برچسب: سهراب سپهری

  • آخرین تصویر از دستان سهراب سپهری پیش از فوت/ عکس

    آخرین تصویر از دستان سهراب سپهری پیش از فوت/ عکس

    پروانه اعتمادی در سال ۱۳۵۹ آخرین تصویر را از دستان سهراب سپهری ثبت کرد.

    به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، تصویر زیر عکسی از دستان سهراب سپهری نقاش و شاعر ایرانی که از سال ۱۳۰۷ تا ۱۳۵۹ زیسته است و پروانه اعتمادی، نقاش و عکاس ایرانی که یکم فروردین امسال درگذشت آن را ثبت کرده است.

    آخرین تصویر از دستان سهراب سپهری پیش از فوت/ عکس

     

  • سوتی عجیب ؛ عکس یک سینماگر به‌جای سهراب سپهری!

    سوتی عجیب ؛ عکس یک سینماگر به‌جای سهراب سپهری!

    شهرداری تهران بیلبوردهایی (آگهی‌نماهایی) را از تصاویر شاعران همراه با شعرهایشان در محدوده خانه- موزه نیما یوشیج نصب کرده اما تصویری از «علی‌ قوی‌تن»، کارگردان سینما  به‌جای سهراب سپهری منتشر شده است.

    سوتی عجیب ؛ عکس یک سینماگر به‌جای سهراب سپهری!

    این روزها در بیلبوردهایی (آگهی‌نماهایی) در سطح شهر تهران تصویری به عنوان سهراب‌ سپهری در کنار شعر این شاعر و نقاش منتشر شده که تصویر او نیست.

    به گزارش ایسنا، شهرداری تهران بیلبوردهایی (آگهی‌نماهایی) را از تصاویر شاعران همراه با شعرهایشان در محدوده خانه- موزه نیما یوشیج نصب کرده اما تصویری از «علی‌ قوی‌تن»، کارگردان سینما  به‌جای سهراب سپهری منتشر شده است.

    عکس یک سینماگر به‌جای سهراب سپهری!

    این تصویر مربوط به فیلم «رویای سهراب» به کارگردانی علی قوی‌تن است که خود در آن نقش سهراب را ایفا می‌کند. این فیلم روایتی از زندگی سهراب سپهری است که  قوی‌تن درباره آن گفته بود: فیلم «رویای سهراب» یک فیلم بیوگرافی نیست. در واقع عاشقانه‌های زندگی سهراب را در برهه‌هایی به صورتی که فلسفه وجودی شاعر و نقاشی چون سهراب به تصویر کشیده‌ام.

    البته این موضوع اتفاق جدیدی نیست؛ پیش‌تر عکسی به عنوان عکس  «صادق هدایت» دست به دست می‌شد که در واقع تصویر او نبود بلکه تصویری از بهروز شعیبی بود که در فیلمی سینمایی برگرفته‌شده از داستان‌های صادق هدایت به کارگردانی حسن هدایت، نقش این نویسنده را بازی می‌کرد. او با گریم محسن ملکی به صادق هدایت نزدیک شده بود.

  • ایران مادرهای خوب دارد و روشنفکران بد

    ایران مادرهای خوب دارد و روشنفکران بد

     

    ایران مادرهای خوب دارد و روشنفکران بد|خبر فوریسهراب سپهری در نامه‌ای به احمدرضا احمدی نوشته است: ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر.

    در این نامه منتشرشده در صفحه احمدرضا احمدی (که زیر نظر دختر این شاعر اداره می‌شود) می‌خوانیم: «احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه‌هایت. من به شدت در این شهر مانده‌ام. آن هم در این شهر بی‌پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک‌جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل این‌که تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه‌سبزی بود… الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه‌های دبستانی، که ضخامت زندگی‌‏شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده‌ام. وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می‌شنوم. می‌بینی، قانع‌تر شده‌ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.

    مادرم می‌گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

    من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست. دودهای بادوام و آب‌نرو. در کوچه که راه می‌روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. وگرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی‌شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم این‌جا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می‌شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می‌کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می‌کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می‌شود.

    من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌‏تر است.

    ولی نباید زیاد خوش‌خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام. خواهم نوشت.

    من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم. و یکتایی را می‌بینم. و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم. و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که من می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

    غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می‌فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.

    ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر.

    و همین.»

    نیویورک، سوم رمضان

    ایران مادرهای خوب دارد و روشنفکران بد|خبر فوری

    ایران مادرهای خوب دارد و روشنفکران بد|خبر فوری

     

  • به بهانه سکانس جنجالی سریال آقازاده و جنجال‌های پیش از آن؛ زندگی جنگ است و دیگر هیچ … لیلی جان!

    به بهانه سکانس جنجالی سریال آقازاده و جنجال‌های پیش از آن؛ زندگی جنگ است و دیگر هیچ … لیلی جان!

    5f0fb8527e26b_5f0fb8527e26e

    صبر می‌خواهد که زن باشی و موفق هم باشی اما نام و نام‌های دیگری از کودکی تا ۷۶ سالگی به تو چسبیده باشند و رهایت نکنند، هر چند که با چنگ و دندان همواره تلاش کنی که خودت و خودت باشی؛ لیلی بی گلستان!

    دست از سرش بر نمی دارند . چه آن زمان که پای عاشقانه های فروغ فرخزاد در میان باشد، چه آن زمان که بخواهند نقبی به زندگی شخصی پدرش بزنند تا بلکه سو‍ژه های دندان گیرتری نصیب شان شود، چه آن زمان که درصدد باشند با یک «بوس کوچولو» خصومت ها و کینه توزی های شخصی را با ناخن کشیدن به حوزه خصوصی یک نفر تسویه کنند و چه آن زمان که قرار باشد خوردن و بردن های حوزه هنر را بی ربط و بی جهت به گالری داری او نسبت دهند، مثل همین سریال آقازاده.
    کمتر به سراغش می روند تا از ترجمه های ماندگاری چون‌ «زندگی جنگ است و دیگر هیچ» یا ۳۰ سال تجربه گالری داری اش بپرسند. بیشتر همان حاشیه های پیرامونی و عشق سر برآورده در ادبیات معاصر است که او را به سوژه جذابی برای رسانه ها تبدیل کرده است و صبر می خواهد که زن باشی و موفق هم باشی اما نام و نام های دیگری از کودکی تا ۷۶ سالگی به تو چسبیده باشند و رهایت نکنند هر چند که با چنگ و دندان همواره تلاش کنی که خودت و خودت باشی؛ لیلی بی گلستان!
    به هر حال در همه این سال ها این زن در برابر هجوم بادهای مسموم ، یکه و تنها ایستاده و کمر خم نکرده است و هیچ خواب و خیالی هم برای کندن ریشه هایش و پناه بردن به عمارت رویایی عصر گوتیک در ساکس لندن در سرنمی پروراند . لیلی گلستان ! بی هیچ همراه و با یدک کشیدن یک عنوان خانوادگی که به همان اندازه که برایش نام نشان داشت به همان اندازه هم دردسرهای خودش را داشته و دارد.
    یک بوس سیاه کوچولو
    طعنه های گزنده و پیدا و پنهان بهمن فرمان آرا با شخصیت پردازی مرد سرگشته ای به نام سعدی در فیلم «یک بوس کوچولو» را می توان نخستین دست درازی صریح به حوزه خصوصی و خانوادگی گلستان ها دانست. موضوعی که پا را از عاشقانه های فروغ و گلستان فراتر گذاشته و همسر و فرزندان او را نشانه رفته بود.
    دیالوگ های زهرآگین این فیلم که از حد یک تسویه حساب و خصومت شخصی فراتر نمی رفت در همان زمان واکنش های گسترده ای را در میان منتقدین به همراه داشت تا جایی که روبرت صافاریان، منتقد سینمایی، در این باره نوشت: «با وجود اشاره های آشکار و پنهان یک بوس کوچولو به ابراهیم گلستان، بنا را بر این گذاشتیم که با دنیای خیالی و شخصیتهای ساخته و پرداخته ذهن نویسنده کار داریم، کمااینکه فیلمساز می تواند بگوید شما اشتباه می کنید، همه شباهت ها اتفاقی است و این فیلم هیچ ربطی به ابراهیم گلستان ندارد.اما واقعیت این است که بسیاری از بینندگان فیلم، سعدی را همان ابراهیم گلستان می گیرند و موضع خصمانه فیلم نسبت به سعدی را موضع فرمان آرا نسبت به ابراهیم گلستان تلقی می کنند. به گمانم این شیوه حمله به یک شخصیت حقیقی و زنده شیوه ناجوانمردانه ای است. چون میتوانی هرچه دلت خواست بگویی و بعد هم بگویی مرادت اصلاً آن نبوده که شما گمان کرده اید. پرخاشگریهای ابراهیم گلستان – که برای من گاه به شدت آزاردهنده اند – دست کم این حُسن را دارند که شفاف و روشن اند و هر عیبی که برای هر آدمی قائل اند با نام و بی پرده پوشی بیان می کنند.»
    اما قاطعانه ترین پاسخ را، خود لیلی گلستان تحویل سازندگان این روایت خانوادگی کاملاً دستکاری شده داد. او در مصاحبه ای با احمد طالبی نژاد در واکنش به روایت های مطرح شده در این فیلم گفت: «آنقدراین فیلم بد بود که نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم. آیا نباید ناراحت می شدم؟ بیجا کرده که از موضع من صحبت می کند! من خودم هستم می توانم از موضعِ خودم صحبت کنم ایشان بیجا کردند ولی مساله این است که تمام آن دروغ بود، مادر من برای مرگ کاوه یک قطره اشک نریخت، لااقل در انظارِ عمومی حالا ممکن است در اتاق خودش و درِ بسته گریه کرده باشد اما آنجا یک مادری نشان داد که روی خاک قبر افتاده و خودش را دارد می کُشد!غلط کردند! اگر اینقدر واضح و این قدر آشکار دارید نشانه هایی می دهید که معلوم است ما هستیم دیگر درست رفتار کنید و اینقدر دروغ نگویید.»
    یک هزار نظر و میلیون ها وامصیبتا
    ۵ سال پیش بود که در کتاب هفته خبر گفت و گویی منتشر شد با لیلی گلستان. گفت‌وگویی جنجالی که لایه های شخصیتی این زن خودساخته را با زبردستی تمام به میان می کشید و سطر به سطر آن خواندنی بود . اما آنچه از همه این گفت وگوی مفصل برش خورد و دست به دست در فضای مجازی چرخید و هنوز هم که هنوز است برای جذب فالور و لایک و کامنت جزء یکی از پرکاربردترین محتواهای صفحات ادبی اینستاگرام است اظهار نظری است که او درباره فروغ فرخ زاد در این مصاحبه کرد.
    لیلی گلستان در این گفت‌وگو در اظهارنظری صریح درباره فروغ می گوید :‌ «او دختر جوان بدبختی بود که محتاج همه چیز بود. محتاج پول، محتاج زندگی بهتر، محتاج کسی که بیاید و راه و چاه زندگی را نشانش بدهد و یکی را گیر آورده بود و چسبید به او! من به او حق می‌دهم، چون پدرم واقعاً مرد جذابی بود و هنوز هم هست. خیلی زیبا بود، یعنی زیباترین مردی است که من در ایران دیدم. خب، وقتی یک دختر جوان که شعر هم بلد است می‌آید پیش همچین مرد جذابی برای کار منشی‌گری، باید هم عاشق شود. طبیعی است که مرد الواطی نبود، خوشگل بود. مشهور بود، قشنگ حرف می‌زد، لباس‌های معمولی می‌پوشید و دلش می‌خواست خوب زندگی کند. همه اینها قابل احترام هستند، اما خب، یک روز دلش خواست که از ایران برود و من این را متوجه نشدم که چرا چنین تصمیمی گرفت.»
    لیلی گلستان در همین مصاحبه البته به تحسین کتاب تولدی دیگر فروغ هم می پردازد. کتابی که فروغ آن را به « الف . گ» تقدیم کرده است و چه کسی است که نداند «الف . گ» همان سایه پر رنگی است که بواسطه حضور چند وجهی و جنجالی اش هنوز هم که هنوز است نامش در کنار چهره هایی که با او سر و کار داشتند جا خوش کرده و حذف ناشدنی است . از فروغ گرفته تا لیلی و کاوه گلستان !
    اما به هر حال بیان همین چند جمله کافی بود که جماعت قشون کش مجازی، ناسزا ترین الفاظ و تحقیرآمیزترین طعنه ها را به سمت او روانه کنند. آدم هایی که بی شک حوزه های خصوصی هنرمند برایش بیشتر از آثار بر جامانده از او جذابیت دارد و در این کمشکش ها و یقه پاره کردن ها معلوم نیست که سر پیاز تشریف دارند یا ته پیاز !
    برچسب ناجور آقازادگی
    و اما در چند روز اخیر سکانسی از سریال آقازاده و کنایه های آن نشان داد که حاشیه پردازان از سر این زن دست بردار نیستند، هر چقدر هم که او بخواهد حاشیه ای ایمن برای خودش داشته باشد.
    در همان قسمت اول سریال آقازاده به ماجرای گالری‌داری پرداخته می شود که تابلویی جعلی از سهراب سپهری را در یک حراج عرضه می‌کند. سکانسی که منتقدان آن را اشاره ای صریح به لیلی گلستان می دانند.
    او در واکنش به این سکانس معنادار هم به همان جملات همیشه کوتاه خود بسنده کرد و گفت:‌ ‌«من فکر می‌کنم این یک جریان برنامه‌ریزی شده است و به نظرم با هدف خاصی انجام گرفته‌؛ نمی‌دانم هدفشان چیست اما می‌دانم حتماً نیتی دارند؛ نیتی که خیر نیست شر است. این کارها برای چیست؟ مردم دارند به کرونا مبتلا می‌شوند و روزی ۲۰۰ نفر جانشان را از دست می‌دهند و می‌بینیم اوضاع مملکت و گرانی بیداد می‌کند، آن‌وقت می‌آییم و چنین فیلمی می‌سازیم.‌ من باز هم برای هزارمین بار از این گوش می‌شنوم و از گوش دیگر در می‌کنم و چون اهمیت نمی‌دهم به این چیزها. اما من از بالا به این اتفاقات نگاه می‌کنم. آدم‌هایی که از این کارها می‌کنند، بدانند همه‌اش نقش بر آب است».
    رونق گالری را می بینند ، اشک های تداکس تهران را نه
    با افتخار سرش را بالا می گیرد و از گاراژ خانه اش می گوید که در آغاز کتابفروشی می شود و بعدها یک گالری پررونق ؛ «شدم کتابفروش منطقه دروس. کارم از همون اول گرفت. طبقه زدم. در و دیوار را خودم رنگ زدم تا خرج زیادی نداشته باشد و کار گرفت … ۶ سال گذشت تا این که زیر جنگ و بمباران کتابفروش ها وضع شان خیلی خراب شده بود من باید زندگی ام را می گذراندم من که هنر خوانده بودم و پدرم هم که مجموعه دار بود. با نقاشی های سهراب سپهری خانه خودمان این کار را شروع کردم … تا این که ارشاد گفت: از کی مجوز گرفتی؟ گفتم از شهرداری. گفت: همین حالا می بندی یا پلمپ می کنیم … یک هفته تمام می رفتم و کسی محل نمی گذاشت . بالاخره مسئول آن جا گفت : خانم چیه این جا نشستید. گفتم: من مجوز گالری می خوام. گفت این جا که جای زن نیست برو مردت را بیار …. آن لحظه بغضی آمد در گلوم و گفتم: من مرد ندارم به پهنای صورتم اشک سرازیر شد …گفت: درخواستت را بده . درخواست را دادم مهر کرد و امضا وپرت کرد جلوی من …. تا دروس زار زار گریه می کردم .»
    این ها را روی صحنه «تداکس تهران» تعریف می کند و همان گونه که شرح می دهد رد اشک از گوشه چشم هایش سرازیر می شود. آن هم جلوی چشم ده ها جوان نسل امروز که به خوبی بین حرف تا شعار تمایز قائلند و فرق بین آقازادگی تازه به دوران رسیده ها و پز بهره مندی از ژن خوب تا سیمای موقر یک زن خودساخته را می فهمند.
    در لابلای قطرات اشکش می گوید:‌
    « من برادر نازنینی را از دست دادم در جنگ آمریکا در جنگ مزخرف عراق- آمریکا … رنج با ما عجین است درد ما با عجین است باید صبوری کرد و تحمل. »
    با دیدن آن قطره های اشک و فهم آن تحمل دشوار است که می فهمی او هم هزاران زن است همچون دیگرانی که به این باور و شهود رسیده اند که زن بودن یعنی مبارزه از گهواره تا گور .
    و فرقی نمی کند مترجم چیره دست یکی از پرفروش ترین کتاب های حوزه جنگ باشی ، نویسنده آن یا حتی خواننده آن . مهم حس مشترکی است که از این چنگ انداختن زنانه برای ساختن گونه ای دیگر از زندگی به آدم دست می دهد.
    مهم زیستن صبورانه در میان جماعتی است که زندگان هنر را به دشنام می کشند و از دست رفتگانش را ستایش می کنند حتی اگر شده به اندازه به اشتراک گذاشتن عکسی و برشی از آثارش در فضای هزار رنگ مجازی!

    منبع: خبرنیوز