را نیز گرفتار کرونا کردند!
    قبول دارم ، کرونا علائم مشخص و ثابتی ندارد و خیلی ها ممکن است حتی ندانند چگونه مبتلا شده اند. ممکن است یک فرد در خانواده ناقل باشد. و به بقیه هم منتقل کند. به هر حال ما خانه را امن و تمیز تر از بیرون می دانیم و ممکن است حساسیت کمتری نشان دهیم. اما درصد مبتلایان به این شکل کمتر از کسانیست که خودشان به استقبال کرونا رفته اند. کسانیکه به مجلس عروسی رفته اند. در مجلس ختم نشسته اند. در شلوغی هیئت های مذهبی در یک اتاق دور هم جمع شدند. در بانک بدون ماسک و از خودکار مشترک استفاده کرده اند. در مترو و اتوبوس از ماسک استفاده نکرده اند. و خیلی دیگر از کسانیکه هنوز هم اعتقادی به کرونا ندارند، همانهایی هستند که پس از 4 ماه کرونا را به خود جذب می کنند و به دیگران انتقال می دهند.
    شناسایی ۲۵ مورد جدید ابتلا به کرونا در خوزستان - بهار نیوز
    متاسفانه طی چند ماه گذشته در برخورد با کسانیکه رعایت نمی کنند اهمال شد. اما اکنون ستاد مقابله و مدیریت کرونا تصمیمات و قوانین سخت تری را تصویب کرده است . اجباری شدن زدن ماسک در مکان های عمومی، تعطیل کردن مراسمات ، اجباری شدن ماسک در ادرات برای کارمندان و مراجعان و … همه اینها می تواند از روند اوج گیری کرونا بکاهد. اما کافی نیست. کسانیکه رعایت نمی کنند ، بی مبالات هستند و به جامعه ضربه می زنند. در شرایطی که همه مردم منتظرند تا ماجرای کرونا تمام شود، عده ای با بی تدبیری و عدم مسئولیت پذیری مانع این امر می شوند. باید با جدیت و برخورد قاطعانه با این افراد برخورد شود. جریمه نقدی، بازداشت و هرچیزی که قانون صلاح می داند و بازدارنده است باید برای این افراد لحاظ شود، اگر بخواهیم کرونا را واقعاً شکست دهیم!
     

    شبنم حاجی اسفندیاری

     

  • روز دختر بدون رومینا، فاطمه، ریحانه و زینب …

    روز دختر بدون رومینا، فاطمه، ریحانه و زینب …

    پایگاه خبری رسا نشر – شبنم حاجی اسفندیاری : پدر خسته از کار به خانه بازگشت. در که باز شد همه به استقبالش آمدند و به او خسته نباشید گفتند. پدر آغوش گرمش را برای فرزندان خود باز کرد و آنان را در آغوش گرفت. از داخل کیفش کادو هایی را درآورد و به هر سه دخترش داد. سرشان را بوسید و گفت شیرینی های زندگی ام، روزتان مبارک. دختران عزیزم… دخترها سرشار از عشق و شوق پدرشان را غرقِ در بوسه کردند و برای پدر مهربان و فداکار خود آرزوی سلامتی کردند.

    این اتفاق در خیلی از خانه ها طی این چند روز رخ می دهد. اما من خانه هایی را سراغ دارم که پدر بود، دختر هم بود. اما کادویی در کار نبود. داس بود، میله بود یا تبر ! و دخترانی که و احتمالاً پدرها جنازه غرق در خون دخترانشان را در آغوش کشیدند و هرگز خبری از جشن بوسه پدرانه نبود. رومینا اشرفی، فاطمه بریهی و ریحانه عامری امروز نبودند تا روز دختر را جشن بگیرند. دخترانی که اکنون در خاک آرمیده اند و هیچ کادویی از پدرانشان نمی گیرند. امسال روز دختر معنا ندارد. امسال روز دختر تبریک گفتن ندارد وقتی کمتر از یک ماه چند دختر جوان کشته شدند و یا خودکشی کردند! زینب را هم باید به این لیست اضافه کرد . دختر 13 ساله ای که فقر و آرزوی داشتن یک دست لباس خوشی زندگی اش را به مرگ بدل کرد. چند روز دیگر همه چیز به حالت عادی باز می گردد. و همه این حوادث را فراموش می کنند. و دیگر به یاد نمی آورند که روز دختر بود، اما رومینا، فاطمه،ریحانه و زینب دیگر نبودند ….

  • داس، تیغ، تبر؛ مردان عصر حجر!

    داس، تیغ، تبر؛ مردان عصر حجر!

    رومینا اشرفی، فاطمه  بریهی و ریحانه عامری هر خطایی هم که کرده باشند. مستحق مرگ نبودند. هیچ قانونی، هیچ شرعی به پدر، همسر و برادر حق نمی دهد که خون دختر، همسر و خواهرش را برای چیزی به نام ناموس و غیرت بریزد.
    پایگاه خبری رسا نشر – با بررسی حوادث تلخ یک ماه گذشته و سرنوشت غم انگیز زنان و دختران قربانی باید گفت که شرافت اعراب عصر جاهلیت که دختران خود را زنده به گور می کردند خیلی بهتر از مردانی است که با عقاید پوچ و پوسیده خود دختران این سرزمین را خونین تن، روانه گورستان ها می کنند. جهالت ماهیت پنهانی ندارد. جهالت همین است که در این یک ماه همه به چشم خود دیدیم. و کاش امروز محمد (ص) بود تا اکرام و حرمت به زنان را به این جاهلان رگ گردن باد کرده می فهماند. و ابراهیم (ع) بود تا با تبر بت غرور و عقاید خرافی و تعابیر غلط از دین را می شکست. تا دیگر دختری با داس، تیغ، تبر و هر چیزی دیگری به بهانه های اثبات نشده و من دراوردی به قتل نرسند.
    باورتان بشود یا نه، در میان واکنش ها و ابراز همدردی مردم نسبت به این فجایع در شهرستان های کشور، کسانی هم هستند که با شنیدن اینگونه خبرها خوشحال می شوند! اعمال ننگین پدران و همسران قاتل را تائید و تکریم می کنند. و در مواجهه با رفتار منطقی هم فریاد سر می دهند که « پس ناموس چه می شه؟؟»

    رومینا اشرفی، فاطمه  بریهی و ریحانه عامری هر خطایی هم که کرده باشند. مستحق مرگ نبودند. هیچ قانونی، هیچ شرعی به پدر، همسر و برادر حق نمی دهد که خون دختر، همسر و خواهرش را برای چیزی به نام ناموس و غیرت بریزد. و تا همیشه تاریخ دست کسانیکه با اینگونه عقاید خرافی چنین نسلی را تربیت کرده اند، کسانیکه آتش در هیزم اینگونه جنایات می ریزند و فتنه گری می کنند و کسانیکه حمایت از کودکان، دختران و زنان را در قانون به این شکل نگاشته اند و یا مانع اجرای آن شده اند که براحتی بتوان یک انسان را به قتل رساند و تقاص پس نداد، به خون این دختران و زنان بی گناه آلوده خواهد ماند. بعنوان یک زن و از اصحاب رسانه بر خود واجب می دانم که در برابر چنین ظلمی سکوت نکنم و حق زنان را مطالبه کنم. رئیس جمهور، قاضی، و کیل و …. هر مرد دیگری اگر در این مکان ایستاده است ثمره فداکاری و تلاش مادرانی است که همجنس من و زن هستند. پس زنان این سرزمین را باور کنید. به آنان احترام بگذارید و با آنها مانند برده رفتار نکنید. مالک هرچیزی و هر کسی تنها خداست!
    شبنم حاجی اسفندیاری
     

  • مادر تو ، بهترین مادر دنیاست …

    مادر تو ، بهترین مادر دنیاست …

    دنیز عزیزم، این برای توست. برای تو که اکنون دو بهار از زندگی ات گذشته. و چندین سال دیگر معنی حرف های امروزم را می فهمی و به یقین می رسی که مادرت بهترین مادر دنیاست . و تنها بهشت زیر پایش نیست. بلکه بهشت کوچکترین قسمتی از قلب بزرگ و مهربانش است. و تو نیز بخشی از وجود او هستی.

    مادر را اینگونه یاد می کنند. مهربان، فداکار، صبور و رئوف. دخترکم! مادر تو هم اینگونه است. درست از همان روزهایی که انتظار آمدنت را می کشید همه وجودش را وقف تو کرد. با آمدنت دنیا را به او دادی. و به زندگی اش رنگ دادی. مادر تو در همین دو سال و اندی که از حضور تو در کاشانه شان می گذرد روز و شب های سخت تری هم اگر دیده است ، بخاطر حضور تو و اندکی آسایش و آرامشت آن را بجان خریده . در این چند ماه تو فقط لبهای خندان و صورت مهربان مادرت را دیده ای. همیشه سیر خوابیده ای. لباس های رنگارنگ بر تن داشتی و هرآنچه که باید داشته باشی برایت فراهم شده است.روزگار سختی است و هر کسی به نحوی مشکلاتی را تحمل می کند. تو این ها را درک نمی کنی. چون اصلاً از سختی های زندگی چیزی نمی دانی. اما او با وجود همه مشقت های زندگی ایستاده است تا تو را به سر منزل مقصود برساند. و این تازه اول راه است . مادرجانت برای خوشبختی و آرامش تو جانش را هم فدا خواهد کرد.و تو خوشبخت ترین خواهی شد. چراکه علاوه بر مادرت، من هم تو را بمانند یک مادر، عاشقانه دوستت دارم و تا همیشه در کنارت خواهم بود.
    اما همه مادرها بمانند مادر تو نیستند. مادرهایی داریم که فرزندانشان را رها کرده اند. مادرانی داریم که کودکانشان را فروخته اند. مادرانی هستند که برای دیده شدن و هوس کودکانشان را به باد کتک گرفته اند و فیلمشان را همه جا پخش کرده اند. همه مادرها خوب نیستند. بهشت زیر پای همه مادرها نیست. هستند مادرانی که کودکانشان را طعمه کسب مال و ثروت و عقده هایشان می کنند. من مادرانی را دیدم که بی دلیل کودکانشان را کتک می زنند. مادرانی را می شناسم که با تبعیض بین فرزندانشان، انسان های عقده ای را روانه جامعه می کنند. و کاش این مادرها هرگز صاحب فرزند نمی شدند! فررندان نعمتی هستند که باید قدر آنان را دانست. زنی که به هر دلیلی فرزندش را کتک می زند و آن را به نمایش می گذارد مادر که نیست.
    عزیزکم، دنیا خوب و بدی های فراوان دارد. تو فقط خوبی هایش را ببین. تو خوش باش و آینده ات را بساز. چرا که مادرت همه سختی های زندگی را به جان خواهد خرید. مادر تو بهترین مادر دنیاست …

  • اکران خانه پدری 2 با قتل رومینا اشرفی

    اکران خانه پدری 2 با قتل رومینا اشرفی

    پایگاه خبری تحلیلی رسانشر – انگار کسی فیلم را به عقب برگرداند و دوباره پِلِی کرد. از اول ِ اول. از همانجا که حاجی آقا دخترش را بخاطر مسائل ناموسی به قتل می رساند. همانجا که فرزند خطاکارش را در زیرزمین خانه مدفون می کند. چقدر این فیلم آشناست. آهان! خانه پدری. اما انگار نسخه جدیدش آمده. خانه پدری 2 ! . با بازیگران جدید، فتح الله اشرفی، رومینا اشرفی، پسر بد و ماموران اهمال کاری که باعث وقوع قتل شدند. خانه پدری واقعی شد …

    خانه پدری توقیف شده کیانوش عیاری می توانست هشداری باشد برای خانوداه هایی که هنوز فکر می کنند در قرن گاری و کالسکه ، اتو زغالی و  گاو آهن زندگی می کنند. سلام بی خبر! توقیف خانه پدری ها و اصرار بر رفتارهای غلط و متعصب بعضاً نادرست و مغایر با شرع و عرف، امروز باعث شد نوجوان 14 ساله ای به دست پدرش و به فجیع ترین شکل ممکن به قتل برسد. خطای رومینا هرچه بود و هرچقدر که بزرگ بوده باشد، مستحق مرگ آن هم با داس و هنگام خواب نبود. هنوز کسی نمی داند بر پدر رومینا چه گذشته است؟ ماجرای احساسی دختر جوان چه بوده و چه شد که تاوانش جدا شدن سر از بدن بود؟!
    آنچه مبرهن است این پرونده باید به شکل ویژه بررسی و پدر قاتل با هر ادله ای قصاص گردد. تا دیگر هیچ پدری جرأت نکند برای مسائلی چون غیرت و ناموس، فرزندش را به قتل برساند. همینطور با مسببین احتمالی دیگر این اتفاق از جمله بازپرس، قاضی و مامور پلیسی که با سپردنش به دست پدر  و عدم تامین امنیت این دختر نوجوان اسباب قتل او توسط پدر جنایت کارش را فراهم آورده اند، برخورد قاطع صورت گیرد. حوادث اینچنینی قلب جامعه را به درد می آورد و آرامش جامعه را بر هم می زند. در فضای مجازی همه جا صحبت از رومینا و نحوه قتل اوست. نباید اجازه دهیم این حوادث به دست فراموشی سپرده شوند.و  مسئولان امر می بایست در برابر چنین جنایاتی آنقدر حساسیت  به خرج دهند تا دیگر شاهد اینگونه حوادث تلخ نباشیم. خانه پدری باید محل مهر و عشق باشد و نه قتلگاه دختران جوان! …
    شبنم حاجی اسفندیاری

  • داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

    داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

    نوشته:  شبنم حاجی اسفندیاری

    هربار که می خواست تصمیمش رو عملی کنه، هزار تا کار نکرده یادش می اومد. که خیلی هاش واجب بود و پای دِین به دیگران در میون بود. برای همین منصرف می شد و صبر می کرد. همین کارهای ناکرده باعث می شد که از یادش بره و برای مدتی به فراموشی سپرده می شد. اما در میانه راه باز مشکلات بهش فشار می آوردند. دوباره احساس پوچی می کرد. نا امیدی مثل بختک روش افتاده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود.

    تمام شب ها به این فکر می کرد چطوری میتونه رها و آزاد بشه. چیکار باید بکنه که با کمترین ناراحتی و درد این ماجرا به پایان برسه. و از طرفی کسی رو ناراحت نکنه. برای همین یک روز تصمیم بزرگی گرفت. یک دفترچه برداشت و شروع به نوشتن کرد. برای خودش برنامه ریزی کرد. کارهاش رو سامان داد. یک لیست بلند بالا از کارهایی که باید بکنه تهیه کرد. و هرکدوم رو که انجام داد کنارش ضربدر بزنه . هر ضربدر اون رو به رهایی نزدیک می کرد. و آخرین ضربدر یعنی خلاص !

    یک صفحه جداگانه در دفتر برای خودش باز کرد و توی اون تمام کارهای خوبی که می تونه دیگران رو از اون خشنود کنه و همینطور خودش حس بهتری داشته باشه نوشت. در آخرین صفحه دفترچه هم یک تاریخ وارد کرد. دو ماه. فقط دوماه فرصت داشت تا به همه دستور العمل های دفترچه عمل کنه تا همه چیز تموم بشه.

    هر روز که می گذشت ضربدر ها بیشتر میشدند. آخر شب ها کارها خوبی که کرده بود رو می نوشت. احساس خوبی داشت. و اینکه اطرافیانش رو خوشحال و راضی می دید خیالش رو راحت می کرد که روزی که من برم فقط خاطرات خوب از من بجا میمونه! مثلاً امروز برای خواهرش که معلول بود یک ویلچر موتوری خرید تا راحت بتونه به هر کجا دلش می خواد بره. خواهرش همیشه تو خونه تنها بود و هیچ دوستی نداشت. بخاطر معلولیت حتی مدرسه هم نمی تونست بره . اما با این ویلچر دیگه همه چیز حله. شیوا کوچولو اون روز خوشحال ترین آدم روی زمین بود و این خوشحالی بخاطر اون دفترچه است. یک ضربدر قرمز کنار ویلچر شیوا کشید و خوابید.

    روزها پشت سر هم گذشتند. یک ماه و نیم گذشته بود . هرشب صفحه آخر دفترچه رو نگاه می کرد و بعد شروع می کرد به نوشتن تا اذان صبح … با شنیدن صدای اذان  بلند می شد وضو می گرفت و نماز صبحش رو می خوند و میخوابید. خوندن نماز هم یکی از بندهای دستور العمل دفترچه بود.

    اون با خودش عهدی بسته بود که طبق چیزهایی که نوشته عمل کنه و در پایان روزی که ته دفتر نوشته با خیال راحت بره. دلش نمیخواست بمونه. تصمیمش رفتن بود. برای همین بعضی روزها شوق رسیدن روز موعود رو داشت. البته تو این دو ماه روزهایی هم بود که دلش میخواست دفتر رو پاره کنه و به زندگی عادیش برگرده. روزهایی که خوشحال بود. یا یک کار خوبش باعث خوشحالی دیگران شده بود. مثل روزیکه برای شیوا ویلچر گرفت یا روزی که بدهی پسر عموش و داد و از زندان آزادش کرد…

    دو ماه گذشت. بالاخره لحظه موعود رسیده بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود. دفترچه رو چک کرد. همه کارهایی رو که باید انجام داده بود. ضربدرهای قرمز کنار هر موضوع نشون می داد که دیگه وقت رفتنه. هیچ بهونه ای برای موندن نداشت. پس شروع کرد به نوشتن. نامه آخر یا وصیت نامه … بغض گلوش رو گرفته بود. چشمهایش مثل بارون بهاری می بارید. اما هیچکدوم مانع نوشتن نشد. یک بار از اول تا آخر چیزایی رو که نوشته بود خوند و مطمئن شد چیزی از قلم نیفتاده. رفت دوش گرفت. لباسی که از قبل آماده کرده بود رو پوشید و کیفی که تو این دو ماه آماده کرد بود رو گذاشت جلوش و بهش نگاه کرد. به اینجاش فکر نکرده بود. برای همین مردد بود . دستش رو برد توی کیف و چیزی رو برداشت. چشمهاش و بست. دستش رو از داخل کیف بیرون آورد و تیغ رو گذاشت روی دستش . میخواست شاهرگش رو بزنه. بنظرش این وسیله از همه چیزهای که تو کیف بود بهتر بود. سریع همه چیز تموم می شد و زندگی پوچش تموم می شد. خسته بود. می خواست خودش رو رها کنه . تیغ رو محکم روی دستش فشار داد. تو اون لحظه تمام زندگیش مثل فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. انگار یکم مردد بود. اما درست به اونجایی از فیلم رسید که بالای تخت نامزدش ایستاده بود . پارچه ی سفیدی روش کشیده بودن و دکتر می گفت متاسفیم. نتونست در برابر سرطان مقاومت کنه و فوت کرد…

    کات. همین جا آخر فیلمه. همین جا ته زندگیه. باید همون موقع می مردم. نمی دونم چرا صبر کردم. چی داشت زندگی بدون ترنّم؟؟ تیغ رو محکم تر روی دستش فشار داد. همه مشکلات زندگی ی طرف نبودن تو از همه چیز بدتره. ناراحت نباش عشقم. دارم میام پیشت. تصمیمش رو گرفته بود. دیگه باید تیغ رو می کشید. و کشید …

    خشمش از زندگی باعث شد که تو این تصمیم مصمم باشه. مرگ از همه چیز براش بهتر بود. تیغ رو محکم روی دستش فشار داد و تا خواست بکشه یکهو صدای اذان بلند شد. الله اکبر، الله اکبر …. دستش شل شد. تیغ از دستش افتاد. دستش رو زخمی کرده بود و خون روی زمین می ریخت . اما صدای اذان باعث شد که تیغ به شاهرگش نرسه. خشکش زده بود. فقط صدای اذان بود که می اومد. نفساش تند شده بود و فقط به دستی که ازش خون می رفت نگاه می کرد . چند لحظه بعد به خودش اومد و گریش گرفت. به پهنه صورت اشک می ریخت و فقط نام خدا رو صدا می زد …

    پایان

     

  • هفته ارتباطات و روابط عمومی  و ضرورت ارتقاء جایگاه روابط عمومی ها

    هفته ارتباطات و روابط عمومی و ضرورت ارتقاء جایگاه روابط عمومی ها

    روابط عمومی درست نوک پیکان هر سازمانی است که می تواند با اطلاع رسانی صحیح و سریع نیازهای اطلاعاتی جامعه را پوشش بدهد.

    پایگاه خبری رسا نشر – شبنم حاجی اسفندیاری: اساس هر مجموعه، سازمان و نهاد موفق  بر اساس نظم، برنامه ریزی ، اطلاع رسانی و پاسخگویی بنا نهاده شده است. مشتری مداری ، رضایت مندی از عملکرد آن مجموعه و همچنین شفافیت فعالیت های آن اعتبار مجموعه را نشان می دهد. و هرچقدر این پارامترها دقیق و قوی باشند موفقیت آن مرکز بیشتر و در نگاه جامعه از محبوبیت بالاتری برخوردار است.

    بار تمام کارهای فوق که باعث می شود یک سازمان موفق و یا غیر موفق شود ، بر دوش روابط عمومی هاست. واحدی نوپا و پر فایده، اما در حاشیه! البته طی سالهای اخیر به این بخش توجه بسیار زیادی شده است. اما هنوز هم در برخی ادارات و سازمان ها این شغل حساس، تاثیر گذار نیست و بیشتر یک سمت تشریفاتی به حساب می آید. روابط عمومی درست نوک پیکان هر سازمانی است که می تواند با اطلاع رسانی صحیح و سریع نیازهای اطلاعاتی جامعه را پوشش بدهد. یک روابط عمومی موفق هیچ نقطه پنهان و تاریکی را در دورن سازمان و شرکت مربوطه برای مخاطبان و مشتریان باقی نمی گذارد. مخصوصاً در دوران انقلاب ارتباطی و اطلاعات روش های نوینی چون فضای مجازی و ….

    گرامیداشت هفته ارتباطات و روابط عمومی می تواند به مسئولین یادآور شود که این سمت چقدر مهم است. و باید بهای بیشتری به این بخش بدهند. در این شرایطی که بیماری کرونا و ابتلای هموطنان ایرانی به این بیماری را شاهد هستیم، نقش بی بدیل روابط عمومی و سخنگوی ستاد مقابله با کرونا بعنوان شاهد زنده ای بر اهمیت نقش ارتباطات و روابط عمومی ها در مسائل مهم می باشد. این هفته را بر همه فعالان ارتباطات و روابط عمومی تبریک عرض می نمایم. به امید آنکه سطح سواد رسانه ای و فرهنگ ارتباطی ما همگام با پیشرفت های عصر ارتباطی ارتقاء یابد

    شبنم حاجی اسفندیاری

     

  • افزایش آمار ابتلا به بیش از 2 هزار نفر!/ثمره عادی سازی روابط اجتماعی و حضور در خیابان

    نمی دانم برخی چه اصراری دارند برای اینکه کرونا بگیرند! دوست عزیز این دیگر لجبازی با مردم، حکومت و … نیست .

    پایگاه خبری رسانشر- شبنم حاجی اسفندیاری: نه من ، بلکه همه دوستانم در رسانه ها، متخصصین و ستاد مقابله با کرونا خسته شده ایم از بس این جمله ها را تکرار کردیم. در خانه بمانید. کرونا را جدی بگیرد. ماسک بزنید. در مکان های عمومی کمتر حضور پیدا کنید و …. اما انگار نه انگار. آمار گواه این است که انگار برایمان عادی شده است! انگار کرونا تمام شده؟
    بفرمایید افزایش دوباره آمار کرونا به بالای 2 هزار نفر در پی روند صعودی افزایش ها طی دو هفته اخیر! نمی دانم برخی چه اصراری دارند برای اینکه کرونا بگیرند! دوست عزیز این دیگر لجبازی با مردم، حکومت و … نیست . کرونا شوخی بردار نیست. هنوز هم در ایران قربانی می گیرد. بر خلاف گفته های برخی از مسئولین که ما موفق بودیم و کرونا راکنترل کردیم ، به عقیده من موفقیت زمانی حاصل می شود که آمار ابتلا به زیر 100 نفر برسد و رو به صفر برود! با این شرایط و بازگشایی ها و رفع محدودیت ها! احتمالاً باید منتظر سعودی شدن این آمار باشیم.پس خواهشاً کرونا را جدی بگیرید. برای حفظ جان خودتان و سلامتی عزیزانتان!