پایگاه خبری تحلیلی رسانشر – دختربچه 3 ساله توی تاکسی بی قراری می کرد. بهونه گیری می کرد و گریه. پدر و مادرش سعی می کردند آرومش کنند. مسافر جلویی رو به راننده گفت بچه داری هم سخته ها! راننده لبخندی زد و گفت بله. اما بچه نعمتِ و شیرینه. صد البته دردسرهای خودش رو هم داره. به مسافر گفت شما بچه داری؟ گفت تو راهی داریم. اتفاقاً دختره. راننده با شوق گفت قدمش مبارک باشه. ایشالله که سلامت باشه.

بحثشون ادامه پیدا کرد و من هم گوش می دادم. حرف از تربیت بچه شد. مرد جوان گفت: من اصلاً تحمل بی ادبی و لوس بازی بچه ها رو ندارم. از الان فکرش و کردم چجوری بارش بیارم که مطیع باشه. همه چیز براش فراهم می کنم. اما اجازه نمی دم بچم نُطُق بکشه! راننده که انگار کمی بهش برخورده بود گفت : تو گفتی بچم دختره. دخترت رو خدایی ناکرده نمیخوای با کتک زدن سر راه بیاری؟ مرد جوان که فکر می کرد سخنور خوبیه و کمی هم بهش احترام گذاشته شده با جسارت و البته بی شرمی گفت: حاج آقا کتک چیه؟ من همون اول سرمشق دخترم و می دم بهش. صدایش را صاف کرد و گفت بابا آمد . بابا با داس آمد!! و زد زیرخنده …
با گفتن این جمله بشدت خشمگین شدم و به پدر نادان با عصبانیت تاختم. خجالت آور است. پدری که هنوز دخترش به دنیا نیامده است چنین تفکری دارد! به همراه من، پدر و مادر دختر بچه و حتی راننده هم از فرط ناراحتی به حرف های مرد جوان واکنش نشان دادند. بحث بالا گرفته بود. نیم نگاهی به ماجرا داشتم و نیم نگاهی به دختربچه سه ساله. بیچاره! نمی دانست موضوع چیست . و خبر نداشت که آینده همجنسان او بازیچه تفکرات متحجر مردانی است که خود را برتر و صاحب تعقل می دانند!!
بحث خوشایندی نبود. نهایتاً راننده تاکسی، مسافر بی شخصیتش را به مقصد نرسانده پیاده کرد. حتی کرایه اش را هم به او برگرداند و گفت نمیخواهم پول کسی که داس به دست منتظر است فرزندبه دنیا نیامده اش را قربانی کند وارد زندگی ام شود. و ادامه داد من سه تا دختر دارم که هر کدام باعث فخر و مباهات من هستند. این نان را به دخترانم نمی دهم…
اگرچه با پیاده شدن مسافر، این موضوع خاتمه پیدا کرد، اما من با نگاه به چشمان دختر کوچولو به این فکر می کردم که رومینا اشرفی یک نفر نبود. و انگار پدران داس به دست هم بسیارند. دعا می کنم که روزی فرا رسد که هیچ دختر و پسر بی گناهی به دلیل خشم، تحجر و تفکر بیمارگونه والدینش جوانی اش تباه نشود..
شبنم حاجی اسفندیاری
برچسب: شبنم حاجی اسفندیاری
-

پدر رومینا اشرفی در تاکسی
-

شب نوشت ششم- تو خود حدیث مفصل بخوان …
امروز دوستی این تصویر را برایم فرستاد. و در پیامی صوتی از وخامت اوضاع و افزایش فوتی های کرونایی طی هفته گذشته در یکی ازشهرستان های تهران خبر داد. شهرستانی که 300 هزار نفر جمعیت دارد. اما همین شهر هم به همراه تهران بزرگ در وضعیت قرمز قرار دارد. شهر کوچکی که روزانه ده ها هزار نفر از ساکنان آن به تهران می آیند و کارگران بسیاری از داخل شهر تهران بصورت روزانه به این شهر تردد می کنند.

با دیدن این مقدار آهک و کیسه های خالی آهک که برای دفن فوتی های کرونایی استفاده میشود می توان فهمید که اوضاع در این شهر خوب نیست. دنبال یک جمله بودم برای این تصویر که این به ذهنم رسید. ” تو خود حدیث مفصل بخوان ازاین مجمل …”
مسلماً گفتن جملات تکراری در خانه بمانیم، سفر نرویم ، به مناطق پر جمعیت و شلوغ نرویم و … اثری ندارد. البته که این کمپین ها با شرایط حساس و مشکلات اقتصادی جامعه ایرانی از همان ابتدا هم اثر چندانی نداشته اند. در خانه بماند، زندگی اش تامین میشود؟؟ برای همین تنها خواهشی که میشود از هموطنانمان داشته باشیم این است که دست کم ماسک بزنند و مدام دست هایشان را با مواد ضد عفونی و صابون بشویند. سرما خوردگی ها را جدی بگیرند و برای احتیاط در منزل و محیط کار بیشتر مراعات کنند و از دیگران فاصله بگیرند!
شبنم حاجی اسفندیاری
25 مهر 1399 -

شب نوشت پنجم – جریمه ماسک نزدن
صادقانه بگویم؛ به این تصمیم اخیر دولت مبنی بر اجباری کردن ماسک و جریمه کردن با روشهای اعلام شده خوشبین نیستم.اگرچه خیلی دیر! اما این تصمیم که می بایست از همان ابتدا اتخاذ می شد، بشرطی که سازوکار مناسبی برای برخورد با متخلفین داشته باشد می تواند تاثیر بسزایی در رعایت بهداشت عمومی داشته باشد.

یادم می آید پیشتر یکی از همکارانم مطلبی در رابطه با در خانه ماندن نوشت و در رسانشر منتشر شد. ادبیات تندی داشت . آن موقع احساس می کردم نباید با مردم به تندی برخورد کرد. و فوراً مطلب را حذف کردیم. با این تفکر که به هر حال مساله خیلی جدی است. و همه این موضوع را درک می کنند و مراعات خواهند کرد. اما در ادامه دیدیم که خیلی ها بی توجه به اتفاقات روز و آمارها، سفرهایشان را رفتند. مراسمات، تفریح و خریدشان را تعطیل نکردند. و من هم مثل مراعات کنندگان دیگر به خودم گفتم پس فقط ما زیادی بودیم؟ همه در خیابان ها بدون توجه به کرونا زندگی می کنند و فقط ما هستیم که سه ماه است در قرنطینه به سر می بریم !!نمی دانم کارکرد این ماسک زدن اجباری به کجا می انجامد.و با اینکه دو روز از اجرای طرح گذشته، هنوز هم ندیده ام و نشنیده ام که کسی را جریمه کرده باشند. اما امیدوارم دست کم باعث شود خیلی ها به خودشان بیایند و این ماسک 1500 تومانی را بزنند.
الان همه جا ماسک هست. بر خلاف روزهای اول که قحطی ماسک و مواد ضد عفونی کننده بود، الان به وفور یافت می شود. این که پول نداریم و از کجا بیاوریم پول ماسک بدهیم هم بهانه است. برخی روزانه 15 هزار تومان پول یک پاکت سیگار می دهند. اما حاضر نیستند هفته ای 1500 تومان پول یک ماسک را بپردازند. اما در عوض خودشان و دیگران را از کرونا محفوظ بدارند. برادر عزیزم. خواهر گرامی، منتظر معجزه دولت و آمدن واکسن نباش. زمستان سختی در پیش است. ماسکت را بزن!
شبنم حاجی اسفندیاری
20 مهر 1399
-

شب نوشت چهارم – سه نکته مهم

اول
آنکس که امروز به خاک سپرده شد،اگرچه در رسانه ملی از او بعنوان هنرمند یاد شد، اما مغضوب و ممنوع التصویر دیروز بود . دلیلش هرچه می خواهد باشد. زیبنده یک نظام مردم سالار اینگونه نیست که با هنرمندانش چنین کند. همین امروز اگر کرونا نبود، جمعیت میلیونی برای وداع با خسرو آواز ایران، توس را همصدا با همایون شجریان با نوای مرغ سحر به لرزه می انداخت. اینکه نیامدیم برای جلوگیری بیشتر از کرونا بود. آن هم در این شرایط که به نظر می رسد کنترل از دست ستاد کرونا هم در حال خارج شدن است. هرچند انگار عده ی کثیری را هم که آمده بودند راه نداده اند. شجریان هواداران میلیونی دارد. رسانه شجریان صدا و سیمای خواب زده نیست. فضای مجازی رسانه امثال شجریان هاست.
دوم
روزهای گذشته گزارشی از رسانه ملی در رابطه با آرایشگاه ها و باشگاه های ورزشی زیر زمینی پخش شد. که با وجود تعطیلی تهران به فعالیت خود ادامه می دهند. اینکه چرا این افراد به تعطیلی مبادرت نکرده اند گزارش میدانی نمی خواست. این را از دولتی ها می پرسیدید که این اماکن که از ابتدای سال شاید تنها یکی دو ماه آنهم با کمترین تعداد مراجعه کننده فعالیت کرده اند. مابقی ماه ها خرج زندگی، اجاره محل کسب و حقوق کارکنانشان را از کجا تامین می کنند؟ و با این شرایط که کرونا سایه اش را از سرِ ما بر نمی دارد، آینده این کسب و کارها چه می شود؟؟
سوم
کرونا که آمد خیلی ها بیکار شدند. شرکت ها، کارگاه ها و مراکز بسیاری از حرکت ایستادند. خیلی از این افراد از سالهای قبل بیمه پرداخت می کردند. که اگر روزی بیکار شدند بتوانند بیمه بیکاری بگیرند. نقش تامین اجتماعی از ابتدای شیوع کرونا چه بود و برای این نزدیک به یک میلیون نفر بیکار ثبت شده چه کرد؟ باز خدا ستاد کرونا را خیر دهد بدون کاغذ بازی و اجازه بدهید بگویم بدون سرکار گذاشتن خلق الله 3 ماه به این افراد حقوق داد. کارگری را می شناسم که از اردیبهشت بیکار است. اول اینکه یک میلیون تومان اردیبهشتش به دلیل اشتباه تامین اجتماعی پرداخت نشد. و از همان موقع منتظر برقراری مقرری بیمه بیکاری است! از اردیبهشت تا مهر 6 ماه است. بدون حقوق. بیکار! . آقای شریعتمداری، وزیر محترم کار در آن سازمان چه می کنید که نمی توانید حقوق کارگری را که مرتب حق بیمه اش را داده بپردازید؟؟ بعد می خواهند مردم در خانه بمانند و کرونا هم برود. مرسی. رفت ….
شبنم حاجی اسفندیاری
شنبه 19 مهر 1399
-

شب نوشت سوم – پرواز خسرو آواز ایران
خسرو آواز ایران ، محمد رضا شجریان، استاد آواز و محبوب قلبهای بسیاری از ایرانیان درگذشت.

طی چند سال گذشته که خبر بیماری استاد شجریان همگانی شد، اندوهی وجود هنر دوستان را گرفت. از همان روز انتشار این خبر، استاد آوازی نخواند و صدای طنین اندازش را کسی نشنید. محمد رضا شجریان اکنون دیگر در میان ما نیست. و اندوه فراغ هنرمندی بزرگ وجودمان را فرا گرفته است. هنرمندی که تنها یک خواننده نبود. شخصیت بزرگ و ستودنی این مرد بزرگ، وی را از سایر هنرمندان متمایز می کرد. مردمی بودن ویژگی بزرگ دیگر محمدرضا شجریان بود و پای این اعتقادش ایستاد.
استاد شجریان پس از وقایع 88 و مواضع مردمی اش مورد غضب دولت وقت قرار گرفت . مخصوصا وزارت ارشاد بارها در انتشار آثارش سنگ اندازی کرد. همچنین بارها از طرف تندرو ها مورد انتقاد و فشار قرار گرفت. اما خم به ابرو نیاورد و موضع مردمی اش را تغییر نداد. او اکنون از میان ما رفته است. و مگر می شود که نوای روحانی ربنای استاد را در شبهای رمضان از یاد برد؟ اگرچه صدا و سیما با غرض ورزی و کینه چندین سال است که این نوا و دیگر آثار استاد را پخش نکرد. اما در نهایت مدیران و تصمیم گیرندگان سیما ضرر کردند و خود را از چشم مردم انداختند. صدای استاد تا همیشه ماندگار خواهد ماند و میراثی جاودان برای آیندگان این سرزمین خواهد شد.
روحش شاد و یادش گرامی
شبنم حاجی اسفندیاری
پنجشنبه هفدهم مهر 1399 -

شب نوشت دوم – عدالت کجایی؟؟

حوالی غروب احساس کردم گرسنه ام شده. از نزدیک ترین دکه روزنامه فروشی که حالا همه چیز میفروشد، دو تا ویفر کوچیک خریدم. تا اومدم کارت رو بدم دیدم یک دختر هفت هشت ساله صدام کرد که خاله برای منم میخری؟ گرسنمه! نهار نخوردم.میشه برام ی چیزی بخری؟ سرم رو برگردوندم دیدم نگاهش به دست منه. دخترک با لباسی نامناسب در هوای پاییزی در خیابان فال می فروخت. یکی از ویفر ها رو به اون دادم. بدون معطلی بازش کرد و با ولع شروع به خوردنش کرد. من هم به راهم ادامه دادم و به سمت مترو رفتم. اشتهام کور شد…
تو مترو به این فکر می کردم که الان اون دختر بچه باید دنبال بازی و تحصیل باشه. کف خیابون جای خوبی برای اون نبود. بدون غذا و لباس گرم چرا باید کار کنه؟ می دونم امثال این دختر بچه ها عضوی از باند تکدی گری هستند و گردانندگانش کودکان خانواده های بی بضاعت رو اجاره می کنند. اما هیچ انسانی دلش نمیاد اون شرایط رو ببینه. تو همین فکر ها بودم که دختر نوجوان دیگری که فال می فروخت جلوم ظاهر شد. به پشتش پسر بچه یکی دوساله ای رو بسته بودند. بچه بشدت گریه می کرد. معلوم بود گرسنشه . وقتی مادر بچه کنارش نباشه، کی دلش براش می سوزه؟ دختر رو صدا زدم. ویفر دیگر رو از تو کیفم دراوردم باز کردم و دادم دست پسر بچه. گریه اش قطع شد. واقعاً گرسنه اش بود. زبون نداشت بگه که بابا من گرسنمه…
میخوام به رئیس جمهور بگم در آدرس دادنش تجدید نظر کند. آمریکا شاید در باب تحریم برای کشور مشکلاتی درست کرده باشد. اما افزایش روزافزون فقر، فشار به مردم ، گرسنگی و سوء تغذیه از مدیریت غلط و ناکارامد مدیران دولتی است. والسلام
شبنم حاجی اسفندیاری
سه شنبه 15 مهر 13999 -

شب نوشت اول – مادربزرگ رفت …

اولین شب نوشت من. و شاید غمگین ترین!
درگیر کارهای روزمره بودم که تلفن زنگ زد. خبر کوتاه و بد بود. خیلی بد. اونطرف خط کسی گفت که مادربزرگ جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادر بزرگ بیمار بود. سالها بود که به سختی و در بیماری زندگی می کرد. مادر بزرگ آلزایمر داشت…
رفتنش داغی بر دلم نهاد. او عزیز من بود. همه کس من. همچون مادر دلسوز و در مسیر زندگی همچون آموزگار. رفیق روزهای سختی و دلسوز دوران کودکی ام. او قلم به دستم داد و برایم شاهنامه فردوسی را از حفظ می خواند. باورم نمی شود او کجا و آلزایمر کجا؟ امروز از اعماق وجود معنای ضایعه بزرگ را درک کردم …
تا امروز با خودم می گفتم کرونا خیلی بده. کسی که مبتلا می شه رو آزار می ده. و حتی ممکنه بیمار رو از پا در بیاره و جونش رو بگیره. از اونطرف هم برای اینکه مبتلا نشیم باید حواسمون جمع باشه. ماسک و دستکش، شستشوی مدام دست و ضد عفونی. کرونا خیلی بده. خیلی ها بیکار شدند. مدرسه ها، دانشگاه ها بود و نبودشون فرقی نداره. بازارها، کسب و کارها و کلاً همه چی رو از رمق انداخته.
اما امروز یقین کردم که کرونا بدتر از چیزیه که نشون می ده. زمانیکه در آرامستان بغض گلوم رو گرفته بود. عزیزترینم رو از دست داده بودم. اما نتونستم مادربزرگم رو وقت وداع ببینم. هیچکس جرأت نکرد دیگری رو در آغوش بگیره و تسلی غمش بشه. هیچکس جرأت نکرد دست بر شانه فرزندان داغدار بگذاره و اونها رو از سر مزار بلند کنه و آرومشون کنه. ما چند نفر بودیم . ماسک بر صورت با چشمانی خیس با فاصله از هم. اینجا بود که من باورم شد کرونا تنها به ریه آدم نمی زنه. این ویروس احساس انسانها رو هدف گرفته و تداوم حیات اون یعنی تنهاتر شدن ما.
ما چند نفر بودیم. اما آنطرف تر متوفی کرونایی را دفن می کردند. هیچکس نبود. نه اینکه هیچکس را نداشته باشد! نه. هیچکس اجازه نزدیک شدن به جسد و قبر را نداشت. پنجاه متر، صد متر آنطرف تر صدای گریان زنی می آمد که می گفت قربان غریبی ات بابا که هیچکس وقت وداع بالای سرت نبود ….شبنم حاجی اسفندیاری
14 مهر 1399
-

از دنا پلاس تا واکسن ویژه، شغل لاکچری نمایندگی مجلس!
مجلسی که با شعار مقابله با گرانی، رانت و فساد وارد شده بود، برای گرانی هیچ کاری نکرد، نیامده خودروی سفارشی با اقساط طولانی و بدون بهره گرفت و حتی قرار بود قبل از گروههای پر خطر، مادران باردار و دیگر مردم واکسن آنفولانزای سفارشی هم بزند!

این روزها مجلس شورای اسلامی و نمایندگانِ مردم بحث روز رسانه ها و فضای مجازی هستند. ماجرای حقوق دویست میلیون تومانی ماه اول، خودروی دنا پلاس از دم قسط بدون ودیعه و نوبت و حالا هم ماجرای واکسن سفارشی آنفولانزا برای مجلسی ها!! . تمام مسائلی که این روزها در رابطه با نمایندگان مطرح می شود، در گذشته نیز مرسوم بوده است. خانه، اجاره خانه، خودرو، گوشی تلفن همراه، هزینه های جانبی، وام و …. . اما آنچه باعث شده تا این مباحث در جامعه شکل بگیرد نکاتی دارد که در ادامه به آن می پردازیم.بعنوان یک مشاور تبلیغاتی با سابقه چندین ساله در ستادهای انتخاباتی نامزدهای انتخابات مجلس و شوراهای شهر به خوبی از هزینه ها، دلایل و ولع حضور در صندلی پارلمان و ساختمان شوراهای شهر آگاهم. آنچه که باعث حضور خیلی ها برای گرفتن منصب نمایندگی شده است بجز خدمت به خلق، قطعاً حقوق ثابت نمایندگی نیست! وگرنه با توجهی به گستردگی شهرها و اهمیت آن دو تا پنج برابر حقوق دوره نمایندگی خرج هزینه های تبلیغات انتخابات می شود. و اگر همه چیز فقط همان حقوق باشد یک نماینده در طول 4 سال باید از جیب هم هزینه رفت و آمدش را بدهد!
واقعیت چیز دیگریست. نماینده شدن منافع بسیاری دارد. اعتباری که این افراد در طول این دوره به دست می آورند همراه با حقوق و مزایایی که می گیرند بقدری با ارزش است که در زمان ثبت نام در انتخابات باعث می شود یک شهر 200 هزار نفری بالای 100 کاندیدا داشته باشد. اینان شیفتگان خدمتند؟؟ قطعاً خیر. ضمن اینکه نماینده شدن به غیر از حقوق و مزایای دولتی امتیازات بسیار دیگری هم دارد که اگر میخواهید بدانید چیست؟ به شرایط مالی و زندگی نمایندگی ادوار قبل محل سکونتتان مراجعه کنید.
اما چه شد که این بگیر و بستان ها در دوره یازدهم به چشم آمد و به تبع آن اعتراضات فراوانی را به همراه آورد؟
مجلس یکدست (به لحاظ طیف سیاسی) یازدهم که اکثریت منتخبان آن بدون درد و خونریزی وارد مجلس شدند، شعارهای بزرگی را مطرح کرد. شفافیت! صداقت! مردم داری و … . این ها شعارهایی بود که طیف غالب مجلس که مخالفان تندروی دولت هم به شمار می روند در آغاز راه سردادند. و آنچنان وعده دادند که خیلی ها منتظر بودند یک شبه اوضاع کشور دگرگون شود. اما همچنان که از “کوزه همان برون تراود که در اوست” و بر اساس پیش بینی ها هیچ اتفاق مهمی جز حاشیه سازی و پرداختن به مسائل و اختلافات سیاسی رخ نداد و مجلس یکپارچه که نمایندگانش در غیاب رقبا به آسانی به صندلی ها رسیده بودند نیز بجای پرداختن به وعده ها، به دل مشغولی های درونی خود پرداخت.همین مسائل باعث شد که خبرهای اینچنینی از مجلسی ها با حاشیه همراه شود.
مجلسی که با شعار مقابله با گرانی، رانت و فساد وارد شده بود، برای گرانی هیچ کاری نکرد، نیامده خودروی سفارشی با اقساط طولانی و بدون بهره گرفت و حتی قرار بود قبل از گروههای پر خطر، مادران باردار و دیگر مردم واکسن آنفولانزای سفارشی هم بزند! شاید هم روزی می رسید که استوری نمایندگان در حالیکه روی تخت در حال زدن واکسن کرونا سلفی می گیرند را نیز شاهد باشیم!
ختم کلام اینکه نمایندگی یک شغل لاکچری به حساب می آید. کمتر از وزارت نیست. حتی بهتر از آن است. چون هیچ رئیس جمهور و وزیری عاقبت به خیر نمی شود. اما با نماینده کسی کاری ندارد. بعد از چند دوره نمایندگی آنقدر تأمین هست که بیکار و نیازمند نماند. دروغ می گویم؟ یک نماینده بیکار و فقیر نشانم دهید. یک نماینده مجلس که بخاطر فقر خودکشی کرده باشد. یا نماینده ای که به دلیل ندادن اجاره خانه، وسایلش را در کوچه ریخته باشند. یک نماینده که در صف کپسول گاز، صف مرغ و … کنار مردم دیده شده باشد. یک نماینده که بخاطر نداری بعد از 12 ساعت کار طاقت فرسا، تا نیمه شب مسافرکشی کند و راننده اسنپ باشد. اگر هست نشانم بدهید. و اگر هست و می شناسید هرگاه او را دیدید بگویید فلانی گفت خیلی مردی !!
شبنم حاجی اسفندیاری
-

داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم
داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
قسمت اول اینجاست
قسمت دوم اینجاست
قسمت سوم اینجاست
قسمت چهارم
نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
گوینده آیدا قره گوزلو
پادکست:به محض رسیدن به زاهدان ، بچه ها برای استراحت راهی هتل شدند. من به همراه ساناز برای هماهنگی و کارهای اداری راهی شدیم. تا بحال به زاهدان سفر نکرده بودم. اما مردم خونگرم و سبک زندگی محلیش توجهم رو جلب کرده بود. خطه سیستان و بلوچستان بنا به دلایلی فراموش شده و کمتر ازش حرفی به میون می یاد. بقول ساناز همه از سیستان چابهار و میشناسن و مواد مخدر!
بعد از انجام هماهنگی ها به هتل رفتیم. ظهر شده بود. نهار رو با بچه ها خوردیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کار. برنامه ها از قبل مشخص بود. برای همین 2 تا تیم شدیم. که وقتی وارد روستا شدیم گروه اول دنبال لوکیشن ها و راه اندازی تجهیزات باشه و گروه دوم با خانواده ها صحبت کنه و بچه ها رو پیدا کنه. متحد و همدل به دل جاده زدیم و در راه بیشتر و بیشتر حرف زدیم. خدا رو شکر بچه ها همه دنبال گرفتن بهترین نتیجه از این کار بودند. و براشون جدی بود. همین موضوع من رو خوشحال می کرد که با یک تیم قوی وخلاق و صد البته مسئولیت پذیر راهی شدم.
وارد روستا که شدیم همگی ماتمان برد. اینجا با تصوراتی که از یک روستا همیشه در ذهن آدم شکل میگیره خیلی فرق داشت. ساناز اهی کشید و گفت خدایا اینجا دیگه کجاست. چادرها و کپرهای کوچک ، خانه های کاهگلی و مخروبه. تا چشم کار می کرد بیابان بود و گرما . هیچ کدوممون فکر نمی کردیم اول کاری با چنین منظره ای روبرو بشیم. برای مدتی فقط نظاره گر بودیم و گاهی کسی چیزی می گفت. شاید بچه ها به این فکر می کردند اینجا آمدن اشتباه است. اینجا هیچ چیز ندارد. همه رو جمع کردم و گفتم ببنید اینجا خود فقره. ته یک زندگی سخت و طاقت فرسا. اما این چیزی که مردم اینجا رو هنوز زنده نگه داشته ظاهر خشک و هوای گرمش نیست. در دل هریک از اهالی این روستا حتماً چیزی به نام امید زندست که زندگی هنوز هم وسط این بیابون جریان داره. و من و شما دنبال این امید و آروز تو دل بچه های این روستا هستیم. که بتونیم کمکشون کنیم زندگیشون رو تغییر بدن. من، شما فقط یک هدف داریم . و اون کمک به یک هموطنمون برای زندگی بهتره. باید قوی باشیم. بخاطر بچه های این روستا باید قوی باشیم. ما میتونستیم تو دفتر شرکت بنشینیم و چندتا بچه از طریق دوست و آشنا پیدا کنیم. باهاشون کار کنیم و ببریم تو روستاهای اطراف تهران فیلممون رو بسازیم و خلاص. اما اگر من اینجام ، اگر از شماها دعوت کردم که در این شرایط سخت اینجا کنار من باشین فقط بخاطر یکی دوتا از این بچه هاییه که نمی دونم کی ان و الان کجای این روستا منتظرن تا دستمون به سمت اونها دراز بشه.که شاید یک روز بیاد بتونن ی کودکی معمولی داشته باشند. درست مثل من و شما. و به خدا که این چیز زیادی نیست…
بعض گلومو گرفته بود. اما یاد گرفته بودم خودم رو کنترل کنم.اجازه ندادم اول کاری از هدفمون دور بشیم. برای همین بعد از حرفهای من کار شروع شد. قرار بود من و مسعود دنبال بچه ها بگردیم. با خونواده هاشون صحبت کنیم و اگر موردی بود و خانوادش رضایت داشت برای فیلمبرداری امادش کنیم.
روستا انقدری جمعیت نداشت.برای همین پیدا کردن چندتا بچه کار سختی نبود. با بزرگای روستا که صحبت می کردیم گله مند بودند. ازمشکلات می گفتند. از نداشتن امکانات و اینکه توجهی بهشون نمیشه. زندگی سختی دارند . اما توکلشون به خداست و امیدوارند به عنایت خداوند.اینجا پسربچه ها وقتی بزرگ می شن برای کار به شهرهای اطراف می رن و نمی مونند. دخترها رو هم زود شوهر می دن. و اکثرا ازدواج ها فامیلی و قومیه.از اوضاع درس و مدرسه پرسیدم. گفتند سواد بچه ها در حد ابتدایی و تا کلاس چهارم و پنجمه. مدرسه که اینجا نداریم. اما بعضی وقتها معلم میاد و با بچه ها کار می کنه و میره.گاهی ماهها میگذره و بچه ها هیچ معلمی ندارند. اینها رو پدری گفت که دخترش رو بتازگی از دست داده بود. می گفت اگر سامان داشتیم و درس میخواندیم شاید می فهمیدیم و درک می کردیم.بنده خدا دخترش مشکل روحی داشته و یک شب کپر رو ترک می کنه و دیگه برنمیگرده. چند ماه بعد جنازه دخترش رو در یکی از شهرهای اطراف پیدا می کنند.
انقدر درد زیاده که نمی دونم بچه هایی که قراره انتخاب کنیم چه آرزویی می تونن داشته باشن؟ برادر و خواهر من چه فرقی با این بچه ها دارند؟ مگه ما هم میهن نیستیم؟ مگه در یک کشور زندگی نمی کنیم؟ مگر یک قانون، یک رئیس جمهور و یک مجلس بیشتر وجود داره که شمال تا جنوب این کشور مثل زمین تا آسمان اختلاف داره باهم؟ هنوز این بچه ها رو پیدا نکردم. و هنوز یک فریم فیلم نگرفتم. اما احساس می کنم باختم. اگر نتونم بچه ها رو به آرزوشون برسونم چی؟ وای خدا! چقدر احمقم من. تا همین یک ساعت پیش به فکر معروف شدن و بدست اوردن پول و شهرت بودم. اما تا رسیدم به اینجا همه چی به یکباره عوض شد. هنوز از حرفهایی که به بچه ها ورودی روستا زدم چیزی نگذشته. اونها رو آماده کار کردم. خودم کم اوردم. چیکار باید میکردم؟ کاش بشه زنگ بزنم به علیرضا و همه چیز و کنسل کنم و برگردم خونه. وای خدا. الان فقط مامان شیما رو میخوام که آرومم کنه. امونش ندادم. از مسعود جدا شدم. به مامان شیما زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت بغضم ترکید. همه چی رو بهش گفتم. و مثل همیشه گفت می دونستم ی جای کارت می لنگه و باز میای سراغم. خیلی حرف زدیم. بقدری مادرانه اما منطقی راهنمایی می کنه که اگر هیچ امیدی نداشته باشی در لحظه با انگیزه ترین آدم دنیا میشی. یک جمله مهم گفت و اون این بود که تو هرچقدر هم که دلت بخواد کمک کنی، توانت محدوده و تنهایی نمی تونی بار به این بزرگی رو به دوش بکشی. پرنیان! می دونی نمی تونی برای همه این بچه ها کاری بکنی. اما من با کمک خودت اگر بچه های پروژت قبول نشدند و یا هرکسی که فکر می کنی باید حمایتش بکنی رو تا جایی که در توانم باشه حمایت می کنم. با قدرت برو جلو و کارت رو تموم کن. حتی اگر یک نفر هم از پروژه شما انتخاب نشد من به همون میزانی که اون شرکت تعهد کرده برای همه بچه های پروژت ازشون تا زمان تحصیل و ازدواج حمایت می کنم. مسلماٌ رو کمک سامان هم می تونیم حساب باز کنیم.این کار دو تا کارفرما داره در نهایت هرکی رو انتخاب کنی حمایت می شه. پس لوس بازی رو بگذار کنار و برو بچه هایی که منتظرتن رو پیدا کن.
حرفهای مامان شیما بقدری روم اثر گذاشت که بعد از قطع تماس شدم همون پرنیان روز قبل. اما سمت مسعود که رفتم دیدم نزدیک به 20 نفر دختر و پسر کوچولو دورش رو گرفتن. انگار همه خبردار شده بودن چه خبره. مسعود تا من و دید دستاش برد بالا و به من اشاره کرد و گفت من که گفتم هیچ کارم. رئیس این خانومه است. برین از اون بخواین هرچی میخواین. باورم نمی شد. انگار که من چشمه آب بودم و بچه ها تشنه ی آب. به سمتم هجوم اوردن و دورم و گرفتن. نمی دونم کی گفته بود بهشون میخوان تو فیلم بازی کنن. دست من و گرفته بودن و هی میخواستن که اونا رو انتخاب کنم. خاله خاله از دهنشون نمی افتاد. فقط میخواستن انتخاب بشن. منم مونده بودم چیکار کنم. میگفتم جان خاله. چشم دخترم. چشم پسر گلم. نمی گذاشتن حرف بزنم. گریه ام گرفته بود. خدایا این چیه که برای من خواستی؟ من وسط این همه بچه چیکار می کنم؟ با هر سختی بود آرومشون کردم. براشون کلی حرفای قشنگ زدم. چشماشون برق می زد از خوشحالی. از امید و از آرزوی بازی در این فیلم. البته برای جلوگیری از سو استفاده از بچه ها ما این قرار و گذاشته بودیم که هیچ کس از موضوع واقعی فیلم و مسائل مادی و اعتباری که به بچه ها داده میشه صحبتی به میون نیاره. ساخت فیلم برای کودکان پوششی بود برای کارمون و حضور الانمون هم فقط برای تست و انتخاب بازیگره!
به هر روشی که می شد بچه ها رو آروم کردم . کمی باهاشون حرف زدم. چقدر نازنین بودن. چقدر فرشته و معصومن خدا! یکیشون با اون چشمای قشنگش فقط به صورت من زل زده بود. ازش پرسیدم خاله اسمت چیه؟ گفت سمانه. یکم دلبری کرد و گفت خاله ی چیزی بگم ؟ گفتم بگو عزیزم. گفت خاله شما خیلی خوشگلی . مث بازیگرا میمونی تو فیلما . خندیدن و گفتم نه بابا خاله. مگه از شماها خوشگلترم رو زمین داریم؟ با گفتن این حرف انگار دنیا رو بهشون داده باشی. از فرط خوشحالی و ذوق نمی دونستن چیکار کنند. همینطوری که برام حرف می زدن و از خودشون و روستاشون می گفتن رفتیم سراغ محل فیلمبرداری. ساناز و مابقی اعضای تیم کارشون رو به اتمام بود. از دیدن من با اون همه بچه های قد و نیم قد تعجب کرده بود . اومد جلو و گفت خاله خاله قرار بود 4-5 تا باشن. چی شد کل روستا رو آوردی که؟ گفتم ماجرا داره . حالا بت می گم. ی نگاهی به من کرد و گفت اوه اوه چشاشو. یک ساعت کنارت نبودما.رفتی با 20 تا بچه برگشتی. چشاتم که کاسه خونه. چیه؟ بابای بچه ها کتکت زده؟ و زد زیر خنده.
گفتم ساناز اصن خوب نیستم. شب برات میگم همه رو ولی اینو بدون که بد خرابم .زد رو شونم و گفت حاجی باکت نباشه. خودم می سازمت ….
تصمیمم رو گرفته بودم. حالا که خدا من و کشونده تا اینجا و خواسته که صدای این بچه ها شنیده بشه. من کی باشم که بخوام بینشون انتخاب کنم. از همه بچه ها فیلم میگیریم. برمیگردم تهران با نظر جمعی، اوناییکه برای پروژه مناسب بودن و انتخاب می کنیم. مابقی رو هم خدا بزرگه با کمک مامان شیمام ازشون حمایت می کنیم. مسعود رو صدا کردم. گفتم ببین من همین اولش داغون شدم با دیدن این بچه ها. تو خبرنگاری.از این چیزا زیاد دیدی.یکم باهاشون صحبت کن. توجیحشون کن و فرم رضایت نامه ها رو بده به همشون. بگو فردا امضا شده ساعت 10 صبح همین جا باشن. تعجب کرد و گفت همه؟ گفتم همه. داستان عوض شد. برگشتنی میگم. قبول کرد و داشت می رفت با لحن طعنه آمیزی گفت خبرنگارم. سنگدل و خونسرد که نیستم. دیدم حالت و . منم با وجود این همه گزارش و خبر امروز بهتم زد از وضعیت زندگی مردم اینجا. اگر گریه نمی کنم واسه اینکه افت داره واسه ی مرد جلو خانوما گریه کنه. نگاش کردم و گفتم فردا مبینمت آقا مسعود وقتی داری با بچه ها مصاحبه می کنی.
اون رفت و من انگار می دونستم فردا قراره دوباره پای روضه آرزوهای این بچه های معصوم و پاک اشک ها ریخته بشه ….ادامه دارد…
-

جای خالی ماه چهره خلیلی
باور اینکه انسان های خوب خدا زود از زمین ما آدم ها دل می کنند و میروند سخت است. و صحنه تماشای آسمان ابری که رخساره ماه زیبا را پوشانده اند غم انگیر است. .و چه تلخ است این قصه تکراری جدایی و مرگ …

بانوی هنرمند تازه آسمانی شده مان چند روزیست که تصاویرش در فضای مجازی دست به دست می شود. ماه چهره خلیلی بازیگر توانمند، خوش اخلاق و حرفه ای به دلیل بیماری آن هم در غربت درگذشت. از آن دست خبرها بود که با شنیدنش شوک می شوم و دلم می گیرد. از همان اولین باری اش در مختارنامه تا هنر آفرینی درخشان در فیلم های سینمایی او را یک حرفه ای نشان می داد. و مگر می شود از یاد برد شخصیت ماه چهره را در چشمان سیاه زنده یاد ایرج قادری؟
اگر میخواهید زنده یاد ماه چهره خلیلی را بشناسید سادگی ، صداقت و علاقه قلبی اش به ایران را در برنامه دورهمی یک بار دیگر تماشا کنید. مسلماً آن زمان متوجه خواهید شد که سینمای ایران نتنها یک هنرمند، بلکه یک انسان کامل و یک بانوی خوش قلب ایرانی را از دست داده است.
روحش شاد و یادش گرامی
شبنم حاجی اسفندیاری