برچسب: رمان

  • روایت داستانی تنهاییم – بخش اول

    روایت داستانی تنهاییم – بخش اول

    روایت داستانی تنهاییم، مجموعه ای از رویدادها و وقایعی است که شاید به این شکل اتفاق نیفتاده، احتمالاً اتفاق افتاده و بعید نیست در آینده اتفاق بیفتد. من راوی داستانهایی هستم که ممکن است شما روزگاری و در جایی شاهد عینی آن بوده باشید.

    مجموعه وایت داستانی تنهاییم- مهدی سوری

    بخش اول

    حوالی ساعت 10 شب بود که با صدای زنگ در، به خودم اومدم. از وقتی برگشتم خونه، از شدت ناراحتی کپیدم تو اتاقم و بیرون نرفتم. دلم می‌خواست زمان متوقف بشه. دلم میخواست همه چیز از یادم بره. اما مگه می‌شه؟ مگه می‌گذارند!

    زنگ که زده شد، یلدا در رو باز کرده بود و با شنیدن صداش که بلند داد می‌زد امیر مهدی، امیر مهدی بیا دم دره. چیکار کردی؟ این چرا باز اومده در خونه؟ مگه نگفتی …. به خودم اومدم. یک هو سرتا پام به لرزه افتاد. ترس وجودم رو گرفته بود. نزول‌خور حروم‌زاده اومده جلوی در. خدایا چیکار کنم؟ این پولش رو می‌خواد. ساعت 4 که زنگ زد و تهدیدم کرد، فکر نمی‌کردم پاشه بیاد واقعاً!. بعنی 6 ساعت از اون تماس گذشته؟ من چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا چرا؟

    کار از کار گذشته بود و ماجرا از یک بدهی ساده گذشته بود. نمی تونستم به هیچ وجه پولش رو پس بدم و از طرفی به خاطر آزارها و توهین هاش ازش متنفر بودم. می دونستم با رفتنم به جلوی در حتماً خون به پا میشه.آررره! اگر خونی هم به پا بشه، خون من بدبخته دیگه. تو خودت چی دیدی بی‌عرضه که می خوای خون هم به پا کنی؟! بهترین راه پیچیدنه، البته که کورسوی امیدی نیست. اما اگر این سری رو قِسِر در بریم شاید فرجی شد.

    تا اومدم به یلدا بگم برو بگو نیستش. اصلاً چرا جواب دادی و در رو باز کردی؟ دیدم صنوبری شارلاتان جلوی در واحد داره به من نگاه می‌کنه و نفس نفس می‌زنه. چیکار باید می‌کردم؟ حتماً خون به پا خواهد شد، اما نه جلوی در، بلکه همین جا وسط پذیرایی! از چشماش خون می‌بارید. چیکار کنم؟ چی باید بهش بگم؟ اصلاً چجوری بهش بگم که از پول خبری نیست. کاش حداقل یکم پول ردیف می‌کردم. صداش و می‌خوابوندم تا برای بقیه پولش یک فکری بکنم. اما از کجا؟

    نمی‌دونم چرا تو اون لحظه دلم می‌خواست از حرفهایی که تو این چند ماه بهش زده بودم تاثیر گرفته باشه و شرخری و گذاشته باشه کنار. خداکنه اصلاً برای یک کار دیگه اومده باشه! چه می‌دونم؟ مثلاً گوشیش خراب شده باشه و بخواد درستش کنم! دلم می‌خواست قبل از اینکه من چیزی بگم به حرف بیاد و بگه اومدم بهت بگم وقت داری تا پولم و بدی. عجله نکن داداش! کاش قبل اینکه من بخوام چیزی بگم، اون خودش اینا رو بگه! که گفت. گفت آقا امیر مهدی قربون خدا برم. نمی دونی چه اتفاقی افتاد برام؟ یکی دو ساعت قبل از خونه زنگ زدن که بچم از پله‌ها افتاده. گفتن مُرده. تا من رفتم بیمارستان هزار بار مُردم و زنده شدم. تو راه کلّی به خودم لعنت فرستادم. گفتم دیدی آخرش آه مَردم دامنت و گرفت صنوبری! توبه کردم. با چشم گریون از خدا خواستم از گناهام بگذره و بچّم و بهم برگردونه. آقا امیرعلی، به خدا گفتم آدم می‌شم. می‌گذارم کنار. تو فقط پسرم و ازم نگیر.

    رسیدم بیمارستان دیدم اورژانس شلوغه. قیامتِ آقا، قیامت. صدای شیون و ناله زنم و دختر بزرگم و می‌شنیدم، اما تو جمعیت پیداشون نمی‌کردم. گفتم تمومه دیگه. به زحمت از بین جمعیت رد شدم و در همین حین می‌شنیدم مردم می‌گفتن کار خدا رو ببین. معجزه شده. حتماً خدا به دل پدر و مادرش نگاه کرده. نمی‌فهمیدم چی می‌گن. جلوتر که رفتم دیدم دور یک تخت خیلی شلوغه. به یکی از پرستارا گفتم خانم من صنوبری‌ام. پسرم از پله افتاده، گفتن آوردنش اینجا. پسرم خانم. پسرم کجاست؟ پرستاره لبخندی زد و گفت آقا شما پدرشی؟ بیا ببین پسرتُ . ما همه نا امید شده بودیم. پسرت رفته بود. اما ی معجزه شد و پسرت بعد از 5 دقیقه دوباره برگشت. برو، برو اون تخت که شلوغه تخت پسرته.

    باورم نمی‌شد. خدایا چی می‌بینم. رفتم جلو دیدم پسرم با سر شکسته و خونی ولی زنده داره می‌خنده و با مامانش حرف می‌زنه. پریدم تو بقلش و کلی گریه کردم. گفتم بابا بمیره برات پسرم. چرا اینطوری شدی عزیزم؟ کسی هُلت داد؟ خدایا شکرت. خدایا من از تو دارمش… که پسرم یک دفعه با شنیدن اسم خدا لبهاش و نزدیک گوشم آورد و گفت بابا! خدا من و برگردوند. گفت به بابات بگو این یک تلنگر بود برات که غرورت بشکنه. که از آزار آدمای بی گناه دست برداری! خدا گفته اگر میخوای توبه‌ات رو قبول کنم، امروز دل یک نفر رو بَد شکوندی. برو ازش حلالیت بگیر. من به عهدم وفا کردم. تو هم توبه کن و عهدت رو به جا بیار…

    و از چارچوب در اومد به سمت من و به سمت دستم خم شد. انگار می خواست دستم رو ببوسه و حلالیت بگیره. متعجب بودم. بی اونکه حرف برنم فقط نگاهش می‌کردم و گوش می‌دادم. دستم و گرفت و کشید. تا اومدم جلوی دست‌بوسیش و بگیرم و بگم آقا صنوبری این کارا چیه داداش، من کی باشم که حلالت کنم. من بهت بدهکارم می دونم. به خدا پولت و می دم… که نفهمیدم چی شد و یک آن شَتَرَق…! سنگینی دستش رو روی صورتم احساس کردم. طوری که برق از چشمام پرید. به خودم اومدم دیدم داره فحش میده و میگه مرتیکه لالی؟ نمی‌خوای پول من و بدی؟ دو ساعته دارم باهات خرف می‌زنم. اوسکول گیر اوردی؟ آدمت می کنم عوضی!!

    اینجا بود که به خودم اومدم و فهمیدم دلم می‌خواسته این اتفاق بیفته. دلم می‌خواست مثل فیلما آدم بدا سرشون به سنگ بخوره. تقصیر منم نیست. انقدر که تو این تلویزیون وامونده از این فیلما و سریال‌های رحمان – رحیمی دیدیم، باورمون شده آخرش قراره اتفاق خوبه بیفته. مظلوم به حقش می‌رسه. ظالم یا از بین می‌ره و یا توبه می کنه و سر به راه می شه. آره آخرش باید اینطوری می‌شد. اما نشد که هیچ، بدترم شد. چون بعد از چکی که زد و مُشتی که وسط سینم کوبید، به سمت دیوار هلم داد، بعد با صدای بلند داد زد، سرکار بیا تو دیگه! پَ چرا نمیای؟ میخوای خودم ببرمش تا کلانتری؟! اینجا همون جای بدشه. حکم جلبم رو 3 روزه گرفته بود. اما صداش و در نیاورده بود تا شاید به پولش برسه.بنده خدا! سه روز چیه؟ بگو 30 روز دیگه. از کجا می‌خواستم پول و جور کنم و بدم که شرش کم شه. مأموره اومد داخل و ی چیزایی گفت که نفهمیدم. فقط وقتی گفت دستات و بیار جلو، بی‌اختیار دو دستم رو به علامت تسلیم بردم سمتش و دستبند و زد به دستم…

    و یلدا، آخ یلدای من. در تمام این مدت بیچاره یلدا یک گوشه پذیرایی ایستاده بود و فقط نگاه می‌کرد. فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. فقط نگاه می‌کرد و از ترس می‌لرزید. فقط نگاه می‌کرد و … . آخ یلدا جانم. نشد. بِبَخش. نشد آنچه که آن روزها در حیاط دانشگاه وقتی داشتم مخت رو می‌زدم برایت تعریف می‌کردم. نشد به اون وعده‌ها، به اون قول‌ها، به اون آروزها و رویاها وعده عمل بپوشونم. تو همه جوره پای من بودی و موندی. تو همه جوره پای من بودی و ایستادی. درست مثل همین حالا که دستبند به دست دارند می برندم، ایستادی و فقط نگاه می‌کنی. فقط نگاه می کنی و اشک می‌ریزی. فقط نگاه می‌کنی و از ترس می‌لرزی. به خودت بیا دختر! من رو بازداشت کردن، دارن می بَرَن.نمی خوای هیچ کاری بکنی؟ حداقل التماسش کن، حداقل یکم این اشکها رو خرج نجات من بدبخت بکن و برو جلوش بهش بگو صنوبری بهمون وقت بده. پولت رو می‌دیم. چه می‌دونم، یک کاری بکن دیگه! اَه …

    حقیقتش، یلدایی که من میشناختم، حتماً همین کار رو می‌کرد. حتماً پشتم در می‌اومد. حتماً هرطوری شده اون مرتیکه نزول‌خور رو راضی می‌کرد که حداقل امشب من رو بازداشت نکنن. تا صبح خدا بزرگه. فرصت می‌گرفت که از اینور و اونور ی پولی جور می‌کردیم و بهش می‌دادیم. حتماً اون موقع که اون بی‌شرف دست روی من بلند کرد، فریاد می‌زد و می گفت دستت بشکنه! چرا می‌زنیش؟ آره! یلدایی که من می‌شناختم حتماً همه این کارها رو می‌کرد. اما مسأله اینه که انگار من این یلدا رو نمی‌شناسم. این یلدا کجا، اون یلدا که به خاطرش … بگذریم. این یلدا فقط نگاه می‌کنه و اشک می‌ریزه. فقط نگاه می‌کنه و از ترس می‌لرزه. فقط نگاه می کنه. فقط نگاه می‌کنه. حرف نمی‌زنه. سکوت، سکوت، سکوت…

    من رو که بازداشت کردن اون هم بدون هیچ مقاومتی. یعنی اصلاً نه روش رو داشتم و نه حس چنین کاری رو. بدهکاری ام که اصل بدهی رو که نداده هیچ، 2 برابر اصلش باید پول زور برگردونم. ولی خُب شعورم خوب چیزیه! حتی اجازه ندادن لباسم رو عوض کنم. دارن من رو می‌برن. خدا کنه کسی از همسایه ها در راه‌پله یا آسانسور باشه و من و تو این وضع ببینه، برعکسِ شرایط معمول! خدا کنه ببینه و به یکی از نزدیکانم خبر بده. لحظه آخری برگشتم سمت یلدا و بهش گفتم در و ببند. قاعدتاً باید ی چیزای دیگه می‌گفتم. باید بهش می‌گفتم سریع به داداشم میثم زنگ بزن. قربونت برم، غصه نخوری‌ها ! چیزی نیست. درست می‌شه. تو هم اینجا نمون. برو خونه مامان-بابات. و با دیدن اشکاش و ترساش باید بهش می‌گفتم یلدا جانم! چیزی نشده که خانمم! گریه نکنی‌ها! نترسی‌ها! چیزی نیست. خدا بزرگه و درست میشه. بله! خدا واقعاً بزرگه. اما نه، قرار نیست چیزی درست بشه. پس، یلدا جانم همونطور که داری نگاه می‌کنی، اشک می‌ریزی و از ترس می‌لرزی، فقط می‌تونم به خدا بسپارمت. چون من و تو کسی رو نداریم و هر دو تنهاییم!

    از یلدا جدا شدم. از خونه اومدم بیرون. تو آسانسور، راه پله ها، پارکینگ و حتی جلوی درِ ساختمون هم هیچکس نبود. نبود و ندید. نبود و ندید که شاید بخواد به کسی خبر بده. کسی که، حقیقتش ما بعد از اون مشکل بزرگ و بدهی هایی که داریم کسی دور و برمون نمونده. گرفتار که باشی همه دورت خط می‌کشن. بدبخت که باشی همه دورت خط می‌کشن. بدهکار که باشی همه دورت خط می‌کشن. به خودت که میای می‌بینی اصلا دیگه تو لیستشون نیستی که بخوان دورت خط بکشن. تو لیستشون نیستی. تو کانتکت موبایلشون هم نیستی. اولاش شاید اسمت تو جلسه‌ها و دورهمی‌هاشون بارها شنیده بشه. سوژه بحثاشون بشی. ازت به عنوان یک لوزر نام ببرن، شایدم برات در ظاهر دلسوزی هم بکنن، اما ته دلشون از زمین خوردنت خوشالن. بازی‌‌شون که با داستانت و بدبختی‌هات تموم شد، فراموشت می‌کنن و حتی دیگه تو ذهنشون هم نیستی. ی جور نیستی که انگار از اول نبودی.

    به نظرم ولش کنید. ذهنتون رو درگیرش نکنید. میثم، برادرم رو می‌گم. اگه یکی از همسایه‌ها می دید، یا حتی اگه یلدا، که بخوان به میثم زنگ بزنن؛ به فرض که تلفنش رو جواب می داد و ایران بود … اصلاً چرا باید بقیه‌اش رو بگم. همینکه بدونید این دستبند که به دستم خورده، این بدهکاری و نزول 3 برابری که به خاطرش با یک شارلاتان درگیر شدم، برای دادن پول میثم بوده. برادرم! برادری که برادرش رو، تنها بازمانده خانواده کوچیک اما پرمهرش رو به یک زن ترجیح داد. چرا من از صنوبری بدم میاد؟ چرا ازش بدم میاد وقتی برادر تنی خودم به من وقت نداد تا چکم رو پاس کنم؟ برادری که تهدیدم کرد و دقیقاً عین همین کار و باهام کرد. حکم جلب! پلیس، دستبند، بازداشتگاه… فقط تفاوتش در این بود که اون از جلوی مغازم من رو برد، صنوبری از توی خونه. بین این دو تا هیچ فرقی نیست. هرچند صنوبری هزار بار بهتر از برادرِ خودمه. این روزا انگار هرکاری رو که می‌شد فقط از غریبه توقع داشته‌باشی، حتماً برادرت باهات می‌کنه.

    چقدر این دستبند رو سفت بستی جناب سروان! خدا خیرت بده، یِکَم شُلش کن…

    خندید و گفت من این رو برات شُل می‌کنم. قیافت ولی خیلی خسته و داغونه. خیلی پریشونی. با این رقمی که بدهکاری و بعیدم می‌دونم بتونی پاس کنی، خودت و اذیت نکن و تو هم یِکَم شُلش کن ….

    {ادامه دارد، شاید …}

    مهدی سوری

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت پنجم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت پنجم

    داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم اینجاست
    قسمت چهارم اینجاست
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    تا برسیم به هتل شب شده بود. حال حرف زدن نداشتم. اما باید برای این تغییربرنامه به بچه ها توضیحاتی می دادم. برای همین موقع شام باهاشون موضوع رو در میون گذاشتم. اونها هم ازدیدن اون روستا و فقری که توش حاکم بود شوکه شده بودند. برای همین دلشون میخواست اگرکاری از دستشون بر میاد کمک کنند. نظرات مختلفی می دادند. و میگفتند باید ی کاری کنیم که مسئولان دولتی ماجرای این روستا رو بفهمن و به کمکشون بیان. که مسعود گفت باورکنید همه این چیزها رو خیلی زودتر از من و شما می دونن و خبر دارن. نمیخوام بازش کنم اما واقعاً اراده ای برای کمک و رفع فقر وجود نداره. من با سابقه ده سال کار خبرنگاری می گم . مشکل این روستا حل شد. من صد تا روستای دیگه حتی بدتر از این نشونتون می دم. اونها رو چیکار کنیم؟ ما همین یک پروژه رو پیش ببریم این روستا دیده میشه و مسلماً مردم کشورمون به کمکشون میان. به امید دولتی ها بخوایم وایسیم اتفاقی نمی افته.
    اینکه جَوِ گروه انقدر مثبت بود ومیخواستن کمک کنن خوشحالم می کرد. هماهنگی ها رو انجام دادیم. برنامه رو چیدیم و مسئولیت هرکسی برای فردا مشخص شد. فردا ما هر بچه ای که اونجا با رضایت نامه و اطلاعات اومد ازش فیلم میگیرم و مرحله بعد میایم برای کمک و حمایت!
    قبل از خواب با علیرضا از طریق اسکایپ ویدیو چت کردم. اول که کلی فحشش دادم بابت این نونی که تو دامنم گذاشته و بعدش هم ریز اتفاقات روز رو براش تعریف کردم. اون هم از شنیدن این حرفها ناراحت شد و قول داد بعنوان کمک سهم خودش رو ببخشه. که به بچه هایی که انتخاب نمیشن کمک کنه. از طرف مادرش هم قول داد که کمک کنه. نمی دونم چرا ولی انگار این کار بهونه ای شده که من رو به مادرجانش نشون بده و مجبور شم ویدیوکال باهاش احوال پرسی کنم. گفتگو که تموم شد بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم خوابم برد…
    صبح که پاشدم انرژی خوبی داشتم. مطمئن بودم که این کار خیلی با ارزش شده برام و دیگه مساله مالی برام مهم نیست. با کمک فرماندار، نیروی انتظامی و اداره ارشاد تعدادی نیرو جهت امنیت و انتظامات بهمون دادند. بسته های مواد غذایی و تنقلات هم ازقبل آماده کرده بودند که به بچه ها بدیم . مدیر ارشاد هم تلفنی تماس گرفت و گفت برای همه نیروها و بچه ها نهار تدارک دیدند که می فرستند. این موضوع خوشحالم کرد. به حمایتشون واقعاً نیاز داشتیم. مخصوصاً وقتی فرماندار تاکید کرد که روستا در منطقه امنی نیست و محل رفت و آمد اشرار و قاچاقچیان مواد مخدره!!
    وقتی به روستا رسیدیم بچه ها زودتر ازما اومده بودن. میخواستم آرامشم رو حفظ کنم. اما نشد . طفلی ها سعی کرده بودن بهترین لباس هاشونو بپوشن. لباسهایی که اگرچه نو نبود. اما تمیز بود. و تو اون لحظه ارزشمند تر از بهترین برندهای دنیا بودند. با اینکه تلاش می کردم خودم رو خوشحال نشون بدم. اما وقتی دورم حلقه زده بودن و ازم سوال می کردن که چیکار باید بکنیم یا دختری که لباسش رو نشونم می داد می گفت خاله خوبه لباسم. با این قبوله؟ اشکم در می اومد. دست خودم نبود. من از دنیایی می اومدم که با آدم های اینجا تفاوت های بسیاری داره. در حالیکه هممون روی یک خاک و زیر یک آسمون زندگی می کنیم. هممون ایرانی هستیم. اما شاید اینجا هم درجه بندی داره. مثلا پسر و دختر وزرا شهروند ویژه اند. من و خانوادم شهروند درجه یک. و بچه های این روستا شهروند درجه 3 !. نمی دونم چی بگم واقعا!؟
    همه چیز اماده شده بود. بچه ها رو آروم کردم. تا بهشون توضیح بدم باید چیکار کنند. سانازفرم ها رو جمع کرده بود و داشت بررسی میکرد. از دور به من اشاره کرد که 28 نفر هستند. برای اینکه حواسشون به من باشه گفتم اول بهشون آب میوه بدن تا وقتی من حرف می زنم مشغول خوردن باشند. ماشالله انقدر شوق دارند و انرژی که نمیشه به این راحتی ها آرومشون کرد. اول ازشون کلی تعریف کردم. که بچه ها هزارتا روستا بوده که ما میخواستیم بریم اونجا. اما به من گفتند که بهترین، قشنگ ترین و باهوش ترین بچه های دنیا رو فقط تو اینجا میشه پیدا کرد. ذوق کرده بودن. خدایا! این بچه ها که فقط با یک جمله انقدر خوشحال میشن و لبخند رو لباشون میاد چرا باید انقدر در مذیقه و سختی باشن. ازشون خواستم به نوبت اسمی که صدا زده میشه بره روی صندلی بشینه تا خاله هانیه ازشون عکس بگیره . ازشون تست بگیره و بعد برن پیش عمو مسعود تا باهاشون مصاحبه کنه. صحبت هام که تموم شد مسعود هم یک سری نکات رو براشون بازگو کرد و رفتیم سراغ اولین آرزو.
    سانازدونه دونه اسامی رو میخوند. هانیه و حمید رضا عکس می گرفتند و بهشون یاد می دادند چیکار کنند. من هم همراه مسعود در کنار دکوری که برای گرفتن فیلم ساخته شده بود مصاحبه با اولین نفر رو شروع کردیم. اولین نفر یک پسر 10 ساله بود بنام مهدی. ازش خواستیم خودش رو معرفی کنه . بگه کلاس چندمه و بزرگترین آرزوش رو برای ما تعریف کنه. هول شده بود. دو سه باری طول کشید تا تونست جمله اش رو کامل بگه. وقتی نوبت به گفتن آرزوش رسید سرش رو انداخت پایین و به پاهاش نگاه کرد و با صدای لرزون گفت کتونی میخوام. من تا اون موقع اصلا به پاهاش دقت نکرده بودم. هیچ چیزی پاهاش نبود. حتی یک دمپایی معمولی !! دوباره اشک ازچشمام جاری شد. اما می دونستم آروزی مهدی براورده میشه. بهش گفتم پسر قشنگم ایشالله آرزوت براورده میشه.
    نفر بعدی ی دختر خانم خوشگل 15 ساله بود. ماه رخ خانوم دوست داشت در آینده دکتربشه. گفت مادرم هرکاری می کنه که من بتوم درس بخونم. حتی انگشترش رو فروخته تا من و خواهرم بتونیم بریم مدرسه. آرزوی ماه رخ یک گوشی موبایل بود تا بتونه با پدرش که برای کار رفته تهران همیشه حرف بزنه. همینطوری ادامه می دادیم. بچه ها یکی یکی می اومدن و آرزوهاشون رو می گفتن. خواسته ها و آرزوهایی که برای اونها دست نیافتنی بود. اما برای بچه شهری ها جزء بَدیهی های روزمره !!
    تقریبا با نصف بچه ها مصاحبه شده بود. قرار بود موقع فیلم گرفتن همه ساکت باشند. اما صدای گریه یک دختربچه باعث شد مسعود کات بده. برگشتم دیدم ساناز داره با ی خانم کوچولو حرف می زنه رفتم جلو دیدم ی فرشته کوچولو گریون داره التماس می کنه به ساناز که اسمش و بنویسه. گفتم چی شده. ساناز گفت پرنیان این دخترمون رضایت نامه نداره. دیروز بهش فرم دادم. الان بدون فرم اومده. میگم برو فرمت رو بیار. گریه می کنه هیچ چی نمیگه. نشستم مقابلش گفتم خاله قربون اشکات بره چی شده؟ چرا فرمت رو نیوردی؟ زار زنون و بریده بریده گفت خانم اجازه بابام پاره کرد. گفت نباید بری. گفتم خاله خوب چرا به حرف بابات گوش نکردی؟ ادامه داد خانم اجازه من میخوام باشم. من دیدم همه آرزو دارن. منم آرزومو باید بگم. خندیم گفتم قربونت بشم. آرزوت چیه؟ اشکش رو پاک کرد و گفت نه نمیگم.همه اونجا تو اون دستگاهه میگن. منم اونجا میگم. دلم براش سوخت. خیلی ریزه میزه بودو موهای بور وفر و چشمان سبز. تو دل برو ونازنازی. صورتش خیس بود از گریه. گرفتمش تو بقل و گفتم خاله جونم باشه. اینجا وایسا نوبتت بشه تو هم برو اونجا بگو فدات شم. خیالش که راحت شد رفت پیش دوستاش. ساناز اما گفت پری حواست هست. اگر انتخاب بشه رضایت نامه نداره دردسر میشه برامون ها! گفتم آجی گناه داره. ما از همه داریم فیلم میگیریم. حالا فوقش یا رضایت باباش و میگیرم من یا اینکه نمیفرستیم این و به هر حال آرزوهاشون و که براورده می کنیم. با این سن تهش یک عروسکی، لباسی چیزی میخواد دیگه. ساناز قبول کرد و من برگشتم و کاررو ادامه دادیم.
    ظهر شده بود. کار رو بابت استراحت و نهار متوقف کردیم. و من کنار بچه ها نشستم و همراهشون غذا خوردم. بهترین لحظات زندگی من همیشه در کنار خانواده چه در خونه و چه در سفر شکل گرفته . اما به جرأت می تونم بگم الان بهترین لحظه زندگی من کنار همین بچه هاست که به دور از هر آداب و رسوم شهری اما با لذت غذا می خوردن و شیرین زبونی می کردند. و من با نگاه به هرکدومشون کیف می کردم. زندگی خیلی درس ها قراره به من بده. اما تو همین دو روز پخته شدم. خیلی برام جالبه. محرومند. درد دارند. اما میخندند. چون امید دارند. اینجا خبری از موزیک، سونا و ریلکس کردن نیست. اینجا هیچکس پیش روانشناس نمی ره. اینجا فردا معلوم نیست چی میشه. اما در لحظه خوش هستند. و به فردا که بد باشه یا خوب مثل ما فکر نمی کنند.
    بعد از کمی استراحت کار ادامه پیدا کرد. با چند نفر مصاحبه کردیم. رویاهای این بچه ها خیلی بزرگ و پیچیده نیست. نمی دونم با این چیزهایی که تا الان گفتند تو مسابقه می تونیم نفر منتخب داشته باشیم یا نه! چند نفری اومدن تا نوبت به دختر گریون رسید. مسعود آمادش کرد تا شروع کنیم. گفتم بگذار من باهاش حرف بزنم. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ گفت لیلی. چند سالته؟ گفت اجازه خانوم 6 سال. گفتم بلدی بنویسی و بخونی؟ شعربلدی برامون بخونی؟ گفت بله و شروع کرد به شعر خوندن. تو دوربین زل زده بود. چشمای درشت و سبزش برق میزد. انگار ذوق داشت تا زودتر آرزوش و بگه. گفتم دختر خوشگلم آرزوت چیه ؟ چی دوست داری از خدا بخوای؟ تا این جمله رو گفتم انگار آسمون آبی خدا به یکباره پرشد ازابرای سیاه و بعضش گرفت. چشاش شروع کرد به باریدن و زیر لب یه چیزایی گفت. گفتم نفهمیدم خاله چی گفتی؟ بلند تر بگو. گریه کنون ی چیزایی رو با لهجه محلی می گفت که نمی فهمیدم. گفتم مسعود نگه دار. چی شد؟ رفتم سمتش بقلش کردم گفتم خاله قربون اشکات بره. چی شده؟ چیه؟ چرا گریه می کنی؟ کسی چیزی بت گفته؟ هیچی نمی گفت. فقط گریه می کرد. ی خانمی از ارشاد اونجا بود صداش کردم اومد تا شاید بتونه آرومش کنه. هرچی هم اون بنده خدا تلاش کرد نتونست آرومش کنه. زل زده بود تو دوربین و فقط گریه می کرد. تو همین حین تلفنم زنگ خورد . مامان شیما بود. جواب دادم گفتم مامان ی لحظه. رو به مسعود کردم گفتم تو ادامه بده. گفت اینو چیکار کنیم؟ گفتم این اصلا رضایت نامه هم نداشت. برو بعدی مسعود. اگر آروم شد و اومد خودت ازش آرزوشو بپرس من که نفهمیدم واقعا چی شد و چرا زد زیر گریه … و رفتم که با مامان شیما صحبت کنم …
    پایان

  • ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند

     

    شاید بتوان گفت نوجوانی، دوران طلایی آموزش هر انسانی محسوب می‌شود چرا که در این دوران کسب مهارت، خلاقیت و مهم‌تر از همه تخیلات ما شکل می‌گیرد.

    شاید بتوان گفت نوجوانی، دوران طلایی آموزش هر انسانی محسوب می‌شود چرا که در این دوران کسب مهارت، خلاقیت و مهم‌تر از همه تخیلات ما شکل می‌گیرد. با بهره‌گیری از تخیل كه ضرورت اساسی خلاقیت است دنیایی بزرگ و پهناور در مقابل چشمان نوجوان گشوده می‌شود و او می تواند آزادانه خیال‌پردازی كند. معرفی بهترین رمان‌های نوجوانان در جهت پرورش این حس تخیل است. رمان‌هایی که برای بزرگترها هم می‌توانند جذاب باشند.

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    در تعریف نوجوانی آمده است: «نوجوانی، مرحله‌ی گذار رشد فیزیکی و روانی انسان است که میان کودکی و جوانی روی می‌دهد. این گذار، تغییرات زیستی، بلوغ جنسی، اجتماعی و روان‌شناختی را در برمی‌گیرد، هرچند که از میان این‌ها تنها تغییرات زیستی و روان‌شناختی را می‌توان به آسانی اندازه‌گیری کرد.»

    با توجه به این تعریف تئوریک، نوجوانی سن و عدد خاصی ندارد و سال‌هایی را شامل می‌شود که انسان می‌آموزد تا به دوران جوانی خود برسد. با توجه به اهمیت این دوران و رشد و پرورش تخیل در طلایی‌ترین مرحله‌ی زندگی هر انسان، رمان‌هایی را به شما معرفی کرده‌ایم که تاثیر به‌سزایی در این بخش خواهند داشت.

    ۱. آرزوهای بزرگ

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    آرزوهای بزرگ (Great Expectations) یکی از همان کتاب‌هایی است که در دوران نوجوانی باید خوانده شود. این کتاب سیزدهمین رمان چارلز دیکنز، نویسنده‌ی مشهور انگلیسی است که به عنوان یکی از شاهکارهای ادبی در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های تاریخ قرار گرفته است.

    این داستان در ابتدا به صورت داستان دنباله‌دار از دسامبر ۱۸۶۰ تا اوت ۱۸۶۱ میلادی در هفته‌نامه‌ی سراسر سال به چاپ رسید. آرزوهای بزرگ را شاید بتوان به نوعی زندگی‌نامه‌ی‌ دیکنز دانست که در آن از تجربیات تلخ و شیرینش از زندگی سخن به میان آورده است.

    چارلز جان هافم دیکنز؛ متولد ۷ فوریه‌ی ۱۸۱۲ و درگذشته‌ی ۹ ژوئن ۱۸۷۰ است. او بزرگ‌ترین رمان‌نویس انگلیسی است که به عقیده‌ی جیمز، نویسنده‌ی معاصر: «از ویلیام شکسپیر به این سو، دیکنز تأثیرگذارترین نویسنده در زبان انگلیسی بوده است.»

    راوی داستان آرزوهای بزرگ پسر ۷ ساله‌ای به نام پيپ است که جریان زندگی‌اش را تا ۳۵ سالگی شرح می‌دهد. پیپ با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگی می‌كنند. آنها در یک کلبه‌ی روستایی زندگی فقیرانه‌ای دارند. پس از گذشت مدتی زنی میانسال و ثروتمند به نام خانم هاویشام از پیپ می‌خواهد تا گاهی اوقات برای حرف زدن و همنشینی به او سر بزند. اما هاویشام زنی بداخلاق است که در یک خانه‌ی قدیمی، که در آن غم و اندوه گذشته موج می‌زند زندگی می‌کند. معشوقه‌ی خانم هاویشام در قدیم و هنگام مراسم عروسی، او را ترک کرده است. این اتفاق سبب تنفر او از مردها شده است و می‌خواهد که از مردها انتقام بگیرد. خانم هاویشام دختر خوانده‌ای زیبا، اما مغرور به نام استلا دارد و او را هم مثل خودش متنفر و کینه‌جو از مردان تربیت کرده است. پیپ بعد از مدتی رفت و آمد به این خانه عاشق استلای مغرور می‌شود. اما درست از زمانی که دخترک او را به خاطر شرایط زندگی‌اش تحقیر می‌کند، پیپ، آرزوهای بزرگی را در سر می‌پروارند.

    در بخشی از کتاب آرزوهای بزرگ می‌خوانیم:

    یک لحظه تونستم، چشم از عمو بردارم. در تمام این مدت، دو دستی پایه‌ی میز را چسبیده بودم. اون بیچاره لیوانشو تو روشنایی می‌گرفت، می‌بویید و بالاخره با بی‌میلی خورد. ناگهان، بدون این که صحبت بکنه در بهت فرو رفت. چند دفعه به این طرف و اون طرف برگشت و ناگهان، از جا برخاست و باشتاب به طرف در رفت و بعد از مدتی برگشت. در حالی که سرفه‌های دردناکی می‌زد، صورتش حالت عجیب و وحشتناکی پیدا کرده بود. به راحتی می‌شد پی برد که منگ شده بود.

    ۲. ماجراهای تام سایر

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    ماجراهای تام سایر، اثر مارک توین از رمان‌های کلاسیک تاریخ ادبیات جهان است که بارها به زبان‌های مختلف ترجمه و چاپ شده است. این رمان اثری شایسته درباره‌ی دوران خوش کودکی و شیطنت‌های خاص آن دوران است.

    داستان کتاب درباره‌ی تام، پسربچه‌ی بازیگوشی است که بسیار ماجراجو است و این ماجراجویی‌ها همیشه کار دستش می‌دهد. او با خاله‌اش پولی در روستــایی کنار رودخـانه می‌سی‌سی‌پی زندگی می‌کند. دوست صمیمی او هاکلبری ‌فین است. هاک پسر بی‌قیدی است که خانواده مناسبی ندارد. یک شب که آن‌ها در گورستان هستند اتفاق عجیبی می‌افتد که آن‌ها نباید می‌دیدند. از آن لحظه آن‌ها احساس وحشت کردند و قسم خوردند که ماجرا را به کسی نگویند.

    مارک توین در مقدمه‌ی این کتاب می‌نویسد: «بیشتر ماجراهایی که در این کتاب ثبت شده‌اند در واقعیت اتفاق افتاده‌اند. یکی دوتا تجربه‌ی شخصی خود من بوده، بقیه ماجراهایی که برای پسرهای همکلاس من رخ داده. شخصیت هاکلبری فین از یک آدم واقعی گرفته شده، تام سایر هم همین‌طور ولی نه از یک نفر. تام ترکیبی از خصوصیات و خلق و خوی سه پسربچه است که من می‌شناختم، در نتیجه از نظر ساخت، شخصیتی چندوجهی‌ست».

    این کتاب اولین‌بار توسط انتشارات ویندوس و چاتو در ژوئن ۱۸۷۶ در انگلستان و در دسامبر همان سال درآمریکا به چاپ رسید. در آن زمان بسیار مرسوم بود که نویسندگان آمریکایی (از جمله توین) اثر خود را ابتدا در انگلستان منتشر کنند تا کپی‌رایت انتشار آن در کشورهای مشترک‌المنافع انگلستان را نیز به دست بیاورند. اما چاپ اثر در آمریکا بیش از حد انتظار توین طول کشید و در نتیجه نسخه‌های سرقتی اثر سر از کانادا درآورد.

    در بخشی از کتاب تام سایر می‌خوانیم:

    دوشنبه صبح‌ها تام احساس بدبختى مى‌کرد. چون یک هفته عذاب مدرسه رفتن را پیشِ‌‌رو داشت. در راه مدرسه دلش گرفته بود اما وقتی هاکلبرى فین را دید که به طرفش مى‌آمد چهره‌اش باز شد. هیچ‌کدام از پسرهاى دهکده‌ی سن‌پترزبورگ اجازه‌ی بازى و حرف زدن با هاکلبری فین یتیم و بى‌خانمان را نداشتند. او پسرى بود بى‌عار و بیکار، خلاف‌کار، بد دهان و خلاصه بد و به همین علت بود که بین بچه‌ها جذبه داشت و گاهى مخفیانه پیش او مى‌رفتند و آرزو مى‌کردند که کاش جرئت او را داشتند و شبیه او بودند. خاله‌ پالی هم شدیدا معاشرت و بازى با هک را غدغن کرده بود و درست به همین علت بود که هر وقت فرصتى دست می‌داد تام با هک بازى مى‌کرد. با اخلاق تام که آشنا شده‌اید!

    ۳. بابا لنگ دراز

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    بابا لنگ ‌دراز، یک رمان در سبک نامه‌نگارانه اثر جین وبستر نویسنده‌ی آمریکایی است. این رمان اولین‌بار در سال ۱۹۱۲ منتشر شد. داستان درباره‌ی دختری جوان، بااستعداد و پر انرژی به‌ نام جودی آبوت است، که مشغول تحصیل در کالج است. جودی در کودکی خانواده‌اش را از دست داده است و از بچه‌گی با حمایت مردی خیر که تا به حال او را ندیده است زندگی می‌کند.

    بابا لنگ‌دراز ابتدا به‌ صورت داستانی دنباله‌دار در مجله‌ی آمریکایی خانه‌ی بانوان منتشر می‌شد که سرانجام در سال ۱۹۱۲ به صورت کتاب درآمد و به فروش بالایی دست یافت. این کتاب تنها یک اثر داستانی ساده نبود، بلکه نیرویی محرکه برای بهبود وضعیت نگهداری از کودکان یتیم نیز شد. در سال ۱۹۱۴ نمایش‌نامه موفقی از آن با اقتباس خود وبستر بر روی صحنه رفت. در سال ۱۹۱۹ نیز فیلمی صامت با بازی مری پیکفورد از روی آن ساخته شد. وبستر در سال ۱۹۱۴ کتاب دشمن عزیز را به عنوان دنباله‌ای برای بابا لنگ‌دراز منتشر کرد.

    جین وبستر، متولد ۲۴ ژوئیه‌ی ۱۸۷۶ و درگذشته‌ی ۱۱ ژوئن ۱۹۱۶ بود. او در روستای فردونیا ایالت نیویورک آمریکا به‌‌دنیا آمد. مادرش آنی مافت وبستر خواهرزاده‌ی مارک توین و پدر او چارلز لوتر وبستر مدیر مالی مارک توین و ناشر بسیاری از کتاب‌های وی بود. او تنها فرزند خانواده‌ای بود که به ادبیات و نشر اندیشه و فرهنگ توجه ویژه‌ای داشتند.

    در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

    بابا لنگ‌ دراز عزیز، نزدیک دو ماه است که هیچ نامه‌ای ننوشته‌ام و می‌دانم که نشانه‌ی بی‌ادبی من است. اما امسال تابستان کاری کردید که من شما را به اندازه‌ی قبل دوست ندارم. می‌بینید چقدر رک حرفم را می‌زنم. نمی‌دانید چقدر حسرت خوردم وقتی که دعوت خانواده‌ی مک‌براید به ارودگاه را نپذیرفتم. البته می‌دانم که شما قیم من هستید و هر چیزی را که بگویید من باید انجام دهم اما واقعا دلیل این کارتان را متوجه نمی‌شوم. این ارودگاه بهترین اتفاقی بود که می‌توانستم در زندگی‌ام داشته باشم. اگر من به‌جای شما بودم می‌گفتم: خدا به همراهت دخترم همراه آنها برو و خوش باش، آدم‌های جدید ببین و چیزهای جدید یاد بگیر. زندگی بیرون را تجربه کن و به اندازه‌ی کافی استراحت کن تا برای یک سال تحصیلی سخت آماده شوی.

    ۴. ماهی سیاه کوچولو

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    ماهی سیاه کوچولو، یکی دیگر از همان داستان‌هایی است که باید در روزگار نوجوانی خواند. این کتاب نوشته‌ی صمد بهرنگی نویسنده‌ی ایرانی است. او این داستان را در زمستان سال ۱۳۴۶ نوشت و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را در سال ۱۳۴۷ با تصویرگری درخشان فرشید مثقالی منتشر کرد.

    قصه‌ی ماهی سیاه کوچولو در مورد ماهی کوچکی است که به عشق دیدن دریا خطر را به جان می‌خرد و سفری دور و دراز را با تجربه‌های متفاوت برای رسیدن به رهایی آغاز می‌کند. این اثر در عین سادگی پر از نکته‌های آموزنده است. این کتاب برگزیده‌ی کودک در سال ۱۳۴۷ شد. همچنین جایزه‌ی ششمین نمایشگاه کتاب کودک در بلون ایتالیا و دیپلم افتخار جایزه‌ی دوسالانه‌ی براتیسلاوای چک‌اسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک را در سال ۱۹۶۹ دریافت کرده ‌است.

    صمد بهرنگی، متولد ۲ تیر ۱۳۱۸ در تبریز و درگذشته‌ی ۹ شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس است. او آموزگار، منتقد اجتماعی، داستان‌نویس، مترجم و پژوهشگر فولکلور آذربایجانی بود.

    در بخشی از کتاب ماه سیاه کوچولو می‌خوانیم:

    همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت: خواهر، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می‌آید؟ مادر گفت: آره خوب گفتی، زیاد پاپی بچه‌ام می‌شد. بگویم خدا چکارش کند! ماهی کوچولو گفت: بس کن مادر! او رفیق من بود. مادرش گفت: رفاقت ماهی و حلزون، دیگر نشنیده بودیم!

    ۵. شازده کوچولو

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    شازده کوچولو، شاهکار آنتوان دوسنت ‌اگزوپری نویسنده‌ی فرانسوی است که در سال ۱۹۴۳ منتشر شد و تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های جهان شد که بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه فروش داشته و به بیش از ۲۸۰ زبان و گویش ترجمه شده است. این کتاب در سال ۱۹۴۳ در نیویورک منتشر شد. همچنان از این کتاب سالی یک میلیون نسخه در جهان به فروش می‌رسد.

    آنتوان دوسنت اگزوپری نویسنده و خلبان اهل فرانسه است که در سال ۱۹۰۰ میلادی متولد شد. اگزوپری تا قبل از جنگ جهانی دوم، خلبان تجاری موفقی بود؛ او با آغاز جنگ به نیروی هوایی فرانسه آزاد در شمال آفریقا پیوست. در ماه ژوئیه ۱۹۴۴ هواپیمای او در یک پرواز شناسایی بر فراز دریای مدیترانه ناپدید شد و احتمالا در همان زمان کشته شد.

    این داستان که به سبک سوررئالیسم نوشته شده از دیدگاه یک کودک، که از سیارکی به نام ب ۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسیاری از آدم‌ها و کارهایشان است.

    در بخشی از داستان می‌خوانیم:

    در این هنگام بود که روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام! شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد. صدا گفت: من این‌جا هستم،‌ زیر درخت سیب. شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!
    روباه گفت: من روباه هستم. شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو. روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند. شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تامل باز گفت :اهلی کردن یعنی چه؟

    ۶. سپید دندان

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    سپید دندان رمانی اثر جک لندن نویسنده‌ای آمریکایی است. این رمان در ابتدا به صورت پاورقی در مجله‌ی آوتینگ در سال ۱۹۰۶ منتشر شد. داستان در جریان تب طلای کلوندایک نوشته شد (به مهاجرت حدود صد هزار جوینده‌ی طلا به منطقه‌ی کلوندایک یوکان گفته می‌شود که بین سال‌های ۱۸۹۶ و ۱۸۹۹ رخ داد. این منطقه در شمال غربی کانادا واقع است.) جک لندن زندگی سگی را که خون گرگی دارد دنبال می‌کند. او در این رمان به مسائل اخلاقی، تقابل وحشی‌گری و تمدن انسانی می‌پردازد. این رمان مکمل رمان دیگر جک لندن به نام آوای وحش است.

    جک لندن (Jack London) نویسنده‌ی سوسیالیست آمریکایی بود. کتاب‌های او مانند آوای ‌وحش و گرگ دریا با استقبال خوانندگان روبه‌رو شد. او مدتی را به روزنامه‌فروشی، دریانوردی، کار در کارخانه‌ی کنسروسازی و کارگاه لباس‌شویی پرداخت او از نخستین نویسندگان آمریکا بود که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت و در چهل‌سالگی، هنگامی که از راه قلم ثروتمند شده بود، در اثر سکته‌ی قلبی درگذشت.

    در بخشی از این رمان می‌خوانیم:

    سگ‌ماهی خاکستری در انتهای ماه دسامبر همراه همسرش کلوکوچ و پسرش میتساه عازم سفری از طریق رودخانه یخ‌زده مکنزی شد. سورتمه بزرگی برای استفاده خود و همسرش آماده ساخت که سگ‌های بزرگ، آن را می‌کشیدند و سورتمه کوچکتری هم برای میتساه تهیه کرد و سگ‌های کوچک را به آن بست. سورتمه دوم، بیشتر شباهت به اسباب بازی داشت، ولی برای میتساه جوان که تازه قصد داشت جایی در دنیا بیابد، لذت‌بخش و عالی بود، به ویژه این‌که خودش مسؤولیت راندن سورتمه و هدایت سگ‌ها را بر عهده می‌گرفت.

    ۷. مزرعه‌ی حیوانات

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    کتاب مزرعه‌ی حیوانات یکی از آثار ماندگار جورج اورول، نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی است. این کتاب در قالب داستانی نمادین به‌طور غیرمستقیم اشاره به شرایط حاکم بر شوروی سابق دارد این رمان در طول جنگ جهانی دوم نوشته و در سال ۱۹۴۵ میلادی در انگلستان منتشر شد و در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰ میلادی به شهرت رسید. مشهورترین جمله‌ی کتاب شعاری است که از تحریف شعار اولیه‌ی جنبش یعنی: همه‌ی حیوانات برابرند، به وجود آمده است.”همه برابرند اما بعضی برابرتر”

    این کتاب درباره‌ی گروهی از جانوران اهلی است که در اقدامی آرمان‌گرایانه و انقلابی، صاحب مزرعه (آقای جونز) را از مزرعه‌اش فراری می‌دهند تا خود اداره‌ی مزرعه را به‌ دست گرفته و برابری و رفاه را در جامعه‌ی خود برقرار سازند. رهبری این جنبش را گروهی از خوک‌ها به‌ دست دارند، ولی پس از مدتی این گروه جدید نیز به رهبری خوکی به نام ناپلئون همچون آقای جونز به بهره‌کشی از حیوانات مزرعه می‌پردازند و هرگونه مخالفتی را سرکوب می‌کنند.

    در بخشی از کتاب مزرعه‌ی حیوانات می‌خوانیم:

    در یک سوی اصطبل بزرگ، بر روی جایی سکو مانند، میجر روی تختی از کاه، زیر فانوسی آویزان از یک تیر چوبی لم داده بود. او، خوکی دوازده ساله بود که این اواخر کمی چاق و چله هم شده بود ولی هنوز با ابهت به نظر می‌رسید و هرچند که دندان‌های نیش‌اش را هرگز نکنده بودند، اما ظاهری خردمند و خیرخواه داشت. چندان طول نکشید که سر و کله‌ی بقیه‌ی حیوانات هم پیدا شد که هرکدام به روشی خاص، جای راحتی برای خودشان پیدا کردند. اول از همه، سه سگ مزرعه آمدند. بلوبِل، جسی و پینچر. بعد، خوک‌ها جلوی سکو و روی کاه‌ها جا خوش کردند. مرغ‌ها بر لبه‌ی پنجره و کبوترها بال‌بال‌زنان بر روی تیرهای سقف نشستند و گوسفندها و گاوها هم پشت سر خوک‌ها جا گرفتند و مشغول نشخوارشان شدند.

    ۸. ماجراهای تن‌تن و میلو

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    ماجراهای تَن‌تَن، یک مجموعه ۲۴ گانه از آلبوم‌های کامیکس فرانسوی، بلژیکی ساخته شده که توسط کارتونیست بلژیکی به نام ژُرژ پروسپه رِمی، که با نام مستعار هرژه می‌نوشت، می‌باشد.

    این مجموعه‌ها یکی از محبوبترین کامیک‌های اروپایی سده‌ی بیستم میلادی بودند. در سال ۲۰۰۷ یعنی یک سده پس از تولد هرژه در ۱۹۰۷، تن‌تن در بیش از ۷۰ زبان و بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه‌ی فروش چاپ شده بود و در رادیو، تلویزیون، تئاتر و فیلم مورد اقتباس قرار گرفته بود.

    کتاب‌های تن‌تن و میلو نه تنها در ایران که در سراسر دنیا بسیار طرفدار داشت. داستان‌های تن‌تن در واقع ترکیبی از چندین ژانر بود: ماجراجویانه، فانتزی، علمی و تخیلی. ماجراهای تن‌تن و میلو؛ شامل تاریخچه‌ی زندگی هرژه، شکل‌گیری تن‌‌تن، مرور کلی بر داستان‌ها، شخصیت‌ها، موزه هرژه و سیر انتشار تن‌تن در ایران است.

    ۹. زنان کوچک

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    زنان کوچک، رمانی از لوییزا می الکات، نویسنده‌ی آمریکایی است. این کتاب به بیش از ۵۰ زبان ترجمه شده‌ است و محل اتفاق این داستان در شهر بوستون، ایالت ماساچوست آمریکا است و زمان این داستان در اواسط قرن نوزدهم است.

    داستان در مورد زندگی ۴ خواهر به نام‌های مگی، جو، بتی و ایمی مارچ است، که در واقع با الهام از زندگی واقعی خود نویسنده با سه خواهرش نوشته شده ‌است.

    چهار خواهر، در نبود پدرشان که به جنگ رفته است، نزد مادرشان زندگی می‌کنند. مگ زیباترین خواهرشان است، جو روحیاتی پسرانه دارد و بسیار بازیگوش است، بت نوازنده است و ایمی هنرمند دلربایی است. زندگی آن‌ها از لحاظ مالی دچار دشواری‌هایی شده است از این رو خواهران برای کمک به معاش خانواده دست به کار می‌شود. این کتاب در سال‌های ۱۸۶۸ و ۱۸۶۹ در دو جلد منتشر شد.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    شب کریسمس بود و چهار دختر خانواده‌ی مارچ بیش از هر وقت دیگری فقر را احساس می‌کردند. با از دست رفتن ثروت خانواده و حضور آقای مارچ در جبهه‌ی جنگ، هیچ‌کدام از دخترها انتظار هدیه‌ی کریسمس را نمی‌کشیدند. با این حال دختر بزرگ خانواده، مگ، بدش نمی‌آمد یک جفت دست‌کش ابریشمی داشته باشد. دختر دوم، جو، که عاشق مطالعه بود دلش کتاب آندین و سینترام را می‌خواست. بت از نواختن پیانو لذت می‌برد و نت‌های تازه‌ی موسیقی یادگیری‌اش را سرعت می‌بخشید. ایمی نیز که کوچک‌ترین دختر خانواده بود، دلش برای مدادرنگی‌های تازه پر می‌زد.

    ۱۰. هری پاتر و زندانی آزکابان

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    هری پاتر نام مجموعه‌ای از رمان‌های به سبک خیال‌پردازی به قلم نویسنده‌ی انگلیسی، جی.کی. رولینگ است. این کتاب‌ها به شرح ماجراهای یک جادوگر نوجوان به نام هری پاتر به همراه بهترین دوستانش، رون ویزلی و هرماینی گرنجر، در مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز می‌پردازند.

    هری پاتر و زندانی آزکابان، سومین کتاب از مجموعه رمان‌های هری پاتر اثر جی.کی. رولینگ است. قصه از آن‌جا شروع می‌شود که بعد از این‌که عمه مارج وارد خانه‌‌ی خاله‌ی هری پاتر می‌شود با هری درگیری پیدا می‌کند و هری ناخواسته باعث اتفاق ناگواری می‌شود، عمه مارج باد شده و مانند بادکنکی به هوا می‌رود.

    هری از خانه فرار می‌کند و منتظر اظهارنامه وزارت جادو می‌شود زیرا انجام جادو برای افراد زیر هفده سال ممنوع است و هری فقط ۱۳ سال سن دارد. اما او سرانجام می‌فهمد که سیریوس بلک کسی بوده که پدر و مادرش را به ولدمورت فروخته و اکنون از زندان فرار کرده و حالا دنبال اوست و به همین دلیل وزارت برای او حکم اخراج نمی‌فرستد تا بتواند در مدرسه هاگوارتز در امان باشد!

    هری در سالی سخت قرار دارد که همواره باید مواظب باشد که مورد حمله سیریوس بلک قرار نگیرد. اما در پایان مشخص می‌شود که سیریوس بلک پدرخوانده اوست و دوست صمیمی پدرش و کسی که پدرش را به ولدمورت لو داده پیتر پتی گرو بوده که خودش را به شکل موشی در آورده بوده و از قضا موش خانگی رون ویزلی بهترین دوست هری بوده‌است. اما درست وقتی که همه چیز درست می‌شود و سیریوس موش را به شکل عادی برمی‌گرداند و همه به اینکه به وسیله او بی گناهی سیریوس را ثابت کنند امیدوار می‌شوند همه چیز نقش بر آب شده و پیتر پتی گرو فرار می‌کند.

    در بخشی از کتاب هری ‌پاتر و زندانی آزکابان می‌خوانیم:

    چندی نگذشته بود که درس دفاع در برابر جادوی سیاه درس محبوب همه‌ی دانش‌آموزان شد. در این میان فقط دراکو مالفوی و دارو دسته‌اش پشت سرلوپین بدوبیراه می‌گفتند. هر بار که لوپین از جلوی مالفوی می‌گذشت او با صدای نسبتا بلندی زمزمه می‌کرد: رداشو ببین! سر و وضعش مثل جن پیریه که توی خونه‌ی ما کار می‌کنه. اما هیچ کس دیگری به لباس‌های وصله‌دار و نخ نمای پروفسور لوپین توجه نمی‌کرد. کلاس‌های لوپین هر بار مثل اولین جلسه جالب و دوست‌داشتنی بودند. بعد از لولوخرخره‌ها به درس کلاه قرمزی‌ها رسیدند. آن‌ها موجودات بدجنسی شبیه به جن‌ها بودند و در جاهایی که خون و خون‌ریزی زیاد بود کمین می‌کردند.

    ۱۱. آلیس در سرزمین عجایب

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب، کتابی است که لوئیس کارول در سال ۱۸۶۵منتشر کرد. این کتاب داستان خیالی سفر دختری به نام آلیس را تعریف می‌کند که به دنبال خرگوش سفیدی به سوراخی در زمین می‌رود و در آن‌جا با ماجراهای عجیبی روبه‌رو می‌شود.

    ادبیات آمیخته به خیال داستان را شکل می‌دهند و مفاهیمی عمیق را در قالب داستان بیان می‌کنند. آلیس در سرزمین عجایب و ادامه‌ی آن، که آن سوی آینه، نام دارد در طی یک قرن و نیم بی‌وقفه تجدید چاپ شده است.

    چارلز لاتویج دادسون با نام مستعار لویی کارل متولد ۲۷ ژانویه‌ی ۱۸۳۲ در دیرزبری و درگذشته ۱۴ ژانویه‌ی ۱۸۹۸ در گیلدفورد، استاد ریاضیات کالج کرایست‌چرچ دانشگاه آکسفورد، کشیش، عکاس و نویسنده انگلیسی بود. او جزء بزرگترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان جهان به ‌شمار می‌رود.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    کرم ابریشم و آلیس مدتی در سکوت یکدیگر را برانداز کردند تا بالاخره کرم نیِ قلیان را از دهان درآورد و بی‌حال و خواب‌آلود رو کرد به آلیس. تو کی هستی؟ شروع دلگرم کننده‌ای برای گفت‌وگو نبود. آلیس من و من کرد که: راستش… درست نمی‌دانم قربان. یعنی نمی‌دانم الان کی هستم. یعنی… فقط می‌دانم صبح که بیدار شدم کی بودم. ولی از صبح تا حالا چند بار عوض شده‌ام. کرم ابریشم عبوس گفت: منظور خودت را توضیح بده. متأسفم قربان، ولی نمی‌توانم منظور خودم را توضیح بدهم چون… چون من خودم نیستم. می‌فهمید؟ نمی‌فهمم.

    ۱۲. آنی شرلی

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    آن شرلی، نام یک شخصیت داستانی است که اولین‌بار در رمان آنی شرلی در گرین گیبلز ۱۹۰۸ نوشته‌ی لوسی ماد مونتگمری معرفی شد.

    آن، در یتیم‌خانه بزرگ شده ولی در ۱۱ سالگی توسط خواهر و برادری سالخورده به نام ماریلا و متیو کاتبرت به سرپرستی قبول می‌شود و به گرین گیبلز در روستای اونلی می‌رود، آنی در آن‌جا بزرگ می‌شود، دوستان زیادی پیدا می‌کند، به دانشگاه و کالج می‌رود، ازدواج می‌کند.

    از داستان آنی شرلی فیلم‌ها و کارتون‌های زیادی ساخته شده. مشهورترین این فیلم‌ها ساخته‌ی کمپانی سالیوان با بازی مگان فالوز و جاناتان کرومبی است. همچنین در سال ۲۰۱۷ سریالی از نتفلیکس با بازی امی‌بث مکنالتی و لوکاس جید زومن ساخته شد که فصل دوم آن نیز در ۶ ژوئیه ۲۰۱۸ منتشر شد.

    لوسی مود مونتگمری، نویسنده‌ی کتاب متولد۳۰ نوامبر ۱۸۷۴ و ۲۴ آوریل ۱۹۴۲ است که معمولا با نام ال.ام.مونتگمری (L.M. Montgomery) شناخته می‌شود. او نویسنده ای معروف و کانادایی بود که معمولا برای نوجوانان شعر و داستان کوتاه می‌نوشت.

    در بخشی از کتاب آن شرلی، دختری با موهای قرمز می‌خوانیم:

    آن همیشه شاگرد اول کلاس بود و علاقه زیادی هم به معلم شدن داشت. بعد از تمام شدن مدرسه، آن تصمیم گرفت در امتحان ورودی دبیرستان شرکت کند. روزی که نامه پذیرش آن از مدرسه معروف کویین به دستش رسید، ماریلا و متیو از شدت خوشحالی اشک شوق ریختند. در این سال‌ها، این دو واقعا پدر و مادر آنه بودند. آن و گیلبرت، هر دو در امتحان اول شده بودند.

    ۱۳. سفرهای گالیور

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    کتاب سفرهای گالیور اثر جاناتان سوئیفت است. جاناتان سویفت، طنزنویس، شاعر و نویسنده‌ی ایرلندی است. او وقتی سفرهای گالیور را نوشت، از ترس واکنش‌های مردم به خصوص شخصیت‌های سیاسی نامش را به عنوان نویسنده روی جلد کتاب نیاورد. سویفت زمانی که منشی یک شخصیت سیاسی بود، شروع به نوشتن مطالب طنزآمیز و طعنه‌آلود کرد که با استقبال خوبی مواجه شد.

    رمان مشهور سفرهای گالیور سفرنامه‌ای خیالی است که از زبان یک ناخدای خیالی به نام لموئل گالیور به زبان هزل و هجو بیان می‌شود. کتاب در چهار بخش نوشته شده ‌است و هر بخش از داستان، یک سفر هیجان‌انگیز گالیور را بیان‌ می‌کند. گالیور زندگی مرفه‌ای داشت اما می‌خواست دنیا را بگردد و عاشق ماجراجویی بود، پس زندگی عادی‌اش را رها کرد و به دنبال تجربیات جدید به دریا رفت. معروف‌ترین بخش از سفرهای گالیور، سفر به لی‌لی‌پوت است؛ در این داستان در اثر طوفانی شدید، کشتی‌ گالیور غرق می‌شود و به جزیره‌ای می‌رسد که مردم ساکن آن جزیره، آدم کوچولوهای ۱۵ سانتی هستند که داستان‌های جدیدی را برای گالیور رقم می‌زنند.

    در بخشی از کتاب سفرهای گالیور می‌خوانیم:

    در روز بیست و ششم ماه مارس ۱۷۰۳، دوباره به راه افتادیم. بعد از این‌که از راه دریایی ماداگاسکار گذشتیم، دوباره گرفتار توفان شدیدی شدیم. این‌بار کاپیتان با تجربه‌ی بیشتری کشتی را هدایت کرد و کشتی حتی یک خراش هم برنداشت. فقط دستگاه‌های اندازه‌گیری خراب شدند که آن‌ها را همان‌طور رها کردند. به این ترتیب، دیگر نمی‌توانستیم بفهمیم کجا هستیم. از همه نگران‌کننده‌تر این بود که ذخیره‌ی آب آشامیدنی ما مرتب کم می‌شد.

    ۱۴. قصه‌های مجید

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    قصه‌های مجید، عنوان مجموعه داستانی از هوشنگ مرادی کرمانی که در ۵ جلد چاپ و منتشر شده ‌است. اولین جلد از این مجموعه در سال ۱۳۵۸ منتشر شده ‌است. قصه‌های مجید بیش از ده سال پس از انتشار نخستین مجموعه و در سال ۱۳۶۴ کتاب برگزیده‌ی سال شد.

    قصه‌های مجید درباره‌ی زندگی مجید و ماجراهایی است که برای او اتفاق می‌افتد. مجید نوجوانی است که پدر و مادر خود را از دست داده‌ است و با مادربزرگش، بی‌بی زندگی می‌کند. در این داستان‌ها مجید نوجوانی است که کتاب زیاد می‌خواند و انشاء وی خوب است و عاشق فیلم و سینما و بازیگری است و آرزوی نویسنده شدن دارد.

    گفتنی است براساس مجموعه داستان‌های قصه‌های مجید، یک مجموعه تلویزیونی به همین نام و به کارگردانی کیومرث پوراحمد ساخته شده‌ است. این مجموعه شامل ۹ قسمت بود که در سال۱۳۷۱، عصرهای جمعه از تلویزیون پخش می‌شد.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    گفتم بله بی‌بی، حق با توست چقدر خوب بود که من اصلا کله نداشتم هم خیال تو راحت بود و هم خیال من. کله داشتن هم تو این دور و زمونه باعث دردسره. کاش به جای کله یه‌ خورده پول داشتم، بهتر نبود؟

    ۱۵. دور دنیا در هشتاد روز

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    دور دنیا در هشتاد روز، رمانی است به قلم ژول ورن، نویسنده‌ی معروف فرانسوی که داستانی ماجراجویانه دارد. این کتاب اولین‌بار در سال ۱۸۷۳ به چاپ رسید.

    از این رمان، فیلمی کمدی و ماجراجویانه و کارتونی دیدنی هم ساخته شده است. در این داستان جنتلمن انگلیسی با دوستان خود شرط می‌بندد که طی هشتاد روز دور دنیا را بپیماید، به این ترتیب عازم سفری پرماجرا و هیجان‌انگیز می‌شود. اتفاقات جالبی که در این سفر دور و دراز برای او و همراهانش می‌افتد، با چاشنی طنز و خنده و شوخی، این اثر را به یکی از پرمخاطب‌ترین آثار ادبیات جهان تبدیل کرده است.

    ژول گابریل ورن، متولد ۸ فوریه ۱۸۲۸ و درگذشته‌ی ۲۴ مارس ۱۹۰نویسنده، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس فرانسوی بود که بیشتر شهرتش را مدیون نگارش کتاب‌های ماجرایی‌اش است که دنیای داستان‌های علمی و تخیلی را دگرگون کرد. ژول ورن پس از آگاتا کریستی، پر ترجمه‌ترین آثار ادبی را در دنیا داشته است.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    در سال ۱۸۷۲، در شھر لندن آقای فیلیس فاگ یکی از اعضای (کلوپ ریفورم) در خیابان (ساویل رو)، زندگی می‌کرد. کسی به درستی او را نمی‌شناخت، چرا که او ھرگز در مورد خویش چیزی نمی‌گفت. ولی قدر مسلم او یک انگلیسی بود، یک انگلیسی اصیل و خوش سیما. او ھرگز در بانک و فروشگاه‌ھای شھر دیده نشده بود. در دنیای دریانوردان و ملاحان بیگانه بود. تاجر و بازرگان نبود. کشاورز نبود، دانشمند نبود. نویسنده نبود، و گویا شغل و پیشه‌ای نداشت. تنھا چیزی که مردم شھر از او می‌دانستند این بود که او یکی از اعضای کلوپ ریفرورم است. آیا فیلیس فاگ ثروتمند بود؟ بله، مسلما. اما کسی نمی‌دانست که او این ثروت را از کجا به دست آورده است.

    ۱۶. مری پاپینز

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    مری پاپینز، داستان معروفی است نوشته‌ی پی.ال.تراورس نویسنده‌ی انگلیسی که تاکنون اقتباس‌های سینمایی زیادی از روی آن ساخته شده است.

    داستان درباره‌ی مری پاپينز پرستار جديدی است كه برای نگهداری از بچه‌های خانم و آقای بانكس به خانه‌ی آنها می‌آيد. او از لحظه‌ی ورودش همه را دچار حيرت می‌كند. به جای راه‌ رفتن، با باد به اين سو و آن سو می‌رود؛ خواسته‌هايش را به راحتی به ديگران می‌قبولاند و در هر لحظه، ماجرايی غيرقابل تصور می‌آفريند.

    پاما لیندن تراورس، داستان‌نویس، منتقد تئاتر، سفرنامه‌نویس، بازیگر، روزنامه‌نویس و سخنران استرالیایی، با خلق مجموعه داستان‌های مری پاپینز، پرستاری اسرارآمیز با توانایی‌های مافوق طبیعی، به شهرت رسید. این مجموعه شامل هشت کتاب است که از جمله‌ی آنها می‌توان مری پاپینز (۱۹۳۴)، مری پاپینز بازمی‌گردد ( ۱۹۳۵)، مری پاپینز در را باز می‌کند (۱۹۴۳)، مری پاپینز در پارک (۱۹۵۲) و مری پاپینز در آشپزخانه را نام برد. خانم تراورس داستان‌های دیگری نیز برای کودکان و بزرگسالان نوشته است. والت دیسنی در سال ۱۹۶۴ ، از چهار داستان نام برده فیلم‌های موزیکال تهیه کرد.

    در بخشی از داستان می‌خوانیم:

    در غروبی پاییزی هنگامی که جین و مایکل پشت پنجره به هوهوی باد شرقی گوش می‌دادند و منتظر بازگشت پدرشان بودند، شبحی را دیدند که شترق به دروازه خانه‌شان برخورد کرد. شبح زنی بود که با یک دست کلاهش را گرفته بود و با دست دیگر کیفش را، او مری پاپینز بود. پرستار جدید بچه‌ها.

    ۱۷. ماجراهای هاکلبری فین

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    ماجراهای هاکلبری فین، رمانی اثر مارک تواین است که در سال ۱۸۸۴ برای اولین‌بار چاپ شد. این کتاب پس از رمان تام سایر منتشر شد.

    هاکلبری فین، نوجوانی است که از پدری الکلی متولد می‌شود و بعد از چند سال، پدرش گم می‌شود بعد او با تام سایر دوست می‌شود. او را به بیوه‌ای می‌سپارند. پدر هاکلبری فین بالاخره به روستایشان می‌آید و هاک را به کلبه‌ای وسط جنگل می‌برد. هاک پس از چند روز از آن‌جا فرار می‌کند.

    مارک تواین در سال ۱۸۳۵ دیده به جهان گشود و در سال ۱۹۱۰ دار فانی را وداع گفت. نخستین اثر او با عنوان وزغ جهنده معروف ناحیه کالاوراس، سبب شهرتی غیرمنتظره برایش شد و باعث شد تا راه داستان‌نویسی را جدی‌تر ادامه دهد. مارک با دو اثر تام سایر و هاکلبرى فین به نویسنده‌اى جهانى مبدل شد و در سراسر دنیا شهرتی جهانی یافت.

    در بخشی از کتاب ماجراهای هاکلبری فین می‌خوانیم:

    سرم رو از پشت پرده بیرون آوردم و دیدم که یه سوراخ توی تشک درست کردن و پول رو گذاشتن اونجا و از اتاق بیرون رفتن. صبر کردم تا تعداد بیشتری از پله‌ها رو پایین برن و بعدش پول رو برداشتم و سریع رفتم توی اتاقم و به این فکر کردم که کجا قایمش کنم که دوک و پادشاه پیداش نکنن. آخر شب تصمیم گرفتم پول رو ببرم و یه جایی بیرون از خونه قایمش کنم که صدایی رو شنیدم. صدا داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. باید سریع فکری می‌کردم. حالا چی‌کار کنم؟ پول رو توی تابوت پیتر گذاشتم و خودم هم سریع فرار کردم.

    ۱۸. جادوگر شهر اُز

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    کتاب مشهور جادوگر شهر از، اثر ال.فرانک باوم است. این کتاب که در ژانر کودک و نوجوان است از ۱۷ می ۱۹۰۰ در آمریکا منتشر شد.

    لایمن فرانک باوم، نویسنده‌ی کتاب‌های کودکان و روزنامه‌نگار آمریکایی خالق جادوگر شهر از می‌باشد. باوم، متولد نیویورک بود و در خانواده‌ای آمریکایی ثروتمند بزرگ شد. اما خود در چند پیشه‌ای که انتخاب کرد ناموفق و حتی ورشکست شد و عاقبت پا به دنیای تئاتر گذاشت و توانست پیشرفت کند.

    داستان از این قرار است که دختری به نام دوروتی که با عمه و عمو و سگش زندگی می‌کند، بر اثر گردبادی شدید خانه‌اش را از دست می‌دهد. هیچ‌کس را هم به غیر از سگش نمی‌یابد. او در شهری غریب، دوستانی پیدا و اتفاقات عجیب و شگفت‌انگیزی را دنبال می‌کند.

    در بخشی از داستان می‌خوانیم:

    در یک لحظه هولناک و طولانی دوروتی فکر کرد دیگر او را نخواهد دید، اما طولی نکشید که دماغ توتو از توی دریچه پیدا شد. شدت باد او را نگه داشته بود و نگذاشته بود بیفتد و او را به بالا رانده بود. دوروتی سینه‌خیز خودش را به دریچه رساند و سگ کوچک را بالا کشید و دریچه را محکم بست. در حالی که توتو را بغل کرده بود، بی‌حرکت روی کف اتاق نشسته بود و به صدای زوزه‌ باد که از هر سو هجوم می‌آورد، گوش می‌داد. دخترک نمی‌دانست آخر و عاقبت کار به کجا خواهد کشید. آیا خانه به زمین خواهد افتاد و باد آن را تکه پاره و خرد خواهد کرد؟ اما وقتی دید هیچ حادثه‌ هولناکی برایش پیش نیامده، ساکت شد و منتظر شد ببیند چه پیش خواهد آمد.

    ۱۹. کشتن مرغ مقلد

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    کشتن مرغ مقلد یا کشتن مرغ مینا، رمانی نوشته‌ی هارپر لی، نویسنده‌ی آمریکایی در سال ۱۹۶۰ میلادی است. وی برای نوشتن این رمان در سال ۱۹۶۴ میلادی، جایزه‌ی پولیتزر را به دست آورد. از زمان اولین انتشار تاکنون، بیش از ۴۰ میلیون نسخه از این کتاب به فروش رفته و به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده‌ است.

    تیراژ نخستین چاپ این رمان ۵ هزار نسخه بود و با وجود برخورد با مسائل جدی مانند تجاوز به عنف و نابرابری نژادی، این رمان برای گرما و طنز آن مشهور است.

    هارپر لی، نویسنده‌ی کتاب در ۱۹۲۶ در مونروویل آلاباما در آمریکا به دنیا آمد. پدرش وکیلی معروف بود و خودش هم تحصیلاتش را در رشته‌ی حقوق در دانشگاه آلاباما گذراند. در سال ۱۹۵۰ میلادی به نیویورک رفت و تا پیش از شروع کار نویسندگی، در یک موسسه هواپیمایی کار می‌کرد.

    هارپر لی از مرغ مینا به‌ عنوان نماد معصومیت استفاده کرده است. رمان کشتن مرغ مینا از زبان دختری به نام اسکات فینچ روایت می‌شود که دختر وکیل سفیدپوستی به نام آتیکاس فینچ است که دفاع از جوان سیاه‌پوستی به نام تام رابینسون را که به اتهام ناروای تجاوز به یک دختر سفیدپوست در در شهر کوچکی به نام میکوم، آلاباما محاکمه می‌شود، به عهده می‌گیرد.

    در سال ۱۹۶۲ میلادی، رابرت مولیگان فیلمی را با همین نام از روی آن ساخت. در نظرخواهی‌های عمومی، همواره از فیلم کشتن مرغ مقلد به عنوان یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تمام عمر تماشاگران سینما نام برده می‌شود.

    ۲۰. کتاب دزد

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    کتاب دزد، عنوان کتابی با داستانی تکان‌دهنده و شگفت‌انگیز از جنگ است، جنگی که بنیان خانواده را از جا می‌کند و جز ویرانی، مرگ و آوارگی چیزی به جا نمی‌گذارد اما در همه‌ی تیرگی‌ها باز هم امید هست و دختری که علی‌رغم همه‌ی تلخ کامی‌ها با پناه بردن به دل کتاب‌ها، دنیایی زیبا و دور از هیاهوی مرگ و ویرانی برای خود خلق می‌کند.

    این کتاب اولین اثر از زوساک، نویسنده‌ی استرالیایی است. او در سال ۱۹۷۵ میلادی در سیدنی متولد شد و تا به امروز چندین رمان متفاوت منتشر کرده است. برخی از رمان های این نویسنده در میان آثار پرفروش زبان انگلیسی بوده‌اند و توجه منتقدان و جوایز ادبی را به خود جلب کرده‌اند.

    بریان پرسیوال، کارگردان مطرح انگلیسی در سال ۲۰۱۳ براساس داستان این رمان، فیلمی به اسم The Book Thief را ساخت که جنجال‌های زیادی را به وجود آورد. موضوع این فیلم در ارتباط با از بین بردن یهودی‌ها و کمونیست‌ها توسط هیتلر است.

    در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

    با چرخ‌دستی چیزهایی را که قرار بود سوزانده شوند آورده بودند. آنها را وسط میدان شهر تلنبار کرده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیس کرده بودند. کتاب‌ها و نوشته‌ها و سایر چیزهای سوزاندانی که سر می‌خوردند و پایین می‌افتادند، بار دگیر میان توده آتش افکنده می‌شدند. توده از دور شبیه آتشفشان بود. یا شبیه چیزی عجیب و بیگانه که به شکلی معجزه‌آسا وسط شهر فرود آمده و لازم است هرچه زودتر خاموش شود.

    ۲۱. پیتر پن

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    جیمز متیو بری، نویسنده‌ی کتاب پیتر پن، ۴۲ ساله بود که برای اولین‌بار شخصیت پیتر پن را در کتابی به‌ نام پرنده‌ی سفید کوچک در سال ۱۹۰۲ میلادی خلق کرد. او در واقع شخصیت پیتر را براساس برادر بزرگ‌ترش دیوید نوشت؛ پسری که هرگز بزرگ نشد. دیوید یک ‌روز قبل از تولد ۱۴سالگی‌‌اش براثر سانحه‌ای در اسکیت ‌روی ‌یخ درگذشت. داستان پیتر پن اولین‌بار در سال ۱۹۰۴ میلادی به صورت نمایش در لندن به روی صحنه رفت و در سال ۱۹۱۱ به شکل کتاب داستان درآمد.

    در سال ۱۹۲۹ میلادی جی.م.بری، همه‌ی حقوق نشر پیتر پن را به بیمارستان کودکان خیابان گریت اورمند هدیه کرد. در سال ۱۹۸۷ میلادی، یعنی پنجاه سال پس از مرگ بری، حق نشر منقضی شد ولی سال بعـد مجلس در کاری بی‌نظیر حق تألیف همه‌ی نسخ پیتر پن را به بیمارستان بازگرداند. به این ترتیب کودکان بیمار تا زمانی که این بیمارستان دایر است، همچنان از نعمت استعداد ذاتی بری بهره‌مند خواهند شد.

    داستان پیتر پن، درباره‌ی پسری است که هیچ‌گاه بزرگ نمی‌شود و شبی که پدر و مادر وندی، مایکل و جان خانه نیستند، از پنجره وارد اتاق بچه‌ها می‌شود و آن‌ها را به سرزمین نورلند دعوت می‌کند. آن‌ها پروازکنان به همراه پیتر پن به جزیره‌ای می‌روند که همان نورلند است و با پسرانی که گمشده‌اند، زندگی می‌کنند. وندی برای این پسربچه‌ها مادری می‌کند و برایشان قصه تعریف می‌کند تا این‌ که …

    در بخشی از کتاب پیتر پن می‌خوانیم:

    وقتی که نزدیک جزیره شدند، انفجاری بزرگ همه جا را تکان داد. بچه‌ها فریاد زدند: چه اتفاقی افتاد؟ پیتر پن گفت: این‌ها دزدان دریایی هستند که رهبرشان کاپیتان هوک است. کاپیتان هوک از من متنفر است، زیرا من دست او را قطع کرده‌ام و یک تمساح آن را برداشته است.

    ۲۲. دنیای سوفی

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    دنیای سوفی، یک رمان فلسفی اثر یوستین گردر نویسنده‌ای نروژی است که در سال ۱۹۹۱ میلادی در نروژ منتشر شد. این اثر داستانی است که تاریخ فلسفه را به زبان ساده برای نوجوانان تشریح می‌کند. این کتاب تاکنون به ۵۹ زبان ترجمه شده و علاوه بر نوجوانان، توجه بزرگ‌سالان را هم به‌خود جلب کرده‌ است. یوستین گردر در رشته‌ی فلسفه، الهیات و ادبیات از دانشگاه اسلو فارغ‌التحصیل شد و سپس به مدت ده ‌سال به ‌تدریس تاریخ عقاید در دبیرستان‌ها پرداخت و پیوسته در فکر متن فلسفی ساده‌ای بود که به درد شاگردان جوانش بخورد و چون متن مناسبی نیافت نهایتا کتاب دنیای سوفی را در سال ۱۹۹۱ نوشت. این کتاب با استقبال بسیاری روبه‌رو شد و بیش از ۴۰ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته ‌است.

    داستان در مورد دختری به نام سوفی است که در آستانه‌ی پانزده سالگی نامه‌های جالب و نوارهای ویدئویی از شخصی به نام آلبرتو ناکس دریافت می‌کند که در آنها سؤالات جالبی مانند جهان چگونه پدید آمده‌ است؟ که آغازگر راه آموزش تاریخ فلسفه‌ است، مطرح می‌کند. این نامه‌ها در ابتدا مطالبی در خصوص یونان باستان، سقراط و سؤالات اساسی زندگی بشری را عنوان می‌کند. پس از دریافت چند نامه سوفی و آلبرتو یکدیگر را ملاقات می‌کنند. موضوع صحبت‌های آنان عمدتا نظریات فلاسفه‌ی یونان باستان، امپراتوری روم، قرون وسطی، رنسانس، عصر روشنگری و موضوعاتی چون انقلاب‌های بزرگ و تا مسائل امروز بشری است.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    سوفی عزيز، مطلب من اين است که تو نبايد در زمره‌ی اين آدم‌هایی باشی که دنيا را به ‌منزله‌ی يک امر بديهی پذيرفته‌اند و می‌پذيرند. به ‌منظور احتياط، ما پيش از آن که به ‌درس فلسفه خودمان بپردازيم، چند ورزش ذهنی مطرح می‌کنيم. تصور کن که در روزی آفتابی به‌ گردش در جنگل رفته‌ای. ناگهان يک سفينه‌ی فضایی بر سر راه خود می‌بينی. يک آدم مريخی از آن فرود می‌آيد، جلوی تو سبز می‌شود و به ‌ورانداز کردنت می‌پردازد…در اين لحظه چه چيزی به ‌ذهن تو می‌رسد؟ اوه، اهميت چندانی ندارد. اما آيا هرگز از اين مطلب حيرت نکرده‌ای که تو خودت نيز يک آدم مريخی هستی؟ البته احتمال اين‌که انسان با موجودی از يک سياره‌ی ديگر برخورد کند بسيار اندک است، اين را قبول دارم. اما می‌توان تصور کرد که تو، خودت با خودت برخورد کنی و رودررو شوی. ممکن است که تو لحظه‌ای توقف کنی و ناگهان خود را ديگری تصور کنی. اين اتفاق ممکن است، مخصوصا که در طول گردشی در جنگل به انسان دست دهد.

    ۲۳. ماجراهای پینوکیو

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    پینوکیو، رمانی ایتالیایی به قلم کارلو کلودی در قرن نوزدهم است. شخصیت اصلی این رمان، آدمکی چوبی به نام پینوکیو است که دماغ چوبی او، مشخصه‌ی اصلی این شخصیت تخیلی‌ است. ماجراهای پینوکیو در ایتالیا چنان مورد استقبال قرار گرفت که تدریس بخش‌هایی از آن، جزء برنامه‌ی مدارس آن کشور قرار گرفته‌ است.

    داستان درباره‌ی یک عروسک چوبی به نام پینوکیو است که پیرمردی نجار، به نام پدر ژپتو، قصد دارد این عروسک چوبی ماجراجو را وارد زندگی انسان‌ها کند. پینوکیو عوض مدرسه رفتن و حرف‌گوش کردن از دست پدرش ژپتو فرار می‌کند و سر و کارش به گربه و روباه مکار می‌افتد.

    کارلو لورنزینی، با نام ادبی کارلو کلودی، نویسنده‌ی معروف ایتالیایی است که در سال ۱۸۲۶ در فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. او در نوجوانی وارد مدرسه علوم دینی شد و تا ۱۷ سالگی در آنجا تحصیل کرد. کلودی کار خود را ابتدا به عنوان یک روزنامه­‌نگار شروع کرد و به یک منتقد و روزنامه‌نگار موفق تبدیل شد. کلودی زمانی که ۳۵ سال داشت، روزنامه‌­نگاری را رها کرد و مشغول به کار ویراستاری و ترجمه شد. او افسانه‌های مختلف و معروفی مانند شنل قرمزی و زیبای خفته را برای اولین‌بار به زبان ایتالیایی ترجمه کرد. در همان زمان بود که متوجه شد به کتاب‌ها و نشریات کودکان علاقه دارد. سال ۱۸۸۱ پایه‌ی اولین مجله‌ی ایتالیایی کودکان را پی‌ریزی کرد و نخستین بخش از ماجراهای پینوکیو را در آن منتشر کرد که توانست به موفقیت چشمگیری دست پیدا کند. کلودی در سال ۱۸۹۰ در زادگاهش، فلورانس درگذشت.

    ۲۴. چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی کتابی از رولد دال است که توسط انتشارات کتاب‌های پنگوئن منتشر شد و از روی آن فیلم چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی به کارگردانی تیم برتون ساخته شده ‌است.

    داستان این کتاب درباره‌ی کودک فقیری است که بسیار به خوردن شکلات علاقه دارد او روزی کارت شانس بازدید از کارخانه‌ی شکلات‌سازی که متعلق به شخصی به نام ویلی وانکا است را به دست می‌آورد.

    در این کتاب، رولد دال به نمایش فقر و خلق امید در این چنین زندگی‌هایی پرداخته است. همچنین این کتاب رولد دال به نقد تربیت نادرست کودکان توسط والدین پرداخته است.

    در بخشی از رمان می‌خوانیم:

    پدر چارلی تنها فرد خانواده‌اش بود که کار می‌کرد و بار هزینه‌های خانواده را به دوش می‌کشید. او در یک کارخانه‌ی خمیردندان‌سازی به عنوان کارگر مشغول بود و وظیفه او این بود که پس از پر شدن لوله‌های خمیردندان، در آن‌ها را می‌بست. طبیعتا کسی که شغلش پیچاندن در خمیردندان است دستمزد زیادی نمی‌تواند دریافت کند.

    ۲۵. بینوایان

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    بینوایان، یک رمان تاریخی فرانسوی نوشته‌ی ویکتور هوگو است که اولین‌بار در سال ۱۸۶۲ منتشر شد و به‌عنوان یکی از بزرگترین رمان‌های قرن نوزدهم شناخته می‌شود. رمان از آغاز شورش ژوئن در پاریس سال ۱۸۱۵ تا به ثمر رسیدن آن در سال ۱۸۳۲، زندگی شخصیت‌های مختلف، به‌ ویژه زندانی آزاد شده‌ای به نام ژان والژان را روایت می‌کند. بینوایان از طریق فیلم، برنامه‌های تلویزیونی و تئاتر به اقبال عمومی فراوان دست یافت.

    ژان والژان، به خاطر دزدیدن یک قرص نان، نوزده سال را در زندان بوده است. وقتی از زندان آزاد می‌شود به کلیسا می‌رود و آن‌جا به دنبال سرپناه می‌گردد. اما وقتی ظروف نقره‌ی اسقف را می‌بیند، توجهش جلب می‌شود و آن‌ها را برمی‌دارد. پلیس او را دستگیر می‌کند اما اسقف وانمود می‌کند که ظرف‌ها را خودش به ژان والژان هدیه داده است. همین کار اسقف تاثیر خیلی زیادی روی او می‌گذارد و باعث تحول درونی‌اش می‌شود. مدت‌ها بعد او فانتین را می‌بیند. زنی فقیر که هیچ پولی برای بزرگ کردن دخترش، کوزت، ندارد و مجبور است او را به خانم و آقای تناردیه بسپرد. تناردیه‌ها از کوزت بیگاری می‌کشند و از او سواستفاده می‌کنند. ژان والژان تلاش‌های بسیاری می‌کند تا کوزت را پیدا کند و برای فانتین نیز پول و سرپناه و آرامشی بیابد.

    در بخشی از کتاب بینوایان می‌خوانیم:

    در ساعات پایانی روز دوم فرار، پس از سی‌وشش ساعت گرسنگی و بی‌خوابی دوباره دستگیر شد و دادگاه او را به سه سال زندان محکوم کرد که هشت سال به درازا کشید، چون ژان والژان بار دیگر در ششمین سال فرار کرد. ولی نگهبان‌ها موقع حضور و غیاب از فرارش باخبر شدند و مردم هم او را زیر تیرک یک کشتی در ساحل دیدند. او در برابر نگهبان‌های زندان مقاومت کرد و طبق قانون، به جرم فرار و مقاومت به پنج سال زندان دیگر محکوم شد. ده سال در زندان بود که برای سومین‌بار اقدام به فرار کرد و این‌بار هم دستگیر و به سه سال زندان دیگر محکوم شد. بالاخره پس از نوزده سال در اکتبر سال ۱۸۱۵ از زندان آزاد شد. نوزده سال زندان برای شکستن پنجره‌ی نانوایی و دزدیدن یک قرص نان.

    ۲۶. بلندی‌های بادگیر
    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    کتاب بلندی‌های بادگیر، تنها رمان امیلی برونته است که شهرتی جهانی یافته‌ است. امیلی برونته خواهر کوچک‌تر شارلوت برونته و خواهر بزرگ‌تر ان برونته بود که آن‌ها نیز امروزه از بزرگ‌ترین نویسندگان کلاسیک جهان به حساب می‌آیند.

    کتاب بلندی‌ های بادگیر در سال ۱۸۴۷ منتشر شد، اما آن زمان با استقبال فوری خوانندگان روبه‌رو نشد. یک سال بعد، یعنی در سال ۱۸۴۸، امیلی برونته بر اثر بیماری سل از دنیا رفت.

    این رمان داستان عشق آتشین ولی مشکل‌دار میان هیث کلیف و کترین ارنشاو است و این‌که این عشق نافرجام چگونه سرانجام این دو عاشق و بسیاری از اطرافیانشان را به نابودی می‌کشاند. هیث‌کلیف کولی‌زاده‌ای است که موفق به ازدواج با کتی نمی‌شود و پس از مرگ کتی به انتقام‌گیری روی می‌آورد. داستان رمان از زبان خدمتکار عمارت برای مسافری به نام لاک‌وود تعریف شده‌است و او آن را به اول شخص روایت می‌کند.

    در بخشی از کتاب بلندی‌های بادگیر می‌خوانیم:

    براى لحظه‌اى فکر کردم او خطاب به من سخن مى‌گوید و در حالى‌که بسیار خشمگین بودم، به سوى این آدم رذل سالخورده پیش رفتم و چیزى نمانده بود که با لگد او را از اتاق بیرون بیندازم. اما خانم هیت‌کلیف با جوابى که داد، مرا متوقف کرد. او گفت: پیرمرد ریاکار نفرت‌انگیز! وقتى اسم جهنم را مى‌آورى نمى‌ترسى از این که خودت هم به آن‌جا بروى؟ به تو اخطار مى‌کنم که از عصبانى کردن من بپرهیزى والا بلایى به سرت مى‌آورم که حظ کنى. صبر کن ببینم جوزف، ببین.

    ۲۷. غرور و تعصب

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند|خبر فوری

    غرور و تعصب، رمان مشهوری اثر جین آستن، نویسنده‌ی انگلیسی است. این اثر دومین کتاب جین آستن است. او این داستان را در سال ۱۷۹۶، درحالی که تنها ۲۱ سال داشت نوشت، اما تا سال ۱۸۱۳ چاپ نشد. اکثر منتقدان غرور و تعصب را بهترین اثر جین آستن می‌دانند و خود او آن را بچه‌ی دلبند من می‌نامید. بااین‌حال، این کتاب، که ابتدا با نام تأثرات اولیه نوشته شده بود، تا مدت‌ها توسط ناشران رد می‌شد و وقتی پس از ۱۷ سال به چاپ رسید، به‌جای نام آستن، نام یک خانم به‌عنوان نام نویسنده روی جلد به چشم می‌خورد.

    از این رمان بارها فیلم‌سازی شده ‌است، که یکی از معروف‌ترین نسخه‌های آن متولد سال ۲۰۰۵ با بازی کیرا نایتلی در نقش الیزابت و متیو مک‌فادین در نقش آقای دارسی بوده‌ است.

    جین آستن نویسنده‌ی مشهور انگلیسی در ۱۶ دسامبر ۱۷۷۵ در همپشر انگلستان متولد شد. از جین آستن شش رمان باقی مانده است که همگی به زندگی زنان و دغدغه‌های آنان می‌پردازد. هرچند خودش هیچ‌گاه ازدواج نکرد. غرور و تعصب، عقل و احساس، اِما، منسفیلد پارک، ترغیب و نورثنگر ابی از آثار او هستند. او به شدت روی آثارش حساس بود و هرکدام از کتاب‌هایش را پیش از انتشار، بارها بازخوانی و اصلاح می‌کرد. او در میان آثارش غرور و تعصب را از همه بیشتر دوست داشت. جین آستن در ۱۸ ژوئیه‌ی ۱۸۱۷ درگذشت.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    الیزابت که دلیلی نمی‌دید این حالت بلاتکلیفی را ادامه بدهد، به محض رفتن کیتی، با جسارت تمام باز هم با آقای دارسی راه رفت. حال وقتش شده بود که تصمیمش را عملی کند. به خودش جرئت داد و گفت: آقای دارسی، من آدم کاملا خودخواهی هستم. برای آرامش دادن به احساسات خودم هیچ فکر نمی‌کنم که شاید احساسات شما جریحه‌دار بشود. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و بابت محبت فوق‌العاده‌ای که در حق خواهر بیچاره‌ام کرده‌اید از شما تشکر نکنم.

    ۲۸. شاهزاده و گدا

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند

    شاهزاده و گدا، اولین اثر داستانی مارک توین محسوب می‌شد که در سال ۱۸۸۲ منتشر شد. توین این داستان را که درباره‌ی پادشاه ششم انگلستان نوشته بود، به دختران خود، سوزی و کلارا تقدیم کرد.

    اما داستان شاهزاده و گدا، درباره‌ی گدا زاده‌ای به نام تام کانتی و شاهزاده‌ای به نام ادوارد است که در یک روز به دنیا می‌آیند؛ اما تام، شب و روز، خواب پادشاهان را می‌بیند، روزی ادوارد، او را به قصر می‌برد و وقتی با هم آشنا می‌شوند لباس‌هایشان را عوض می‌کنند. بعد شگفت‌زده می‌شوند، چون قیافه‌هایشان کاملا به هم شبیه است. شاهزاده به خانه‌ی تام می‌رود و تام در قصر می‌ماند و داستان از این‌جا شکل می‌گیرد.

    مارک توین، نویسنده‌ی کتاب در کودکی ترک تحصیل کرد و با ماجراجویی وارد شغل‌های گوناگونی چون حروف‌چینی، کارگری، کشتیرانی و کار در معادن طلا شد. او سرانجام با آموخته‌ها، تجربه‌ها و قلم آتشینش به شهرتی جهانی رسید. این اثر، بارها مورد اقتباس تصویری در قالب فیلم سینمایی، سریال تلویزیونی و انیمیشن قرار گرفته ‌است.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

    روز بعد، سفرا و همراهان شرفیاب شدند. تام در همان حال که بر تخت سلطنت تکیه داده بود، همه را به حضور پذیرفت. نخست عظمت و شکوه مراسم، تام را شگفت‌زده و خوشحال کرد. ولی این حالت مدت زیادی دوام نداشت، زیرا مراسمی خسته‌کننده و طولانی بود و سخنان ردوبدل شده نیز هیجانی نداشت. هر کس سخنرانی می‌کرد، نخست مطالبی جالب می‌گفت، ولی پس از خواندن چند عبارت، حرف‌هایش کسالت‌بار می‌شد. تام می‌کوشید آنچه را لرد هارتفورد به او آموخته بود، درست بازگو کند، ولی چون در این کار تجربه زیادی نداشت و از رمز و راز کار بی‌اطلاع بود، علی‌رغم ظاهر شاهانه، نمی‌توانست به خوبی از عهده برآید؛ بنابراین هنگامی‌که تشریفات به پایان رسید، نفس راحتی کشید و خوشحال شد.

    ۲۹. هایدی

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند

    سال‌های خانه به‌ دوشی و یادگیری هایدی، که معمولا به اختصار هایدی نامیده می‌شود، نام یک رمان اثر یوهانا اشپیری، نویسنده‌ی سوئیسی است. این رمان به زندگی دختر نوجوانی می‌پردازد که در آلپ سوئیس از پدربزرگ خود مراقبت می‌کند. این داستان نخستین‌بار در سال ۱۸۸۰ در قالب کتابی با نام برای بچه‌ها و آن‌هایی که بچه‌ها را دوست دارند نوشته شد. دو کتاب دنباله این داستان به نام‌های هایدی بزرگ می‌شود و بچه‌های هایدی توسط چارلز تریتن مترجم انگلیسی اثر اصلی، نوشته شدند. کتاب‌های هایدی از معروف‌ترین آثار ادبیات سوئیس در جهان به‌شمار می‌روند.

    یوهانا اشپیری در ۱۲ ژوئن ۱۸۲۸ در هیرزل سوئیس در یک خانواده‌ی پرجمعیت متولد شد‌. در سال ۱۸۵۲ با وکیلی به نام برنهارد ازدواج کرد که ثمره‌ی ازدواج آن‌ها پسری به نام برنارد بود‌. یوهانا، در سال ۱۸۸۴ بر اثر یک حادثه‌ی دلخراش همسر و تنها فرزندش را از دست داد و از آن زمان با نوشتن داستان‌های بسیار به انجام کارهای خیریه پرداخت‌. وی در ۷ ژوئیه سال ۱۹۰۱ در زوریخ سوئیس چشم از جهان فرو بست‌. در سال ۲۰۰۱ هم‌زمان با یکصدمین سالگرد درگذشت خالق رمان هایدی‌، سکه‌های یادبودی به ارزش ۲۰ فرانک سوئیس از طرف انجمن ادبی سوئیس منتشر و همچنین به احترام او تمبر پستی یادبودی چاپ شد.

    تاکنون فیلم‌ها، مجموعه‌های تلویزیونی و انیمیشن‌های زیادی بر پایه داستان هایدی ساخته شده‌اند. همچنین یک منطقه توریستی در سوئیس به نام هایدی‌لند نام‌گذاری شده‌است.

    ۳۰. ربه‌کا

    ۳۰ رمان جذاب که نوجوانان حتما باید بخوانند

    ربه‌کا، رمانی اثر دافنه دوموریه، بانوی نویسنده انگلیسی است، که در ۱۹۳۸ منتشر شد. بسیاری این اثر را که از جین ایر تأثیر گرفته ‌است، بهترین اثر او می‌دانند.

    دافنه دو موریه، متولد ۱۹۰۷ در لندن با خانواده‌ای هنرمند، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس معروف بریتانیایی است که بیشتر شهرتش را مدیون رمان ربه‌کا (۱۹۳۸) است. پدرش سرجرالد دوموریه بازیگردانی مشهور و فرزند جورج دوموریه کاریکاتوریست نامی بریتانیا بود.

    داستان این رمان در مونته کارلو و با خواستگاری غیرمنتظره‌ی مردی جذاب و بی‌پروا به اسم ماکسیم دو وینتر از قهرمان زن کتاب آغاز می‌شود. این دختر که در کودکی یتیم شده و به‌ عنوان یک خدمتکار زندگی می‌کرده، از شانسی که در خانه‌اش را زده بسیار خوشحال است و به سختی می‌تواند این اتفاق را باور کند. زمانی که قدم در ویلای ییلاقی ماکسیم می‌گذارد، متوجه می‌شود که همسر سابق شوهرش، همه جا حضور دارد. زن با ورود به این عمارت بزرگ، به شکلی عجیب به درون زندگی همسر اول دو وینتر کشیده می‌شود؛ زنی زیبا به اسم ربه‌کا که یادش پس از مرگ، برای لحظه‌ای هم فراموش نشده است.

     

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

    داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم اینجاست
    قسمت چهارم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو
    پادکست:

    به محض رسیدن به زاهدان ، بچه ها برای استراحت راهی هتل شدند. من به همراه ساناز برای هماهنگی و کارهای اداری راهی شدیم. تا بحال به زاهدان سفر نکرده بودم. اما مردم خونگرم و سبک زندگی محلیش توجهم رو جلب کرده بود. خطه سیستان و بلوچستان بنا به دلایلی فراموش شده و کمتر ازش حرفی به میون می یاد. بقول ساناز همه از سیستان چابهار و میشناسن و مواد مخدر!
    بعد از انجام هماهنگی ها به هتل رفتیم. ظهر شده بود. نهار رو با بچه ها خوردیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کار. برنامه ها از قبل مشخص بود. برای همین 2 تا تیم شدیم. که وقتی وارد روستا شدیم گروه اول دنبال لوکیشن ها و راه اندازی تجهیزات باشه و گروه دوم با خانواده ها صحبت کنه و بچه ها رو پیدا کنه. متحد و همدل به دل جاده زدیم و در راه بیشتر و بیشتر حرف زدیم. خدا رو شکر بچه ها همه دنبال گرفتن بهترین نتیجه از این کار بودند. و براشون جدی بود. همین موضوع من رو خوشحال می کرد که با یک تیم قوی وخلاق و صد البته مسئولیت پذیر راهی شدم.
    وارد روستا که شدیم همگی ماتمان برد. اینجا با تصوراتی که از یک روستا همیشه در ذهن آدم شکل میگیره خیلی فرق داشت. ساناز اهی کشید و گفت خدایا اینجا دیگه کجاست. چادرها و کپرهای کوچک ، خانه های کاهگلی و مخروبه. تا چشم کار می کرد بیابان بود و گرما . هیچ کدوممون فکر نمی کردیم اول کاری با چنین منظره ای روبرو بشیم. برای مدتی فقط نظاره گر بودیم و گاهی کسی چیزی می گفت. شاید بچه ها به این فکر می کردند اینجا آمدن اشتباه است. اینجا هیچ چیز ندارد. همه رو جمع کردم و گفتم ببنید اینجا خود فقره. ته یک زندگی سخت و طاقت فرسا. اما این چیزی که مردم اینجا رو هنوز زنده نگه داشته ظاهر خشک و هوای گرمش نیست. در دل هریک از اهالی این روستا حتماً چیزی به نام امید زندست که زندگی هنوز هم وسط این بیابون جریان داره. و من و شما دنبال این امید و آروز تو دل بچه های این روستا هستیم. که بتونیم کمکشون کنیم زندگیشون رو تغییر بدن. من، شما فقط یک هدف داریم . و اون کمک به یک هموطنمون برای زندگی بهتره. باید قوی باشیم. بخاطر بچه های این روستا باید قوی باشیم. ما میتونستیم تو دفتر شرکت بنشینیم و چندتا بچه از طریق دوست و آشنا پیدا کنیم. باهاشون کار کنیم و ببریم تو روستاهای اطراف تهران فیلممون رو بسازیم و خلاص. اما اگر من اینجام ، اگر از شماها دعوت کردم که در این شرایط سخت اینجا کنار من باشین فقط بخاطر یکی دوتا از این بچه هاییه که نمی دونم کی ان و الان کجای این روستا منتظرن تا دستمون به سمت اونها دراز بشه.که شاید یک روز بیاد بتونن ی کودکی معمولی داشته باشند. درست مثل من و شما. و به خدا که این چیز زیادی نیست…
    بعض گلومو گرفته بود. اما یاد گرفته بودم خودم رو کنترل کنم.اجازه ندادم اول کاری از هدفمون دور بشیم. برای همین بعد از حرفهای من کار شروع شد. قرار بود من و مسعود دنبال بچه ها بگردیم. با خونواده هاشون صحبت کنیم و اگر موردی بود و خانوادش رضایت داشت برای فیلمبرداری امادش کنیم.
    روستا انقدری جمعیت نداشت.برای همین پیدا کردن چندتا بچه کار سختی نبود. با بزرگای روستا که صحبت می کردیم گله مند بودند. ازمشکلات می گفتند. از نداشتن امکانات و اینکه توجهی بهشون نمیشه. زندگی سختی دارند . اما توکلشون به خداست و امیدوارند به عنایت خداوند.اینجا پسربچه ها وقتی بزرگ می شن برای کار به شهرهای اطراف می رن و نمی مونند. دخترها رو هم زود شوهر می دن. و اکثرا ازدواج ها فامیلی و قومیه.از اوضاع درس و مدرسه پرسیدم. گفتند سواد بچه ها در حد ابتدایی و تا کلاس چهارم و پنجمه. مدرسه که اینجا نداریم. اما بعضی وقتها معلم میاد و با بچه ها کار می کنه و میره.گاهی ماهها میگذره و بچه ها هیچ معلمی ندارند. اینها رو پدری گفت که دخترش رو بتازگی از دست داده بود. می گفت اگر سامان داشتیم و درس میخواندیم شاید می فهمیدیم و درک می کردیم.بنده خدا دخترش مشکل روحی داشته و یک شب کپر رو ترک می کنه و دیگه برنمیگرده. چند ماه بعد جنازه دخترش رو در یکی از شهرهای اطراف پیدا می کنند.
    انقدر درد زیاده که نمی دونم بچه هایی که قراره انتخاب کنیم چه آرزویی می تونن داشته باشن؟ برادر و خواهر من چه فرقی با این بچه ها دارند؟ مگه ما هم میهن نیستیم؟ مگه در یک کشور زندگی نمی کنیم؟ مگر یک قانون، یک رئیس جمهور و یک مجلس بیشتر وجود داره که شمال تا جنوب این کشور مثل زمین تا آسمان اختلاف داره باهم؟ هنوز این بچه ها رو پیدا نکردم. و هنوز یک فریم فیلم نگرفتم. اما احساس می کنم باختم. اگر نتونم بچه ها رو به آرزوشون برسونم چی؟ وای خدا! چقدر احمقم من. تا همین یک ساعت پیش به فکر معروف شدن و بدست اوردن پول و شهرت بودم. اما تا رسیدم به اینجا همه چی به یکباره عوض شد. هنوز از حرفهایی که به بچه ها ورودی روستا زدم چیزی نگذشته. اونها رو آماده کار کردم. خودم کم اوردم. چیکار باید میکردم؟ کاش بشه زنگ بزنم به علیرضا و همه چیز و کنسل کنم و برگردم خونه. وای خدا. الان فقط مامان شیما رو میخوام که آرومم کنه. امونش ندادم. از مسعود جدا شدم. به مامان شیما زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت بغضم ترکید. همه چی رو بهش گفتم. و مثل همیشه گفت می دونستم ی جای کارت می لنگه و باز میای سراغم. خیلی حرف زدیم. بقدری مادرانه اما منطقی راهنمایی می کنه که اگر هیچ امیدی نداشته باشی در لحظه با انگیزه ترین آدم دنیا میشی. یک جمله مهم گفت و اون این بود که تو هرچقدر هم که دلت بخواد کمک کنی، توانت محدوده و تنهایی نمی تونی بار به این بزرگی رو به دوش بکشی. پرنیان! می دونی نمی تونی برای همه این بچه ها کاری بکنی. اما من با کمک خودت اگر بچه های پروژت قبول نشدند و یا هرکسی که فکر می کنی باید حمایتش بکنی رو تا جایی که در توانم باشه حمایت می کنم. با قدرت برو جلو و کارت رو تموم کن. حتی اگر یک نفر هم از پروژه شما انتخاب نشد من به همون میزانی که اون شرکت تعهد کرده برای همه بچه های پروژت ازشون تا زمان تحصیل و ازدواج حمایت می کنم. مسلماٌ رو کمک سامان هم می تونیم حساب باز کنیم.این کار دو تا کارفرما داره در نهایت هرکی رو انتخاب کنی حمایت می شه. پس لوس بازی رو بگذار کنار و برو بچه هایی که منتظرتن رو پیدا کن.
    حرفهای مامان شیما بقدری روم اثر گذاشت که بعد از قطع تماس شدم همون پرنیان روز قبل. اما سمت مسعود که رفتم دیدم نزدیک به 20 نفر دختر و پسر کوچولو دورش رو گرفتن. انگار همه خبردار شده بودن چه خبره. مسعود تا من و دید دستاش برد بالا و به من اشاره کرد و گفت من که گفتم هیچ کارم. رئیس این خانومه است. برین از اون بخواین هرچی میخواین. باورم نمی شد. انگار که من چشمه آب بودم و بچه ها تشنه ی آب. به سمتم هجوم اوردن و دورم و گرفتن. نمی دونم کی گفته بود بهشون میخوان تو فیلم بازی کنن. دست من و گرفته بودن و هی میخواستن که اونا رو انتخاب کنم. خاله خاله از دهنشون نمی افتاد. فقط میخواستن انتخاب بشن. منم مونده بودم چیکار کنم. میگفتم جان خاله. چشم دخترم. چشم پسر گلم. نمی گذاشتن حرف بزنم. گریه ام گرفته بود. خدایا این چیه که برای من خواستی؟ من وسط این همه بچه چیکار می کنم؟ با هر سختی بود آرومشون کردم. براشون کلی حرفای قشنگ زدم. چشماشون برق می زد از خوشحالی. از امید و از آرزوی بازی در این فیلم. البته برای جلوگیری از سو استفاده از بچه ها ما این قرار و گذاشته بودیم که هیچ کس از موضوع واقعی فیلم و مسائل مادی و اعتباری که به بچه ها داده میشه صحبتی به میون نیاره. ساخت فیلم برای کودکان پوششی بود برای کارمون و حضور الانمون هم فقط برای تست و انتخاب بازیگره!
    به هر روشی که می شد بچه ها رو آروم کردم . کمی باهاشون حرف زدم. چقدر نازنین بودن. چقدر فرشته و معصومن خدا! یکیشون با اون چشمای قشنگش فقط به صورت من زل زده بود. ازش پرسیدم خاله اسمت چیه؟ گفت سمانه. یکم دلبری کرد و گفت خاله ی چیزی بگم ؟ گفتم بگو عزیزم. گفت خاله شما خیلی خوشگلی . مث بازیگرا میمونی تو فیلما . خندیدن و گفتم نه بابا خاله. مگه از شماها خوشگلترم رو زمین داریم؟ با گفتن این حرف انگار دنیا رو بهشون داده باشی. از فرط خوشحالی و ذوق نمی دونستن چیکار کنند. همینطوری که برام حرف می زدن و از خودشون و روستاشون می گفتن رفتیم سراغ محل فیلمبرداری. ساناز و مابقی اعضای تیم کارشون رو به اتمام بود. از دیدن من با اون همه بچه های قد و نیم قد تعجب کرده بود . اومد جلو و گفت خاله خاله قرار بود 4-5 تا باشن. چی شد کل روستا رو آوردی که؟ گفتم ماجرا داره . حالا بت می گم. ی نگاهی به من کرد و گفت اوه اوه چشاشو. یک ساعت کنارت نبودما.رفتی با 20 تا بچه برگشتی. چشاتم که کاسه خونه. چیه؟ بابای بچه ها کتکت زده؟ و زد زیر خنده.
    گفتم ساناز اصن خوب نیستم. شب برات میگم همه رو ولی اینو بدون که بد خرابم .زد رو شونم و گفت حاجی باکت نباشه. خودم می سازمت ….
    تصمیمم رو گرفته بودم. حالا که خدا من و کشونده تا اینجا و خواسته که صدای این بچه ها شنیده بشه. من کی باشم که بخوام بینشون انتخاب کنم. از همه بچه ها فیلم میگیریم. برمیگردم تهران با نظر جمعی، اوناییکه برای پروژه مناسب بودن و انتخاب می کنیم. مابقی رو هم خدا بزرگه با کمک مامان شیمام ازشون حمایت می کنیم. مسعود رو صدا کردم. گفتم ببین من همین اولش داغون شدم با دیدن این بچه ها. تو خبرنگاری.از این چیزا زیاد دیدی.یکم باهاشون صحبت کن. توجیحشون کن و فرم رضایت نامه ها رو بده به همشون. بگو فردا امضا شده ساعت 10 صبح همین جا باشن. تعجب کرد و گفت همه؟ گفتم همه. داستان عوض شد. برگشتنی میگم. قبول کرد و داشت می رفت با لحن طعنه آمیزی گفت خبرنگارم. سنگدل و خونسرد که نیستم. دیدم حالت و . منم با وجود این همه گزارش و خبر امروز بهتم زد از وضعیت زندگی مردم اینجا. اگر گریه نمی کنم واسه اینکه افت داره واسه ی مرد جلو خانوما گریه کنه. نگاش کردم و گفتم فردا مبینمت آقا مسعود وقتی داری با بچه ها مصاحبه می کنی.
    اون رفت و من انگار می دونستم فردا قراره دوباره پای روضه آرزوهای این بچه های معصوم و پاک اشک ها ریخته بشه ….

    ادامه دارد…

  • طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

    طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

    صدای تق تق پاشنه های کفشش آزارم می داد. مدام از این طرف اتاق به اون طرف می رفت. و زیر لب غر می زد. کلافم کرده بود . گفتم چیکار می کنی؟ چی میخوای بگو من بت بگم کجاست. صداش انگار از توی آشپرخونه می اومد. خنده کنان گفت تو؟ تو میخوای بگی چی کجاست؟ گفتم درسته چشمام جایی رو نمی بینه. اما چیزی نیست که ندونم جاش کجاست. نیش خندی زدم و گفتم مثلاً زن این خونه تو بودی. اما من بیشتر از تو اینجا بودم. هیچوقت نفهمیدی جای وسایل کجاست. نبایدم می فهمیدی.اصلاً مگر خونه هم بودی؟ همینطور داشتم گلایه می کردم که احساس کردم روبروم ایستاده و بهم خیره شده. گفت باشه بابا آدم خوبه این زندگی تو بودی. دیگه نمیخواد اعصابت رو خورد کنی. می بینی که . دارم وسایلم رو جمع می کنم و برای همیشه از این خونه می رم. نفس راحت بکش. بشین و از زندگیت بدون من لذت ببر..

    خیلی دلم میخواست چشمام می دیدن. می تونستم ببینمش. ببینم خوشحاله یا ناراحت. از صداش نمی شد بفهمی چه حالی داره. ولی معلوم بود کلافه است. چرا باید ناراحت باشه. مسلماً خوشحاله. از دست من و غر زدنای من خلاص میشه. بقول خودش زندگی با من مثل جهنمه براش. باشه. بره. بره تو بهشت زندگی کنه با اون معشوقه عوضیش! حتماً الان پایین منتظر وایساده خانم با وسایلش بره و با هم برن سر خونه زندگی جدیدشون. برای همینم اصرار داشت موقعی که میاد وسایلش رو ببره من خونه نباشم. کلافگی الانشم برای همینه که طرف نتونسته بیاد بالا کمکش کنه . خیلی ساده بودم من. خیلی اشتباه کردم. همه گفتن این دختربه درد زندگی نمی خوره. نگذاشت کارای طلاق تموم بشه بعد اون ذات کثیفش رو نشون بده. برداشته پسره ی بی ناموس رو با خودش اورده بود دادگاه! عجب آدمایی پیدا می شن. ناموس دزد عوضی. اگر چشمام می دید و قیافه لجنت رو دیده بودم. هرجا به پستم می خوردی خفت می کردم. شانس آوردین که کور شدم. وگرنه عشق کثیفتون رو به خون می کشیدم…

    نیم ساعتی در حال جمع کردن بود و انگار کارش تموم شده بود. اومد جلوم نشست و گفت حبیب، من خیلی تلاش کردم که کار به اینجا نرسه. ولی انگار قسمت اینه. خودتم می دونی که خیلی تلاش کردیم و نشد. مشاوره، توصیه و صبر هم جواب نداد.اما با این حال من آخرین روز تو دادگاه هم بهت گفتم برام مهم نیست که نظرت چیه در مورد من. چی فکر می کنی. اگر تو بخوای می مونم. تحت هر شرایطی و با نظرت می مونم. می مونم تا زندگیمون خراب نشه. اما تو اصرار به جدایی داری انگار. الانم دارم وسایلام و می برم. بازم بهت می گم . باشه. من و نمیخوای. ازم خسته شدی. قبول. حداقل بگذار تا وقتی عمل چشمات و انجام میدی و بیناییت بر میگرده کنارت باشم. فرض کن پرستارم. نه. اصلاً دوستتم.

    خندیدم و گفتم سارا بخوای نخوای زنی. همه زنها موقع طلاق احساساتی میشن . اما بعدش زود فراموش می کنن. ما با هم این تصمبم رو گرفتیم. البته که اولش تو اصرار کردی. ولی بعدش نمی دونم چرا پشیمون شدی. ولی بهتره بری. من نه به کمک تو و نه به دلسوزی هیچکسی احتیاج ندارم. میخوام تنها باشم. الانشم تنهام. دنیای من سیاه و پر از سکوته. بودن و نبودن تو هم فرقی نمی کنه. همونطور که قرار گذاشتیم خونه تهرانپارس به نامت زده شده. مهریه ات رو هم که بخشیدی. اما من کاری به دادگاه و اینا ندارم. هرچی حقت از زندگی با منه رو بهت می دم که بعدا نگی حقم خورده شد. انگار عصبانی شد. گفت کی مهریه خواست. من چی میگم. این چی میگه. حقته تنها بمونی. بلند شد و رفت. گفتم آره برو. نمایش تموم شد. عشقت پایین منتظرته. ی آدم کور بدون تعادل به چه درد می خوره؟ برو …

    [better-ads type=”banner” banner=”224411″ campaign=”none” count=”2″ columns=”1″ orderby=”rand” order=”ASC” align=”right” show-caption=”1″ lazy-load=”enable”][/better-ads]

    رفت. اما انگار طاقت نیاورد و برگشت که جوابم و بده. صداش می لرزید. بغض گلوش رو گرفته بود. گفت آره . پایین منتظرمه. چیه؟ به تو چه؟ بدبخت بمون تو تنهایی خودت. داشت می رفت. اما برگشت و گفت هیچوقت نفهمیدی کی خوبت رو میخواد و کی بدت رو. بیچاره حرف رفیقت رو گوش کردی که اینطوری کور شدی و خونه نشین. تو که ندیدی کی به کیه. اما اونی که برات تعریف کردن نه دوست پسر منه، نه عشق منه و نه هیچ مزخرف دیگه ای. اون آدمی که اون پایین وایساده شوهر سمیراست. با اصرار سمیرا تو دادگاهها می اومدن که تنها نباشم.  و انقدر مرد هست . انقدر عاشق زن و زندگیش هست که صد تا مثل من براش مهم نیستن. این رو هم بهت گفتم تا برای خودت قصه چینی نکنی و بری تو فکر و خیال. دکترت گفت که تا قبل از عمل نباید استرس وناراحتی داشته باشی. بیخیال. حبیب فکر می کردم لحظه ی آخر این زندگی ی جور دیگه تموم میشه. فکر می کردم با خوبی و خوشی… اما باز تو دل من و شکوندی. با چشم گریون از خونت رفتم. این و یادت باشه حبیب. و رفت. جدی جدی این بار برای همیشه رفت.

    اون رفت. روز طلاق هم تو محضر اومد . اما حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. یک ماه بعد رفتم برای عمل جراحی. بینایی چشمام بر نگشت و دکترها هم قطع امید کردند. بعد از دوسال نابینایی دیگه بهش عادت کرده بودم. حسرت دیدن خیلی چیرها رو داشتم. اما سعی می کردم عادت کنم به این زندگی. تنهاتر از گذشته شده بودم. ارتباطم با آدمها در حد خریدهای روزانه و پرسیدن قیمت کالا و یا سوال از عابرین پیاده که آقا اینجا پل هست؟ خانم این خیابون داروخانه داره و … بود. تنها مونسم عصای سفیدم بود. اون هم بعضی وقتها راهنمای خوبی نبود و زمینم می زد. همیشه روی زانوهام جای زخم بود. الان که 5 سال از جدایی از سارا میگذره، جای خالیش رو حس می کنم. روزای اول نابیناییم با اینکه به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم و تحمل هیچکس و نداشتم اما مثل یک پرستار ازم مراقبت می کرد. دستاش رو کم دارم. اون که بود هرجا که میخواستم می رفتم. بدون اینکه بترسم. ترس از سقوط …

    کاش میشد برگردی سارا!. کاش اونروز لال می شدم و نمی گفتم برو. کاش جلوی رفتنت رو می گرفتم. می گفتم نه بمون. نرو . بهت احتیاج دارم. احتیاج نه. اصلاً دوستت دارم. بدون تو نمی تونم. کاش! کاش سارا نمی رفتی. ای کاش … اما اون برای همیشه رفته. مسعود، شوهر سمیرا هر چند وقت یکبار میاد بهم سر میزنه. یکبار که داشتم درد و دل می کردم و ازش کمک خواستم که ی کاری کنه سارا رو پیدا کنم گفت آقا حبیب می دونم سخته. اما این و باید قبول کنی. سارا رفته. یکسال اول خیلی منتظر بود که باهاش تماس بگیری و ازش بخوای برگرده . اما آخرش اون هم خسته شد و رفت. الان دو ساله از ایران رفته. با پسرعموش تو آمستردام زندگی می کنه و چند ماه دیگه فرزندشون به دنیا میاد. آقا حبیب قصه تو و سارا خیلی وقته تموم شده. و چه بد که با تخلی و جدایی تموم شد …

    پایان

    مهدی سوری

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    درست از همون لحظه ی توافق سه جانبه من ، علیرضا و مهندس کاظمی ، کار پروژه شروع شد. اولین کار برنامه ریزی و زمانبندی برای هرچه بهتر اجرا شدن پروژه است. برای همین من در کمتر از 48 ساعت لیست برنامه ها رو نوشتم و مسئولیت ها ، نیازها و هزینه ها رو تعیین کردم. حالا دیگه وقتشه بریم سراغ بچه ها. اما این بچه ها رو با شرایط اعلام شده از کجا پیدا کنیم؟ برای همین رفتم سراغ گزارشات، تصاویر و مستندهای مرتبط با این موضوع تا مکان ها و افراد مورد نظر رو پیدا کنم.
    باورم نمی شد که در کشور ما فقر به اینگونه وسعت داشته باشد. شهرها و روستاهای زیادی را بعنوان فقیر ترین روستاهای ایران معرفی کرده بودند. روستاهایی که آب آشامیدنی لوله کشی ندارند. برق ندارند. و حتی تهیه معاش روزانه برایشان سخت است. متاسفانه جنوب شرقی ایران به نسبت دیگر مناطق این سرزمین از همه لحاظ در مضیقه است. و انگار که فراموش شده است. سیستان و بلوچستان استانیه که باید بیشتر بهش توجه بشه و بیشتر به آن پرداخت. تصمیمم را گرفتم. سیستان و بلوچستان مقصد ماست. از میان چند روستای انتخاب شده با همکاری مهندس و چند تن از دوستان کارشناس مسائل اجتماعی و سیاسی روستای “جوان چاه” را انتخاب کردیم. جوان چاه روستایی کَپَر نشین با کمترین امکانات اولیه زندگی!
    با هماهنگی پدر، یک خودروی ون با راننده از یکی از شعبات شرکت در بیرجند به جمع ما اضافه می شد. وسایلمون از طریق باربری 3 روز جلوتر فرستاده شد و خودمون هم با پرواز تهران – زاهدان عازم مقصد می شدیم.  سفر ما به جوان چاه دو مرحله دارد. مرحله اول شناسایی موقعیت و افراد و آماده سازی لوکیشن و تجهیزات . مرحله دوم هم که کار کردن با کودکان و فیلمبرداری از اونهاست.
    پنجشنبه ساعت 6 زمان حرکت ما به سمت جوان چاه است. ساناز، حمیدرضا مشاور تبلیغاتی شرکت، هانیه عکاس و فیلمبردار ، یک خبرنگار و یک دکوراتور همراه من در این سفر هستند. تیممون کامل و خیلی حرفه ایه.  امیدوارم بتونم از این پروژه سر بلند بیرون بیام. موفقیت در این کار خیلی برام مهمه. البته که خانواده رو من نظر مثبت دارند. اما این کار می تونه من رو قوی تر و پخته تر نشون بده .  از طرفی هم پای آبروی علیرضا در میونه. البته علیرضا با اینکه در سفر هست اما هر روز  با من تماس میگیره و لحظه به لحظه برنامه ها رو با هم مرور می کنیم. مشاوره ها و انتقال تجربیاتش خیلی به من کمک کرده. با اینکه با هم در یک رشته و یک کلاس درس خوندیم اما اون به شدت حرفه ای تر از منه و همین باعث شده که از اون سر دنیا مستقیما باهاش تماس بگیرند. رابطه من و علیرضا اولاش اصلا خوب نبود. بنظرم آدم خودخواه و مغروری می اومد. اما از اواسط دانشگاه و مخصوصا بعد از ماجرای فوت خواهرش و کارهای مشترکی که با هم انجام دادیم باعث شد احساس بهتری نسبت بهش داشته باشم. این رابطه انقدر صمیمی شده بود که دخترای دانشگاه به ما لیلی و مجنون می گفتند. اما در حقیقت اینطوری نبود. علیرضا رو نمی دونم .اما من از خودم مطمئنم که تو اون سالها اصلاً به چنین چیزهایی فکر نمی کردم. و دلم نمیخواست زود خودم و ببازم.
    شب قبل از حرکت با خانواده شب نشینی نسبتاً طولانی داشتیم. پدر و مادرم نصیحت های لازم رو بهم کردند. کلی هم دلنگرانی داشتند. مثل همیشه. و باز هم تنها شرط رفتن من به سفر این بود که تلفنم در هر لحظه در دسترس باشه . من هم قول دادم که در هر لحظه و هر جایی ارتباطم باهاشون قطع نشه. خدایا برای ی سفر سه روزه چقدر باید جواب پس بدم هاااا !!!! البته حق دارند. این همه زحمت می کشن تا بچه هاشون در آرامش و آسایش باشند و سلامت. سن و سالم نمیشناسه . خانواده ها همیشه نگرانن… بگذریم. وسایلم رو جمع کرده بودم. همه برنامه هام و مجددا چک کردم. با تک تک بچه ها هماهنگ کردم که رأس ساعت فرودگاه مهرآباد باشند. حس عجیبی داشتم. ی چیزی مثل دلشوره و نگرانی . این اولین و مهمترین پروژه کاری بزرگی بود که من مالکش بودم. برای همین دلم نمیخواست کار ضعیفی از آب در بیاد.
    آماده خواب می شدم که سامان جان اومد تو اتاقم و گفت یک چیزی یادم رفت بهت بگم. البته که می دونم تو خودت بهش واقفی و رعایت می کنی. اما جانِ بابا! “نکنه سوژه هاتونو طوری انتخاب کنید و یا حرفهایی رو بگید که کشور ایران و مردمش رو فقیر و عقب افتاده جلوه بدین! درسته ما مشکلاتی داریم و فقر هم در جامعه ما وجود داره. اما یک چیزی در ما هست بنام انسانیت . و این حس زیبا ما رو به سمتی میبره که به افراد کم توان و کم بهره کمک کنیم . تا اونها هم بتونن رشد کنن. من از اساس با این پروژه مشکل دارم. نشون دادن فقر آدم ها اصلا خوب نیست. اما چون مربوط به کودکانه و قراره کمک کنن تا این کودکان به سر و سامون برسن می توم بهش امیدوار باشم. ” خیالش رو راحت کردم که به هیچ وجه اجاره نمی دم با شخصیت اون کدوکان معصوم بازی بشه و حتماً مواردی رو که مطرح کرده رو مد نظر قرار میدم. بعد از نوازش پدرونه و شب بخیر جانانه، ازم خداحافظی کرد و رفت. اما صحبتهاش باز هم من رو به فکر واداشت. باید این کار و بدون هیچ اشتباهی پیش ببرم. همین موارد باعث می شد که احساس کنم کار سنگینی بر عهده من گذاشته شده. و موضوع فقط نمایش چند کودک و گفتن آرزوهاشون نیست..
    تو همین فکر و خیالا بودم که خوابم برد. ساعت رو گذاشته بودم روی 5 . اما شاید بیشتر از ده بار از استرس اینکه خواب بمونم بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. نزدیکای ساعت 5 دوباره از خواب پریدم. دیگه خواب فایده نداره.  سریع تر حاضر شدم که ساناز زیاد معطل من نمونه. آخه نامزد ساناز قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره. برای همین به محض اینکه اومدن، بهشون ملحق شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. فاصله تا فرودگاه هم مثل همیشه به کَل کَلِ ساناز و عرشیا گذشت. این دوتا واقعاً متعجبم می کنن. اصلاً رفتارشون به زن و شوهر ها نمیخوره. انگار بیشتر دو تا دوست و رفیق قدیمی ان. هر دوتاشون شوخ و اهل مسخره بازی.منم بین این دوتا گاهی انقدر می خندم که اشکم در میاد.
    بالاخره رسیدیم فرودگاه و کم کم بچه ها آمدند. خدا رو شکر همه چیز مرتبه و تیم با انگیزه بالا آمادست برای سفر به جوان چاهِ زاهدان. به قول ساناز، پروژه هفتصد هزار دلاری ، آماده باش. ما داریم میایم ….

    ادامه دارد …

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    قسمت اول
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    یک، دو، سه …
    زودباش شمع ها رو فوت کن.
    صبر کن ، صبر کن . اول باید آرزو کنی . ی آرزو کن که منم توش باشم . زد زیر خنده …
    چشمام رو بستم. به مسیر سخت و طاقت فرسایی که از گذشته تا به امروز گذر کردم نگاه کردم. من چه چیزایی دارم؟ چه جیزهایی میخوام؟ اصلاً من کجای نقشه ی راهم هستم؟ من کی ام؟
    درست یک سال پیش اولین روز کاری من در این آژانس تبلیغاتی شروع شد. روزی که با سالگرد تولدم همزمان شده بود. هرگز فکر نمی کردم اولین سالگرد فعالیت موفقیت آمیز در یک شرکت بزرگ تبلیغاتی رو با روز تولدم در یک لحظه و یک مکان جشن بگیرم. من از اون کارآموز ساده به یک ایده پرداز تبلیغاتی بزرگ تبدیل شدم . و این خودش یعنی ته رسیدن به خواسته هام و آرزوهام. پس دیگه چی می تونم از خدا بخوام.
    تو این گیر و دار یک لحظه چشمام و باز کردم. دیدم همکارام منتظرن تا من شمع رو فوت کنم. شمع ها داشت آب می شد. از نگاه ساناز معلوم بود که دیگه داره عصبانی میشه و ی کاری دستم می ده. برای همین سریع چشمام و بستم و گفتم خدایا من چیزی نمیخوام. امسال کمک کن تا بتونم آرزوی یک نفر و براورده کنم. این یک نفر رو خودت در مسیرم قرار بده و خودت بگو که باید چیکار کنم. این از آرزوی من و چشمام و باز کردم . شمع ها رو فوت کردم و تا به خودم اومدم دیدم ساناز بلاگرفته سرم رو به سمت کیک هل داد و من هم مثل مابقی همکاران دیگه در روز تولد صورتم کیکی شد.
    اون روز خیلی خوش گذشت و همه چیز به بهترین شکل برگزار شد. حتی مهندس کاظمی مدیر شرکت در میون صحبت هاش کلی از من و رشد چشمگیری که تو این یکساله داشتم تعریف کرد. من هم ذوق کرده بودم و چشام برق می زد. بیشتر زمان به گرفتن عکس و استوری گذشت. و من غافل از اینکه چه آرزویی کردم خاطرات لحظه به لحظه بیست و یکمین سالروز تولدم رو ثبت می کردم. تازه شب هم جشن تولد داریم و اون اصل کاریه . در کنار خانواده و عزیزترین هام و البته ساناز خانم شیطون که دیگه می تونم بگم نیمی از وجودم شده. نزدیک تر از خواهر …
    عقربه های ساعت کم کم به سمت ساعت نه شب می رفت. مهمان ها کم و بیش آمده بودند. عزیز جون و آقا بزرگ، عمه پری خوشگلم. دایی بهنام و ایل و تبار شلوغش و خاله یاسمن عشق با اون نی نی کوچولوی تو دل برو و خوشگلش. تقریباً همه آمده بودند. از همه مهمتر گل پسر آقا بزرگ سامان خان سلمانی، مهندس و کارخانه دار بزرگ که پدر جان عشق و نفس بنده باشند به همراه بانوی گرانقدرشون شیما مامان خوشگل و مهربونم و صد البته دردونه های نازنینشون پدرام و پریا گل سر سبد حضار در مجلس تولد من! من کی ام؟ من پرنیان سلمانی دختر بزرگ سامان خان، امشب در آغاز دهه سوم زندگی در خدمت شما و آماده برای فوت کردن دوباره شمع تولد و شروع بزم و پایکوبی. همه چیز مهیای یک مهمونی خانوادگی خاطره انگیز بود. همه دور میز نشستیم و پدر بزرگ مثل همیشه مجلس رو دست گرفت و از همه چیز صحبت کرد. داستان های قدیمی. اعتبار خانواده و از اتحاد در خانواداه. همدلی و حمایت از همدیگه . چیزهایی که بیشتر از صدبار شنیده بودیم و خط به خطش رو حفظ بودیم . اما کلام پر قدرت آقا بزرگ با اون لحن شیوا این صحبت ها رو برامون جذاب می کرد. و دلمون میخواست ساعت ها حرف بزنه. در همین حین بساط شام هم روی میز چیده شد و بخش اول مهمونی تولد پرنیان خانم به خوبی و خوشی به اتمام رسید. ساناز عوضی هم کنار دست من نشسته بود و مدام فامیل بنده خدای من رو سوژه می کرد و از لباس و آرایش همه ایراد می گرفت. البته بجز شیما جون و پریا. چون می دونست خانواده من جزء خط قرمهای هستند.
    میز شام جمع شد و هرکسی یگ گوشه سالن پذیرایی مشغول کاری شد. بچه ها مشغول بازی بودند و من بهمراه دخترای فامیل در حال غیبت کردن و دست انداختن همدیگه. از همه چیز حرف زدیم. از بینی فلان بازیگر تا شوهر خانم نوری مشتری شرکت. عمده بحث ما دخترخانوما تو اینجور جلسات به این ختم میشه که فقط ما خوبیم و بقیه همه داغون!
    یک ساعت مونده بود به پایان شب که شیما جون همه رو صدا کرد که بریم پای کیک تولد و دیگه راست راستکی من به دنیا بیام. یک چیز جشن تولد تو خانواده ما خیلی خوبه . و اون هم اینه که دور میزجمع می شیم و هرکسی درباره کسی که تولدشه حرف می زنه. و براش آرزوهای قشنگ می کنه. از سامان جان شروع شد تا رسید به کوچکترها و پدرام توپولی که برای من کلی آرزوهای قشنگ کرد . اشک تو چشام جمع شده بود. دلم میخواست زار بزنم از شوق. که چقدر دورم شلوغه و تنها نیستم. حرفهای پدرام که تموم شد عمه پری گفت ی لحظه توجه کنید . کنترل سینما خانواده رو برد بالا و روشنش کرد. عمو سعید و خانوادش بودن که از طریق اسکایپ تماس گرفته بودند. آخی. عموی عزیزم. عمو سعید ساکن کاناداست و خیلی کم پیش میاد که تو مراسمات ما حاضر باشه. اما انقدر با معرفته که هرطور شده حضورش رو اعلام می کنه. یک ماه جلوتر هم کادوی تولد من رو فرستاده بود برای عمه پری تا درست شب تولدم به من بده. این عمو عشق منه. خانواده عمو سعید هم دونه  دونه حرفهاشون رو زدند. تا اینکه نوبت رسید به حسام، پسر بزرگه ی عمو. حیونی یکم خجالتیه. ما با هم همسن هستیم. و تا قبل از رفتنشون با هم بزرگ شدیم. حتی تا دوم راهنمایی با هم میرفتیم مدرسه و می اومدیم. برای همین خیلی ها تو فامیل من جمله آقا بزرگ خیلی دوست داره که بین ما اتفاقاتی رخ بده و من عروس عموم بشم. این رو از نگاهشون می تونستم بفهمم. و ضربه محکمی که ساناز با آرنج به پهلوم زد و گفت آقاتونه ها! هم مطمئنم کرد که این شایعه داره کم کم جدی میشه. البته هر بار سر صحبت باز شده مامان شیما با قاطعیت مخالفت کرده و همیشه میگه من نفسم و که نمیام بدم به اون زنیکه خیکی(منظورش زن عمو نازیه). نفسم نباشه من میمیرم. دختر من فقط مال خودمه. بابا سامان هم به شوخی میگه آره نگهش دار ترشی بنداز. نیست خیلی جا داریم تاقار بزرگم بگیر که اون یکی هم جا بشه توش…. بگذریم. من زن پسر عمو بشو نیستم. اصلا هم نمیخوام بگم ما مثل خواهر برادریم و با هم بزرگ شدیم. نه!. معیارهای من برای ازدواج چیزهایی هستند که خیلی با طرز فکر خانواده بزرگ من فرق داره.
    انقدر دورم شلوغ بود و خوش می گذشت دیگه فرصتی برای آرزو کردن دوباره پیش نیومد. شمع ها رو فوت کردم.کیک و بردیم و در کوتاه ترین زمان اثری ازش باقی نموند.و مستقیم رفتیم سراغ مهمترین بخش همیشگی مهمونی هامون. دی جی بساطش رو راه انداخت و تایم دنس فرا رسید. رسم ما اینه که فقط تو زمان خوشی خوشی کنیم و بزنیم و برقصیم. پیر و جوون هم نداره. تا جایی که آقا بزرگ بگه بسه به فکر همسایه ها باشین می زنیم و می کوبیم. از کردی گرفته تا شمالی، از تکنو تا لامبادا. خانواده قرطی ها که می گن ماییم…
    مهمونی تموم شد. کم کم فامیل محترم که خیلی به زحمت هم افتاده بودند مجلس رو ترک کردند و رفتند. و من موندم و یک خونه به هم ریخته و کلی ظرف نشسته. دروغ گفتم. دردونه های شیما مامان دست به سیاه و سفید نمی زنن. و همه زحمات ما روی دوش خاله مرضیه و دخترش عاطفه است. خیلی زحمت کش و مهربونن. تو همین خونه با ما زندگی می کنن. شوهر مرضیه خانم ده سال پیش تو کارخونه بابا حادثه براش پیش اومد و فوت کرد. از اون روز به بعد تو خونه ما زندگی می کنند و جزئی از اعضای خانواده هستند.اتاقشون کنار اتاق منه. کنار ما در یک میز غذا میخورند. عاطفه با پریا در یک مدرسه درس می خونن. درست مثل پریا پول تو جیبی می گیره و فرقی بینمون نیست. خاله مرضیه سنگ صبورِ مامان شیماست و آبجی عاطفه گوش شنوای حرفای من.
    دو ساعت از نیمه شب گذشته. خسته و داغون به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم. خدا خیرت بده مهندس کاظمی با این قانون های قشنگ شرکتت. مرخصی روز تولد بزرگترین هدیه ای بود که گرفتم. چون با این همه خستگی و بالا پایین کردنای من ، صبح جنازم و باید می بردن پشت میز میگذاشتن. خیالم راحته که فردا تا ظهر بدون هیچ دغدغه و برنامه ای می خوابم. خدایا شکرت بابت این روزهای خوب و قشنگ. بابت دوستای مهربون و از همه مهمتر این خانواده بزرگ و دوست داشتنی. خدایا شکرت …
    پایان قسمت اول
    ادامه دارد ….

  • داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

    داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

    نوشته:  شبنم حاجی اسفندیاری

    هربار که می خواست تصمیمش رو عملی کنه، هزار تا کار نکرده یادش می اومد. که خیلی هاش واجب بود و پای دِین به دیگران در میون بود. برای همین منصرف می شد و صبر می کرد. همین کارهای ناکرده باعث می شد که از یادش بره و برای مدتی به فراموشی سپرده می شد. اما در میانه راه باز مشکلات بهش فشار می آوردند. دوباره احساس پوچی می کرد. نا امیدی مثل بختک روش افتاده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود.

    تمام شب ها به این فکر می کرد چطوری میتونه رها و آزاد بشه. چیکار باید بکنه که با کمترین ناراحتی و درد این ماجرا به پایان برسه. و از طرفی کسی رو ناراحت نکنه. برای همین یک روز تصمیم بزرگی گرفت. یک دفترچه برداشت و شروع به نوشتن کرد. برای خودش برنامه ریزی کرد. کارهاش رو سامان داد. یک لیست بلند بالا از کارهایی که باید بکنه تهیه کرد. و هرکدوم رو که انجام داد کنارش ضربدر بزنه . هر ضربدر اون رو به رهایی نزدیک می کرد. و آخرین ضربدر یعنی خلاص !

    یک صفحه جداگانه در دفتر برای خودش باز کرد و توی اون تمام کارهای خوبی که می تونه دیگران رو از اون خشنود کنه و همینطور خودش حس بهتری داشته باشه نوشت. در آخرین صفحه دفترچه هم یک تاریخ وارد کرد. دو ماه. فقط دوماه فرصت داشت تا به همه دستور العمل های دفترچه عمل کنه تا همه چیز تموم بشه.

    هر روز که می گذشت ضربدر ها بیشتر میشدند. آخر شب ها کارها خوبی که کرده بود رو می نوشت. احساس خوبی داشت. و اینکه اطرافیانش رو خوشحال و راضی می دید خیالش رو راحت می کرد که روزی که من برم فقط خاطرات خوب از من بجا میمونه! مثلاً امروز برای خواهرش که معلول بود یک ویلچر موتوری خرید تا راحت بتونه به هر کجا دلش می خواد بره. خواهرش همیشه تو خونه تنها بود و هیچ دوستی نداشت. بخاطر معلولیت حتی مدرسه هم نمی تونست بره . اما با این ویلچر دیگه همه چیز حله. شیوا کوچولو اون روز خوشحال ترین آدم روی زمین بود و این خوشحالی بخاطر اون دفترچه است. یک ضربدر قرمز کنار ویلچر شیوا کشید و خوابید.

    روزها پشت سر هم گذشتند. یک ماه و نیم گذشته بود . هرشب صفحه آخر دفترچه رو نگاه می کرد و بعد شروع می کرد به نوشتن تا اذان صبح … با شنیدن صدای اذان  بلند می شد وضو می گرفت و نماز صبحش رو می خوند و میخوابید. خوندن نماز هم یکی از بندهای دستور العمل دفترچه بود.

    اون با خودش عهدی بسته بود که طبق چیزهایی که نوشته عمل کنه و در پایان روزی که ته دفتر نوشته با خیال راحت بره. دلش نمیخواست بمونه. تصمیمش رفتن بود. برای همین بعضی روزها شوق رسیدن روز موعود رو داشت. البته تو این دو ماه روزهایی هم بود که دلش میخواست دفتر رو پاره کنه و به زندگی عادیش برگرده. روزهایی که خوشحال بود. یا یک کار خوبش باعث خوشحالی دیگران شده بود. مثل روزیکه برای شیوا ویلچر گرفت یا روزی که بدهی پسر عموش و داد و از زندان آزادش کرد…

    دو ماه گذشت. بالاخره لحظه موعود رسیده بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود. دفترچه رو چک کرد. همه کارهایی رو که باید انجام داده بود. ضربدرهای قرمز کنار هر موضوع نشون می داد که دیگه وقت رفتنه. هیچ بهونه ای برای موندن نداشت. پس شروع کرد به نوشتن. نامه آخر یا وصیت نامه … بغض گلوش رو گرفته بود. چشمهایش مثل بارون بهاری می بارید. اما هیچکدوم مانع نوشتن نشد. یک بار از اول تا آخر چیزایی رو که نوشته بود خوند و مطمئن شد چیزی از قلم نیفتاده. رفت دوش گرفت. لباسی که از قبل آماده کرده بود رو پوشید و کیفی که تو این دو ماه آماده کرد بود رو گذاشت جلوش و بهش نگاه کرد. به اینجاش فکر نکرده بود. برای همین مردد بود . دستش رو برد توی کیف و چیزی رو برداشت. چشمهاش و بست. دستش رو از داخل کیف بیرون آورد و تیغ رو گذاشت روی دستش . میخواست شاهرگش رو بزنه. بنظرش این وسیله از همه چیزهای که تو کیف بود بهتر بود. سریع همه چیز تموم می شد و زندگی پوچش تموم می شد. خسته بود. می خواست خودش رو رها کنه . تیغ رو محکم روی دستش فشار داد. تو اون لحظه تمام زندگیش مثل فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. انگار یکم مردد بود. اما درست به اونجایی از فیلم رسید که بالای تخت نامزدش ایستاده بود . پارچه ی سفیدی روش کشیده بودن و دکتر می گفت متاسفیم. نتونست در برابر سرطان مقاومت کنه و فوت کرد…

    کات. همین جا آخر فیلمه. همین جا ته زندگیه. باید همون موقع می مردم. نمی دونم چرا صبر کردم. چی داشت زندگی بدون ترنّم؟؟ تیغ رو محکم تر روی دستش فشار داد. همه مشکلات زندگی ی طرف نبودن تو از همه چیز بدتره. ناراحت نباش عشقم. دارم میام پیشت. تصمیمش رو گرفته بود. دیگه باید تیغ رو می کشید. و کشید …

    خشمش از زندگی باعث شد که تو این تصمیم مصمم باشه. مرگ از همه چیز براش بهتر بود. تیغ رو محکم روی دستش فشار داد و تا خواست بکشه یکهو صدای اذان بلند شد. الله اکبر، الله اکبر …. دستش شل شد. تیغ از دستش افتاد. دستش رو زخمی کرده بود و خون روی زمین می ریخت . اما صدای اذان باعث شد که تیغ به شاهرگش نرسه. خشکش زده بود. فقط صدای اذان بود که می اومد. نفساش تند شده بود و فقط به دستی که ازش خون می رفت نگاه می کرد . چند لحظه بعد به خودش اومد و گریش گرفت. به پهنه صورت اشک می ریخت و فقط نام خدا رو صدا می زد …

    پایان

     

  • پایان ِ باز، روایتگر داستان های زندگی شما

    ما در رسا نشر تصمیم گرفتیم داستان های زندگی شما رو روایت کنیم. هر رویدادی که در زندگی شما رخ داده و احساس می کنید باید تبدیل به یک داستان بشه برای ما ارسال کنید تا در «پایانِ باز» منتشر بشه و دیگران از سرنوشت شما آگاه بشن. «پایانِ باز» مجموعه ای از داستان هاییست که شما اون رو روایت می کنید.
    پایگاه خبری تحلیلی رسا نشر – هر کدام از ماها داستان هایی داریم که فقط مختص به خودمان است.  لحظات شیرین و خاطرات تلخ، روزهای تنهایی و لحظات غمگین جدایی، جدال با مشکلات و …. این داستان زندگی ماست.حتما شما هم داستان هایی دارین که بازگو کردنش می تونه به شما آرامش بده. اتفاقاتی که جز شما و خدا کسی از اونها خبر نداره. و پیش خودتون می گین چه خوب می شد اگر می تونستم داستان زندگیم رو برای دیگران روایت کنم. تا شاید کسی از این داستان ها عبرت بگیره. تا شاید کسی با من احساس همدردی کنه و ….
    حالا ما در رسا نشر تصمیم گرفتیم داستان های زندگی شما رو روایت کنیم. هر رویدادی که در زندگی شما رخ داده و احساس می کنید باید تبدیل به یک داستان بشه برای ما ارسال کنید تا در «پایانِ باز» منتشر بشه و دیگران از سرنوشت شما آگاه بشن. «پایانِ باز» مجموعه ای از داستان هاییست که شما اون رو روایت می کنید. ما در این بخش هر بار به سراغ یکی از شماها می ریم و آنچه که دوست دارین از گذشته ی شما بازخونی بشه رو با دیگران به اشترام می گذاریم.
    «پایانِ باز» بزودی قصه هاش رو شروع می کنه و تمام داستان ها در بخشی با همین عنوان آرشیو میشه. ضمن اینکه بهترین داستان ها که بر اساس رأی خوانندگان ما انتخاب می شن ، تبدیل به کتاب صوتی خواهد شد و در آینده ای نزدیک بعنوان یک مجموعه داستان به چاپ خواهد رسید.
    فکرش و کن، داستان زندگی شما تو یک کتاب چاپ شده باشه و شما شخصیت اصلی داستان باشید .
     
    جهت ارسال روایت هاتون می بایست در یک فایل صوتی حداکثر 10 دقیقه ای تمام رویداد رو ضبط کنید. و به نشانی [email protected] ارسال کنید.
    به جهت حفظ حریم خصوصی افراد اسامی شخصیت ها ، مکان ها و موارد حساسیت  زا تغییر داده می شه. و رسا نشر در ویرایش و حذف بخشی از داستان اختیار تام دارد.
     

  • داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

    داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

    آورده اند که خر فروشی را خری بود ناتوان و پیر! خر را به بازار برد تا بفروشد! ساعاتی گذشت و هیچکس حتی کوچکترین توجهی به وی و خرش نکرد. از این روی مجبور شد قیمت خر ۱۰ دیناری اش را به نیم کاهش دهد.اما هیچکس خریدار خرِ خر فروش نبود. مرد دیگر نا امید شده بود. تا اینکه ساده لوحی که برای اولین بار قصد تجارت داشت وارد بازار شد. مرد خر فروش به سمتش رفت و گفت گویا شما تاجر هستید. مرد گفت آری . اتفاقا فردا به قصد تجارت به دیاری می رویم با همین کاروانی که در کاروانسرای مجاور است! خر فروش گفت چه نیکو! پس حتما در این سفر یک خر خوب تو را لام می شود. خری که هم بارت را ببرد و هم در این مسیر یاورت باشد. مرد ساده لوح نگاهی به خر کرد و گفت این ناتوان خِرفت می خواهد بار مرا ببرد و همراهم باشد؟ این خودش را به زور می برد!!

    خر فروش با زبانی چرب گفت: اشتباه می کنی برادر جان. این خر یک حیوان باربر معمولی نیست. او مزایایی دارد که اگر طالب شنیدن باشی، تو را گویم. این خر زبان آدمی زاد را می فهمد. هرچه که بگویی انجام می دهد. فی المثل اگر بگویی برای صبح زود بیدارم کن! خروس خوان با عرعر مخصوصی تورا بیدار می کند. مرد ساده لوح گفت چه جالب!! . خر فروش دغل ادامه داد تازه این زیاد مهم نیست. این خر نقشه خوان است و راه بلد! محال ممکن است که با این خر در راه بمانی و درمانده شوی. من این را می دانم که کاروان شما راهی بس دور و دراز در پیش دارد که از بیابان های وسیع و خطرناکی می گذرد. می دانی اگر راه را اشتباه بروید همگی خوراک درندگان و لاشخورها خواهید شد؟؟

    مرد ساده لوح که ترس وجودش را گرفته بود گفت راست می گویی. این خر از آن من. او را چند می فروشی؟؟؟ خر فروش کمی تامل کرد و گفت بنظر می رسد مرد دانا و آینده نگری باشی. این خر را پیش فروش کرده ام به ۱۵۰ سکه. اما خوب می دانم تو قدر این خر را بیشتر از آن مشتری می دانی. به تو ۱۲۰ سکه می فروشمش. مرد ۱۲۰ سکه داد و خوشحال از خرید پر منفعتی که کرده بود خرش را برداشت و رفت…..

    فردای آنروز مرد ساده لوح بهمراه خرش به کاروانیان پیوست و عازم سفری شدند به قصد تجارتی پر سود. چند روزی را در راه بودند. روزها در حرکت و شب ها در پهنه بیانان به استراحت. تا اینکه یک روز باد عجیبی وزیدن گرفت. طوریکه امکان حرکت برایشان نبود. به ناچار با فرمان قافله سالار ایستادند. اما نه تنها باد و طوفان تمام نشد، بلکه کم کم ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفتند. و باران شدیدی ببارید. کاروان متوقف ماند و بالاجبار چادر زدند و ماندند تا هوا بهتر شود. فردای آنروز دیگر خبری از باد و طوفان نبود، اما هوا کاملا ابری بود.راهنمای کاروان گفت نباید وقت را تلف کنیم. یک روز از برنامه عقب افتاده ایم. پس حرکت کردند و مرد نیز بدنبالشان روان شد. نیمه های روز دوباره طوفان شد و گرد و خاک همه جا را فرا گرفت. راهنمای کاروان دستور توقف داد. این دستور با مخالفت تجار مواجه شد. گفتند ما را کالایی است که در صورت دیر رسیدن از بین می رود و می گندد. باید به راهمان ادامه دهیم. هرچه مرد دانای راهنما اصرار کرد فایده نکرد و نتیجه این شد که به راه ادامه دهند. حرکت کردن سخت بود. گاهی هم باران می بارید . با این حال کاروان پیش می رفت.

    ساعاتی راه را ادامه دادند تا اینکه به یکباره قافله از حرکت ایستاد. علتش را پرسیدند. قافله سالار گفت با وجو این طوفان و گرد و خاک گمان می کنم راه را گم کرده ایم و به اشتباه آمده ایم. اکنون باید به کنار رود می رسیدیم ولی می بینید در بیایان گیر افتاده ایم. همهمه کاروان را فرا گرفت. هرکس چیزی می گفت و کم کم نگرانی در چهره ها پدیدار شد. مرد ساده لوح اما بدون هیچ واکنشی ایستاده بود و نظاره گر بود. کاروان بناچار دوباره چادر زد و قرار شد تا بهتر شدن هوا تامل کنند. یک روز کامل گذشت. دیگر مطمئن شده بودند که در بیابان گم شده اند. روز دوم هم سپری شد و هوا بهتر نشد. این شد که در چادر قافله سالار جلسه ای چیدند که چه کنیم؟ هرکس نظری می داد. و راهی پیشنهاد می داد تا جان از این بلا به سلامت به در برند. اما همه پیشنهادات باطل بود و بی نتیجه. در ادامه و از آنجایی که کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت سنگینی در چادر بوجود آمد. ناگهان مرد ساده لوح  به صدا درآمد و گفت: من چاره راه را دانم. من می توانم کاروان را از این سرزمین بلا رهایی بخشم. گفتند چگونه؟؟؟ با غروری کاذب گفت مرا خریست دانا که هم نقشه خوان است و هم راه داند. وی می تواند ما را نجات دهد! با گفتن این حرف صدای خنده حضار به هوا برخاست و او را به سخره گرفتند و گفتند کدام خری می تواند آنقدر باهوش باشد. خر اگر باهوش بود که نامش خر نبود! مرد خِجِل شد و چیز دیگری نگفت. و تصمیم جمعی این شد که منتظر شوند تا شاید کاروانی برای نجات آنان بیاید.

    چند روز دیگر هم گذشت. و خبری نشد. آب آشامیدنی رو به اتمام بود. کاروان نا امید و عده ای هم از شدت گرسنگی تلف شدند. تجار بزرگ تر  جمع شدند و نزد قافله سالار پیر رفتند که بیایید به حرف مرد اعتماد کنیم و اجازه دهیم خرش ما را به مقصد ببرد. مرد پیر خشمگین شد و گفت در طول عمرم مردمانی به بی عقلی و خریت شما ندیدم. خر مگر عقل و درایت دارد؟؟ با این وجود جملگی اصرار کردند که راهی جز اعتماد نداریم و اگر یک روز دیگر بمانیم قطعا همگی میمیریم. نهایتاً تصمیم بر این شد که نزد مرد رفته و از او استمداد نمایند. مرد با شنیدن درخواست آنان خوشحال شد و پذیرفت که خر راهنمایش را آماده حرکت کند. دقایقی بعد کاروان آماده حرکت شد. مرد و خر ش در جلوی کاروان به حرکت درآمدند. خر سرش را پایین انداخته و حرکت می کرد. گاهی می ایستاد، نگاهی می کرد و دوباره حرکت می کرد. ساعتی گذشت و کاروان همینطور به راهش ادامه داد. تا اینکه کسی فریاد زد درخت و آبادی می بینم. بلی! درست بود. خر راه بلد کاروان را به مقصد و آبادی رسانیده بود. همگی از شوق رسیدن به مقصد و جان سالم به در بردن از بیابان فریادها سر دادند و شادمانی و پایکوبی کردند. کاروان به مقصد رسیده بود. در کاروانسرایی مستقر شدند و قبل از هر اقدامی نزد مالک خر رفتند و او را از طلا و سکه بی نیاز کردند. به خرش نیز زیور آلات و یونجه فراوان هبه کردند. مرد شادمان از این همه ثروت یقین کرد که خر خریدن، بزرگترین تجارت پر سود دنیاست…

    یک هفته گذشت و کاروان قصد عزیمت به دیار خود داشت.عده ای اما نگران از اتفاقات چند روز پیش با هم به شور پرداختند که قافله سالار پیر و ناتوان است. دیگرش یارای قافله سالاری نیست. این بار جان سالم به در بردیم. اگر باز هم دچار بلا شویم چه کنیم؟؟ این شد که تصمیم گرفتند راه بلدِ با تجربه و پیر خود را عزل و خرِ نقشه خوان و راه بلد را به ریاست کاروان و قافله سالاری برگزینند! نزد وی رفتند و او را با بی رحمی تمام معزول کردند و حتی از کاروان اخراجش کردند. پیر مرد نیز چون این ماجرا دید تنهایی عازم سفر شد. شب هنگام حرکت کرد و رفت.صبحگاهان کاروانیان با ریاست خر عزیز و با اطمبنان کامل به راهبریِ وی به راه افتادند…

    یک ماه از این واقعه گذشت. قافله سالار مخلوع، به سلامت به دیار خود رسیده بود و به محض اینکه پای در شهر نهاد،  خانواده همراهان وی سراغش را گرفتند که ای مرد، عزیزان ما با تو به سفر تجاری رفتند، حال اینکه تو آمدی و آنها با تو نیستند؟ عزیزان ما را چه کردی؟ پیر مرد متعجب شد. وی در راه به دیار خواهرش رفته و چند روزی هم آنجا مانده و بعد قصد دیار خود کرده است. بدین صورت آنها باید ۱۰ روز پیش و زودتر از او باز آمده باشند. آنان را چه شد ه است؟ بر خاک دیار سر فرود آورد و ناله ها سر داد. و سپس تمام ماجرا را برای اهل و عیال کاروانیان تعریف کرد و گفت من در راه بازگشت مسیرم از آنها جدا شد و خود تنها به سفر ادامه دادم. من نمی دانم عزیزانتان چه شدند . فقط می دانم که جماعتی خر، عقل نداشته خود را به خری سپردند که شیادی به خری گفته بود که خرت راه بلد است! بدانید که خرانی خریت کرده اند و به راه خر رفته اند.  خر هرکجا باشد خران هم همانجایند.

    چند روزی در نگرانی و اضطراب گذشت و خبری از کاروان و قافله سالار خرش نشد. تا اینکه یک روز خبر آوردند که کاروانی به سمت شهر می آید. همه با این نیت که کاروان عزیزان ماست که بازگشته به استقبالش شتافتند. کاروان به شهر رسید. اما کاروان آن نبود که باید. پیر مرد به نزد قافله سالار کاروان غریبه رفت و گفت: برادر به دیار ما خوش آمدید. تو را پرسشی دارم. در راه که می آمدید کاروانی که مدمانی از دیار ما باشد ندیدید؟ مرد گفت کاروان زیاد دیدم. کاروانسالارش که بود؟ پیر مرد سرش را پایین انداخت و گفت: یک خر! . کاروانسالار خشمگین شد و گفت مرا دست انداخته ای ؟؟ گفت دور از جان و تمام ماجرا را برابش تعریف کرد. مرد پس از شنیدن داستان و خوردن تأسف از این بابت به پیر مرد گفت در راه با کاروانی همصحبت شدند آنان روایت کردند در بیایان خری را دیده اند که بسیار طلا و زیور آلات به گردنش آویخته بودند. این خر صاحبی نداشته و کسی هم در اطرافش نبوده. کنجکاو می شوند و اطراف را می جورند. و در نهایت عده بسیاری به همراه چارپایان و مال التجارشان در دره ای  در نزدیکی بیابان سقوط کرده اند می یابند و چون کسی برای نجاتشان نبوده همگی از دم جان باخته اند …

    پیرمرد راه بلد با شنیدن این ماجرا آهی کشید و به وراث خران جانباخته خبر داد که جامه ها درید و سر بر بیابان ها نهید ….

    نوشته مهدی سوری