برچسب: داستان کوتاه

  •  سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی

     سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی

     

     نسیم دل‌انگیز و شادی‌ بخش شبانگاهی، همراه با رقص لطیف و ملایم گل‌ها و چشمک و زمزمه شیرین ستارگان و انعکاس چشم‌نواز ماه در آب، به نرمی در شهر به حرکت درمی‌آید و پس از عبور از خیابان‌ها و کوچه‌های خیس و باران‌خورده و نوازش چهره مردمانی خسته اما مهربان، به سمت یکی از ایستگاه‌های مترو پیش می‌رود و نغمه دلنواز ویولن یک مرد میانسال، با خود طراوت و آرامش را به ارمغان می‌آورد و اینک در دلِ زمین، سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی آغاز می‌شود…

    ***

     سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی

    صدای بلند و ممتد بوق قطار از فاصله‌ای نه ‌چندان دور، مسافران پراکنده در سالن بزرگ فروش بلیت و غرفه‌های تجاری و آسانسورها و پله‌های برقی ایستگاه مترو را به روی سکو فرا می‌خوانَد تا با گذر از راهروهای زیبا با طرح‌ها، رنگ‌ها، نقش‌های برجسته و دیگر آثار هنری، با شتاب و در کمترین زمان ممکن سوار شده و به ‌سوی مقصد حرکت کنند.

    با ورود قطارهای دو سکوی مخالف، مسافران هراسان از احتمال شیوع مجدد ویروس غم‌انگیز و مرگبار کرونا، با چهره‌های پنهان در پشت ماسک‌های مختلف، به‌سختی و با ترس و نگرانی در واگن‌های سرشار از جمعیت به هم نزدیک می‌شوند و شانه به شانه و رخ به رخ، کنار و روبروی یکدیگر قرار می‌گیرند.

    در قسمتی از سکوی طولانی ایستگاه، دست‌ها و پاهای متزلزل یک پسر جوان، نشان از تصمیمی دلخراش و خیالی خودخواسته و وحشتناک دارد و چه‌بسا تا لحظاتی دیگر، سقوط و حادثه‌ای خونین رقم بخورد و خانواده‌ای را سوگوار و سیاه‌پوش کند. او در اوج سرگشتگی و پریشانی، چند نوبت تلاش می‌کند که دور از چشم مأموران ایستگاه به‌طرف پرتگاه خطرناک تونل و قطار مرگ بشتابد و…

    پسر جوان که در حال و هوای عجیبی به سر می‌برد، حیران و بی‌قرار نگاهش را به روی ریل آهنین و مخوف تونل می‌بندد و خودش را به موزاییک‌های سنگی و کپسول‌های آتش‌نشانی و تلفن اضطراری روی دیواره بلند ایستگاه می‌رساند و باعجله و بدون درنگ برمی‌گردد و از صندلی‌های به هم چسبیده و نقشه‌های خطوط و برنامه ساعات حرکت قطارها فاصله می‌گیرد و به سنگفرش براق سکو خیره می‌شود و سپس با کف دست ضربه‌ای به پیشانی داغ و صورت گُرگرفته‌اش می‌زند و با بی‌تابی به چهار جهت خود چشم می‌چرخاند و برای چندمین بار دکمه‌های پیراهنش را به شکل ناقص و نامرتب باز و بسته می‌کند و با حرکت به‌طرف چپ، کیف کوچک مشکی‌رنگش را در دست‌هایش می‌فشارد و اتفاقات ترس‌آور و تکان‌دهنده‌ای در مقابل دیدگانش به نمایش درمی‌آید؛ او روزی را به یاد می‌آورد که به‌قصد مهاجرت و رسیدن به موقعیت مناسب و رفاه و زندگی آرام، با چمداني در دست از خانه خارج و در این ایستگاه از خانواده جدا شد و در سیاهی شب و پنهانی در هوایی طوفانی سوار بر قایقی کوچک و نامطمئن و شکننده، از سواحل تاریک کشور یونان فاصله گرفت تا شاید پس از عبور از دریای خوفناک و مرگ‌آور مدیترانه، بتواند در سرزمینی دور از آب‌ها و اقیانوس‌ها نفس بکشد و برای همیشه در آرامش زندگی کند، اما غرش شدید رعد و برق و هجوم تندبادهای دلهره‌آور و امواج سهمگین…

    از اتاق کنترل و بلندگوهای نصب‌شده در ایستگاه، پیام کوتاهی پخش می‌شود و توجه تعدادی از حاضران را به خود جلب می‌کند؛ پیامی هشداردهنده که از خطِ خطر و مرز اندکش با مرگ و زندگی سخن می‌گوید: مسافران محترم! خط زرد لبه سکو، حریم ایمن شماست؛ لطفاً جهت حفظ ایمنی خود تا توقف کامل قطار و باز شدن درها، از سکو فاصله بگیرید و پشت خط زرد بایستید!

    در میان مسافران و کمی دورتر از زنان و مردان دستفروش و اجناس گوناگون روی سکو، پیرزنی با کمری خمیده بر روی یکی از صندلی‌ها نشسته و درحالی‌که با دست‌های ناتوان و لرزان به عصای فرسوده‌ای تکیه داده با موی سپید و چهره‌ای شکسته از گذر زمان، با دیدگانی امیدوار، به مسافران ایستگاه نگاه می‌کند. او چشم به راه کسی است که روزی برای دفاع از سرزمینش لباس رزم پوشید و رهسپار دیار شور و شیدایی شد؛ گمشده‌ای که سال‌ها پس از پایان درد و رنج اسارت و دوری از جنگ و رگبار گلوله و انفجار خمپاره و شلیک تانک و خون و دود و آتش، شاید اینک سرافراز و خندان از قطار پیاده شود تا مادر سرش را در دامانش بگیرد و همچون نوزادی تازه متولد شده او را ببوید و نوازش کند و به‌اندازه تمام تنهایی‌ها و دلتنگي هايش اشك بريزد.

    پیرزن که سال‌هاست از صدای استخوان و درد مفصل زانوانش رنج می‌برد، با وجود ضعف و بیماری هرروز با دشواری از پله هاي ایستگاه پايين می‌آید و برای دیدار تنها فرزند دلبند، دلاور و رعنایش لحظه‌شماری می‌کند.

    او از زنبیل همراهش مقداری نان و پنیر برمی‌دارد و در انتظار رسیدن و پیاده شدن مسافران جدید، به صدای چرخ‌های قطاری که در حال نزدیک شدن به ایستگاه است گوش می‌دهد و با نگاهی اشکبار لبخند می‌زند.

    از پشت شیشه‌های بزرگ قطاری که تازه وارد ایستگاه شده، چند مسافر با نگاهشان صندلی‌های خالی واگن را نشانه می‌روند تا زودتر از دیگران جایی برای استراحت بیابند و فرصتی کوتاه چشم‌هایشان را روی‌هم بگذارند. با باز شدن درها به‌طور همزمان، تعدادی از مسافران خسته از کار و مشکلات زندگی، خود را به صندلی‌ها می‌رسانند و با تلفن‌های همراه به فضای مجازی و دنیای خیال سفر می‌کنند تا برای دقایقی از دغدغه معاش و غم نان و سختی روزگار فاصله بگیرند.

    قطار تمام مسافران را در دل خود جاي مي دهد و پس از اعلام آمادگي اعزام، با همه حجم و سنگيني به راحتي به‌سوی ایستگاه بعد به حرکت درمی‌آید و از دهانه تونل می‌گذرد و با سرعت دور می‌شود.

    اینک ایستگاه خلوت است و بر روی سکو، تنها پیرزنی منتظر و مسافرِ قایقی شکسته دیده می‌شود که با خیالات و احساسات خود درگیر و در چشم‌هایش تصمیمی تلخ لانه کرده است؛ پسر جوانی که سعی می‌کند هر چه زودتر از نگاه و زبان گزنده و ذهن بدبین و بی‌اعتماد اطرافیانش ناپدید و برای همیشه محو شود. جوان اکنون در پندار افسرده خود، به آخر خط رسیده و چاره‌ای جز توقف ندارد. او به بیکاری و انزوا و نبود روزنه‌ای از نور و شادی می‌اندیشد و آینده‌ای مبهم و اضطرابی که شب و روزش را تیره و تار می‌کند و روح و روانش را می‌خراشد و رشته‌های عصبی و سلول‌های بدنش را هدف قرار می‌دهد. جوان این بار هم نمی‌تواند و قدرت ندارد تا از نقطه پایانی عبور کند و همین موضوع بر تلخی و سختی و نگرانی‌های همیشگی‌اش می‌افزاید و او را به‌شدت می‌آزارد. او باید همچنان خسته و درمانده در مدار بسته زندگی دور بزند و درد و رنج و ناامیدی، هرلحظه آتش شود و از درونش زبانه بکشد و همه وجودش را بسوزاند و خاکستر کند.

    و اما زمان برای سقوط و اجرای یک تصمیم فجیع، هراس‌انگیز و ناگوار، هنوز هم باقی و وقت بسیار است.

    ***

    در سکوی مقابل پسر جوان، اندیشه و تصمیمی دیگر در حال شکل گرفتن است و دو چشم کنجکاو یک مرد بیگانه، نظاره‌گر انسان پریشان و مضطربی است که شاید در کیف مشکی خود، ثروت و سرمایه‌ای گرانبها داشته باشد. او با لذت به پول‌ها و سکه‌های احتمالی و اشیای ریز و باارزش جوانی فکر می‌کند که ممکن است برای مدتی مرهمی بر زخم‌های بی‌شمار زندگی‌اش باشد و از بار کمبودها و دردهایش بکاهد.

    مرد بیگانه درحالی‌که شادی در چهره‌اش موج می‌زند، سرش را پایین می‌اندازد و پس از تنظیم ماسک روی صورت و مالیدن دست‌هایش به هم، از زیر لبه کلاهش به شکل پنهانی و با دقت تعداد مسافران و مأموران ایستگاه و موقعیت سکو را بررسی و به سمت راهرو حرکت می‌کند. او به‌قصد بالا رفتن از پله‌برقی از کنار علائم و تابلوهای راهنمای مسافران و پیام‌های نوشتاری و تصویری روی دیوار می‌گذرد تا هر چه زودتر به سکوی شلوغ و پرازدحام روبرویش برسد؛ جایی که پسر جوان بی‌توجه به پیرامونش در افکار و دنیای خود غرق‌شده و نگاهش تنها به ریل و تونل گرسنه‌ای است که به‌زودی او را می‌بلعد و قطار تشنه و غول‌آسایی که بی‌رحمانه جسمش را له و لورده می‌کند و…

    لحظات و دقایق به‌سرعت در حال گذر است و در میان هشدارهای اتاق کنترل و موارد ایمنی و نکات آموزشی، قطارها طبق جدول و برنامه تنظیمی و زمان مشخص از راه می‌رسند و در ایستگاه و کنار پای مسافران ترمز می‌گیرند.

    در بخشی دیگر از سکوی ایستگاه، پسربچه‌ای خندان با فرچه‌ای در دست، روی زمین نشسته و منتظر فرصتی است تا کفش مسافران گریزان را واکس بزند. چند مسافر با دیدن نوک بینی سیاه شده پسرک لبخند می‌زنند و با اشاره چشم، او را به یکدیگر نشان می‌دهند. جمعی دیگر از مسافران که رغبتی به کار پسربچه ندارند، پای خود را عقب می‌کشند و از صندلی‌هایشان دور می‌شوند، اما او بدون اینکه احساس ناراحتی یا خستگی کند، با شیطنتی کودکانه با فرچه به شكار کفش‌ها و صاحبانشان می‌رود و با سماجت به تلاش خود ادامه می‌دهد.

    از سیاهی تونل ایستگاه صدای حرکت قطاری به گوش می‌رسد و مسافران ایستاده و نشسته بر سکو و صندلی‌ها را آماده سفر می‌کند. با شنیدن بوق ترسناک درون تونل، تصاویری تلخ و دردناک از سقوط در ریل و هجوم قطاری سنگین و غیرقابل‌کنترل، در ذهن پسر جوان نقش می‌بندد و احساس می‌کند که تا لحظاتی دیگر اکسیژن کافی به مغزش نمی‌رسد و گردش خون در بدنش قطع و در دهلیزی بلند و تاریک در قعر چاه و ظلمت شب سرنگون می‌شود. جوان که به حرکات پرشتاب و همهمه مسافران برای سوارشدن و حرف‌های نامفهوم آن‌ها توجهی ندارد، سریع از جا بلند می‌شود تا قبل از این‌که بازهم ترس بر او غلبه کند، به‌محض ورود قطار به ایستگاه فوراً خودش را به خط زرد منطقه خطر و لبه مرگ‌آور سکو و تونل برساند و… که در یک‌لحظه غیرمنتظره، پسربچه پایش را محکم می‌گیرد و با شتاب شروع به واکس زدن کفش‌هایش می‌کند. جوان به‌تندی و با همه نیرو چند بار پسربچه را هُل می‌دهد تا خود را خلاص کند، اما او با لبخندی معصومانه و چشم‌هایی بغض‌کرده، ملتمسانه دست جوان را به‌طرف دهانش می‌برد و بر آن بوسه می‌زند؛ بوسه و لبخندی که همه وجود جوان را می‌لرزاند و رودي از سرمای شدید به ‌سرعت در سر و جانش جاري مي شود و او را بر روی سکوی ایستگاه به‌زانو درمی‌آورد…

    پسربچه پس از تمیز کردن کفش، بینی سیاهش را می‌خاراند و برای دریافت دستمزد به چشم‌های جوان نگاه می‌کند و در سکوت منتظر می‌ماند. جوان لرزان و سردرگم، کیف کوچکش را به پسربچه می‌دهد و او از میان تعدادی دلار و تراول‌چک نو و اسکناس‌های ریزو درشت، یک اسکناس دوهزارتومانی برمی‌دارد و به سراغ مسافر دیگری می‌رود.

    قطار پس از رسیدن به ایستگاه، به‌طور کامل در تمام طول سکو توقف می‌کند و جوان این بار هم موفق به اجرای تصمیم خود نمی‌شود.

    لحظاتی بعد، مرد بیگانه از پله‌برقی پایین می‌آید و پا بر سکو می‌گذارد و روی صندلی کنار جوان می‌نشیند و کیف را برانداز می‌کند. مرد با حرص و ولع به گوشه تا نخورده پول‌هایی زُل می‌زند که از کیف جوان بیرون زده و نگاه پر عطش او را مجذوب خودکرده است. مرد، ذوق‌زده به مسافران ایستگاه و جوان نگاه می‌کند که مبهوت و متحیر به‌قطار خیره شده و متوجه حضور او و هیچ‌کس دیگر نیست. تعدادی از مسافران با فشار دست و آرنج، در قطاری لبریز از جمعیت جایی برای خود پیدا می‌کنند و به‌ناچار به افراد گرمازده و کلافه و نگران تکیه می‌دهند. یک مسافر جدید، سرفه‌کنان و با صورت تب‌دار و آتشین، پس از گرفتن دستگیره داخل واگن به سقف چشم می‌دوزد تا شاهد ترس و دلشوره سایر مسافران نباشد و زیر بار سنگین نگاه‌های شماتت‌بار آنان نشکند و فرو نریزد.

    چند لحظه قبل از بسته شدن درها و حرکت قطار، مرد بیگانه لبه کلاهش را تا روی پیشانی و ابرویش پایین می‌کشد و کیف را از دست جوان می‌قاپد و با گام‌های شتابزده به سمت خروجی ایستگاه و خیابانی بلند و تاریک می‌گریزد. لبخندی تلخ بر لب پسر جوان می‌نشیند و پرنده خیالش از زمان حال و فضای مترو فاصله می‌گیرد و به گذشته‌ها و ایام نه‌چندان دور به پرواز درمی‌آید؛ او خود را در میان بیش از بیست هزار مهاجر و پناهجو با رنگ‌ها و نژادهای مختلف در سراسر جهان مي بيند كه درمانده و گریزان و خسته از جنگ و فقر و نابرابری‌های اجتماعی، در آرزوی دنیایی شاد و شیرین و در جست‌وجوی ثروت و خوشبختی و آسایش، در ده سال گذشته قصد داشتند تا به‌سلامت از دریاها و اقیانوس‌های عمیق و غریب بگذرند و به زندگی بهتر و سعادت در دیاری دور از خاک و سرزمین مادری شان برسند، اما در قایق‌هاي سبك و کوچكِ مالامال از مسافر، در دریای پرتلاطم مدیترانه غرق و مفقود شدند و مرگ غم‌انگیزشان داغ سنگینی بر دل خانواده‌هایشان گذاشت؛ خانواده‌هایی که هنوز هم چشم‌انتظار عزیزانشان هستند تا شاید روزی با سرمایه‌ای فراوان و دستی پر از شادی و قلبی سرشار از امید و آرامش به خانه و به نزد آنان برگردند و…

    ***

    مسافران محترم! لطفاً از قطار فاصله بگیرید و مانع بسته شدن درها نشوید!… لطفاً پشت خط زرد بایستید!… ورود آقایان به واگن‌های ویژه بانوان ممنوع است!… احترام به بیماران و افراد ناتوان و سالمند… لطفاً مراقب فرزندان خردسال خود… مسافران محترم! لطفاً… لطفاً…

    هرچند لحظه یک‌بار مسافرانی با چهره‌های ماسک زده، از سیاهی شب و خیابان‌های شهر فاصله می‌گیرند و پس از ورود به ایستگاه مترو و پیاده شدن از آسانسور و پله‌برقی، به انتهای تونل دراز و خالی از قطار نگاه می‌کنند و در گوشه‌ای تسلیم می‌شوند تا افکار گوناگون به سراغشان بیاید و واقعیات و تخیلاتشان را حمل کند و با خود ببرد. آن‌ها در خلوتشان به مشکلات و رفتارهای تلخ و شیرین و غبطه‌ها و قصه‌ها و غصه‌های دور و نزدیک می‌اندیشند و در سؤال‌ها و پاسخ‌های کوچک و بزرگ زندگی غرق می‌شوند و روزگار آکنده از امیدها و ناامیدی‌ها و داشتن‌ها و نداشتن‌های خود و اعضای خانواده و دوستان و آشنایان و همکاران و اطرافیان را در ذهنشان مرور می‌کنند و…

    پیرزن حاضر در ایستگاه، بی‌آنکه به لقمه نان و پنیرش لب بزند، خسته و بااندامی نحیف هنوز هم در جست‌وجوی جگرگوشه‌اش به مسافران روی سکو چشم دوخته است. او همچنان منتظر رزمنده مفقود و بی‌نشان و اثری است که بالاخره قفل و زنجیر اسارتگاه عذاب و وحشت را بشکند و پس از سال‌ها انتظار و دلتنگی و به‌دوراز چشم زندانبانان، بگریزد و از راهی دور به ایستگاه برسد و با خروج از یکی از درهای قطار همچون گذشته‌ها با خنده‌هایش گل لبخند بر لب‌هایش بنشاند. پیرزن بر این باور است که فرزندش روزی بیابان‌های مرزی و گردبادهای شدید و خطرناک پیش رویش را پشت سر می‌گذارد و با خوشحالی او را در آغوش پرمهر خود می‌گیرد تا قلب ناآرامش، آرام شود و اشک و انتظار جای خود را به خنده و شادمانی بدهد. او سال‌های دور و روزگاری را در ذهنش مرور می‌کند که پسرش با مدد از قافله سالار صحراي كربلا و همراه با یاران و همرزمانش، بی‌هیچ چشمداشتی شجاعانه از کارزارهاي خونين و دهشتناك و دشت‌های زخمی از یورش وحشیانه و مرگبار هواپیماها و هلی‌کوپترها و تانک‌ها و میدان‌های مین و از میان انفجار بمب‌های شیمیایی و موشک و توپ و نارنجک عبور مي كرد و به دل دشمن می‌زد تا قسمتی از خاک پاک میهنش را از چنگال اشغالگران آزاد کند و…

    پیرزن به نان و پنیر کنارش و پسر جوان نگاه می‌کند و به‌سختی و ناله‌کنان از روی صندلی بلند می‌شود. او با کمری تاشده و به کمک عصای کهنه‌اش از مقابل زنان و دختران جوان دستفروش و اجناس حجیم و پراکنده دوروبرشان می‌گذرد و دستش را به سمت جوان دراز می‌کند. جوان با دیدن لقمه نان و چهره مهربان، شکسته و ناخوش پیرزن، پس از فاصله گرفتن از پشتی صندلی و خم شدن به‌طرف جلو، سرش را روی دست‌ها و زانوانش می‌گذارد و به یاد مرگ تلخ و غریبانه مادرش، با شانه‌هایی لرزان به‌آرامی اشک می‌ریزد.

    ***

    اینک به تعداد حاضران در ایستگاه افزوده شده و چشم‌های منتظر زنان و مردان و مسافران پیر و جوان به تونل تاریک خیره شده تا قطاری با چراغ‌های روشن کنارشان توقف کند و درهایش را به رویشان بگشاید. صدای بوق طولانی و هولناک از ورودی تونل و حرکت وحشت‌زای قطار آهنین بر ریل، در تمام ایستگاه می‌پیچد و این بار دلهره‌ای سرکش و دردآور و خفه‌کننده به‌سوی پسر جوان می‌تازد تا هر چه زودتر راه نفسش را مسدود و او را از ادامه زندگی محروم کند. جوان در خیال خود لحظاتی را نظاره می‌کند که پس از پریدن بر روی ریل ایستگاه، زیر چرخ‌های قطاری سنگین و خوفناک اسیر می‌شود و اثری از او باقی نمی‌ماند. اکنون همه‌چیز آبستن حادثه‌ای دلخراش و شوک برانگیز و نابودکننده است و تا ثانیه‌هایی دیگر قطاری غول‌پیکر به ایستگاه مرگ می‌رسد؛ قطاری مهیب که هیچ نیرویی نمی‌تواند جلویش را بگیرد؛ هیولایی عظیم‌الجثه که نفس‌ها را در سینه حبس و همه‌چیز و همه‌کس را سر راهش نیست و نابود می‌کند و…

    به یکباره قطاری حریص و وحشی، با مسافت کمی از دهانه تونل با سرعت به سمت ایستگاه پیش می‌آید و هرلحظه نزدیک و نزدیک‌تر و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. جوان، آشفته و در یک حالت بحرانی و همزمان با فریادی ناخواسته، بلافاصله مسافران مقابلش را کنار می‌زند و با گام‌های شتابان از محدوده خطر و خط زرد سکو می‌گذرد تا سریع خود را زیر چرخ‌های قطار بیندازد که ناگهان دست‌های مرد بیگانه، او را میان زمین و آسمان در آغوش می‌گیرد و با همه توان به سمت عقب و صندلی‌های به هم چسبیده و کپسول‌های آتش‌نشانی و موزاییک‌های سنگی دیواره بلند ایستگاه پرتاب می‌کند.

    با برخورد جوان و مرد بر سنگفرش شفاف ایستگاه، کلاه لبه‌دار و کیفی کوچک به همراه چند اسکناس و دلار و یک‌تکه کاغذ، کنار پسرک واکسی روی زمین می‌افتد و در گوشه و کنار سکو پخش می‌شود؛ کاغذ و یادداشتی کوتاه از انسانی که در واپسین لحظات عمرش به سر مي برد و…

    با پخش اذان از بلندگوهای ایستگاه و جاری شدن خطی از خون از سر جوان، گویی صدای رعب‌انگیز صاعقه و زمین‌لرزه‌ای بزرگ و ویران‌کننده، تمام کالبد او را به‌شدت تکان می‌دهد و امواج خروشان دریایی ژرف و بی‌کران، همه وجودش را به تلاطم درمی‌آورد و کوهی عظیم از آتشفشان مشتعل با سنگ‌های سوزان و مواد مذاب منفجر می‌شود و از دهانش فوران می‌کند و…

    لحظاتی بعد، جوان با پیشانی داغ و تب‌دار و بدنی کوفته و دست و پایی سست و بی‌رمق، خوابیده بر زمین سرد ایستگاه، بعد از چند نفس سخت، از حرکت باز می‌ایستد و در گوشه‌ای آرام می‌گیرد. بانگ روح‌نواز اذان هنوز هم ادامه دارد و در تمام ایستگاه شنیده می‌شود؛ نوایی ملکوتی که جمعیت را به سجاده سبز خدا و رستگاری و آرامش دل‌ها دعوت می‌کند.

    پیرزن که از نزدیک شاهد اصابت جوان به زمین بوده، دلواپس و سراسیمه و نفس‌زنان خود را به او می‌رساند و همراه با درد شدید زانوانش، کنارش می‌نشیند و در سکوت به چشم‌های خسته و سرگردانش نگاه می‌کند. پیرزن پس از پاک کردن عرق از پیشانی جوان، با دست‌های لرزان سر خونینش را در دامانش می‌گیرد و همچون نوزادی تازه متولد شده او را می‌بوید و نوازش می‌کند و به‌اندازه تمام تنهایی‌ها و دلتنگی‌هایش اشک می‌ریزد. او سپس صورت خیس خود را به‌طرف لبه سکو و ریل برمی‌گرداند و قطاری را می‌بیند که آرام از مقابلش می‌گذرد و به نرمی از ایستگاه دور می‌شود؛ قطاری که تنها یک مسافر دارد؛ دلاوری رعنا به روشنایی چشمه و پاکی کوهستان که از پشت شیشه بزرگ واگن، لبخندزنان برایش دست تکان می‌دهد و نگاه گرم و عاشقانه او را از تولد تا ابدیت به دنبال خود می‌کشانَد.

    در هنگام عبور ملایم قطار بر ریل، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد و سکوتی غریب بر تمام ایستگاه حاکم می‌شود؛ انگار به حرمت نگاه‌های مهربان و همیشه منتظر مادرانی که بهشت را زیر قدم‌های خود دارند، عقربه‌های ساعت تمایلی به‌شتاب به‌سوی آینده ندارند و زمان به‌کندی به حرکت درمی‌آید و زمین آهسته به دور خود و خورشید می‌چرخد تا پیرزن از دیدن چهره نورانی و آسمانی تنها دلبندش، لذت بیشتری ببرد.

    در خلوت مطلق ایستگاه و همراه با بوی لاله و ریحان، قطار بدون لحظه‌ای توقف همچنان نرم‌نرمک و اندک‌اندک از سکو فاصله می‌گیرد و به‌سوی تونل طولانی رهسپار و در هاله‌ای از نور فروزنده پنهان می‌شود.

    پسرجوان به‌صورت خندان پیرزن لبخند می‌زند و سرش را بلند می‌کند و حیرت‌زده به راهرو و دیوار روبرویش و تصاویر، طرح‌ها، نقش و نگار برجسته، تابلوهای هنری، سکو، تونل، ریل و همه فضای اطراف خیره می‌شود که ناباورانه و به شکل خاصی گل‌افشان و عطرافشان و آذین‌بندی شده و صدای باشکوه یک سمفونی دلارام و دلنشین از تلفن همراه یکی از مسافران، بر زیبایی شگفت‌انگیز ایستگاه افزوده و او را شیفته و شیدای خود ساخته است.

    جوان، سبکبال و با دلی آرام چشم‌هایش را روی‌هم می‌گذارد تا برای مدتی ویروس کرونا و مرگ تلخ مادرش و خاکسپاری غریبانه و بی وداع و مراسم سوگواری او را از یاد ببرد و خاطرات روزها و شب‌های شورانگیز دوران کودکی و دعاها و لالایی‌های شیرین و فراموش‌نشدنی آن مهربان خفته در خاک، مقابل دیدگان روشن و شادمانش به نمایش درآید. پسر جوان با فاصله گرفتن از سواحل سیاه یونان و آب‌های هراسناک مدیترانه و رویای سفر و مهاجرت به دیاری دور در آن‌سوی اقیانوس‌های عمیق و غریب، در جست‌وجوی آینده‌ای آرام و روشن، در زیر پلک‌های خود هزاران شاخه گُلِ رنگارنگِ سوار بر امواج سپیدِ دریایی فیروزه‌ای را می‌بیند که همسفر با پرواز پرستوها و صدای مرغان آبی، با لطافت و دلدادگی به‌سویش روانه می‌شوند تا همه وجودش را شست‌وشو دهند و او را به ساحل امید، نشاط، برکت، زندگانی و نیک بختی برسانند؛ الذین امنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب…

    ***

    ساعتی بعد، پسر جوان از سالن اصلی عبور می‌کند و سوار بر آخرین پله‌برقی ایستگاه، به‌سوی درب بزرگ مترو بالا می‌رود. همزمان با حرکت پله‌برقی، بادی خُنک و دلپذیر و دلرُبا به سمت جوان می‌وزد و چهره شادابش بوسه‌باران می‌شود.

    جوان پس از رسیدن به سطح خیابان، به آسمان پاک خدا نگاه و نفس تازه می‌کند و سپس به چهار جهت خود چشم می‌چرخاند و دکمه‌های پیراهنش را به شکل کامل و مرتب می‌بندد و با حرکت به‌طرف راست، کیف کوچک خود را در دست‌هایش می‌فشارد و آن را در جیب کُت مُندرس مردی میانسال می‌گذارد و بی‌هیچ سخنی و به‌آرامی از او فاصله می‌گیرد؛ مردی که با شانه‌های تکیده و صورت خسته و عرق‌ریزان در قسمت خروجی ایستگاه با صدای زیبا و لذت‌بخش ویولن، به مسافران و رهگذران شور و شعف هدیه می‌دهد و آنان را به وجد می‌آورد و روح و روانشان را جلا و صفایی دیگر می‌بخشد.

    پسر جوان در زیر سقف آسمان شهر، قدم‌زنان هرلحظه از ایستگاه دور و دورتر می‌شود و همچنان نسیم دل‌انگیز و شادی ‌بخش شبانگاهی، همراه با رقص لطیف و ملایم گل‌ها و چشمک و زمزمه شیرین ستارگان و انعکاس چشم‌نواز ماه در آب، به نرمی در شهر به حرکت درمی‌آید و پس از عبور از خیابان‌ها و کوچه‌های خیس و باران‌خورده و نوازش چهره مردمانی خسته اما مهربان، به سمت یکی از ایستگاه‌های مترو پیش می‌رود و نغمه دلنواز ویولن یک مرد میانسال، با خود طراوت و آرامش را به ارمغان می‌آورد و اینک در دلِ زمین، سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایی آغاز می‌شود…

     


    * حمیدرضا نظری، نویسنده و کارگردان معاصر تئاتر، چند دهه در وادی والای ادبیات داستانی و نمایشی قلم می‌زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان، مقاله،  سمفونی شگفت‌انگیز شب و شیدایییادداشت، نمايشنامه و فیلمنامه‌ در مطبوعات و خبرگزاری‌ها و سایت‌های اینترنتی است. از نوشته‌های او می‌توان به داستان‌ها و نمایش‌هایی چون:” مرگ یک نویسنده، پیامبری که اینک اشک می‌ریزد، راز یک انسان، داستان خیال‌انگیز سفر عاشقانه من و پروانه، سکوت یک نگاه، دری به روی دوست، این روزها دلم برای بوسه‌ای تنگ می‌شود، کودکان تشنه سرزمین من، اشکی به پهنای تاریخ و مادری در زیر باران فریاد می‌زند” اشاره کرد.

     

     

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت ششم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت ششم

    داستان آخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.

    قسمت اول اینجاست

    قسمت دوم اینجاست

    قسمت سوم اینجاست

    قسمت چهارم اینجاست

    قسمت پنجم اینجاست

    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری

    قسمت ششم

    ازمحل کار فاصله گرفتم که بتونم راحت تر با مامان شیما صحبت کنم. تا گفتم مامان قربونت برم دلم برات تنگ شده گفت ولش کن اینا رو اون دختر کوچولوئه چرا گریه می کرد؟ گفتم نمی دونم بخدا مامان. داستان و تعریف کردم براش که اینطوری بوده واینطوری شده . گفت حالا گناه داره پرنیان جان. دوباره ازش بپرس. عیب نداره دخترم. اصن این دختره. اسمش چی بود؟ گفتم لیلی. گفت همین لیلی اصن دختر منه . دیگه کاری به جشنواره است مسابقه است چیه؟ به اینا کار ندارم. همین اولیش این دختره باشه. ببین چی میخواد چی لازم داره . بگو من بدم سامان فردا صبح با اولین پرواز بفرسته براش. گفتم یا خدا! باشه عزیزم. خیالش که راحت شد تازه احوال من و پرسید و رفتیم تو فاز حرفهای خانوادگی. نیم ساعتی با هم حرف زدیم. با پریا حرف زدم و سر به سرش گذاشتم. با مامان قرار مدارامون و گذاشتم که برگشتیم تهران کارها رو سامون بدیم و بریم برای اینکه به بچه ها کمک کنیم. حتی گفت سری بعدی خودش هم میاد باهام زاهدان! عجیب پایه کاره مادر من. شما حرف و پیش بکش ، دیگه خودش همه چیز رو فراهم می کنه.

    صحبتم با مامان شیما که تموم شد برگشتم پیش مسعود داشت با یک خانونم کوچولوی نازنین صحبت میکرد. از دختره پرسید آرزوت چیه؟ از خدا چی می خوای؟ دختره خندید گفت خجالت می کشم. گفتم آخی خاله جان خجالت نکش . هرچی میخوای بگو . گفت من واسه خودم نمیخوام که. گفتم شیطون واسه کی میخوای؟ گفت خاله واسه خواهرم . آخه خواهرم میخواد عروس  بشه. مامانم میگه اگر بتونم براش جاروبرقی بخرم بزارم تو جهیزیش خیلی خوب میشه. دیگه مادرشوهرش نمی زنه تو سرش. خندم گرفت. گفتم بلا تو تو این سن چه چیزایی رو میدونی ! بدو بیا بقلم ببینم دیگه چیا گفته مامانت. خیلی دختر بانمکی بود. دلم و برده بود. یکم باهاش حرف زدم . تا به خودم اومدم دیدم انگار کار تموم شده. آخرین نفر هم آرزوش رو گفته بود و دیگه مرحله اول کار تموم شده بود. از سانازپرسیدم همه رو فرستادی؟ گفت آره دیگه آخریش بود. مسعود گفت نه دیگه. اون دختر کوچیکه که گریه کرد، چی؟ گفتم وای. مگه نیمد دوباره؟ گفت نه بابا. ساناز گفت اون که اصلا تو لیست من نیست. فرستادمش ولی که. گفتم بابا ندیدی مگه؟ دوباره زد زیر گریه. نفهمیدم چی میخواست که. پاشین برین دنبالش بیارینش بگه آرزوشو. دست این خانومه چی بود؟ آها ! خانوم کرمانی دادم تا آرومش کنه. بلند شدم رفتم دنبالش. تقریبا اکثر بچه ها رفته بودن. چند نفری مشغول بازی بودند. سراغش رو گرفتم گفتن ندیدیم. خانم کرمانی هم داشت لوازمی که از ارشاد آورده بودند رو جمع می کرد که برگردند. رفتم سراغش گفتم خانوم کرمانی این دختر کوچولوئه که گریه می کرد کجاست؟ ندیدش؟ گفت آهان لیلی رو میگی؟ گفتم آره . کجاست؟ فهمیدی چش بود؟ گفت نه من انقدر باهاش حرف زدم تاگریش بند اومد. گفتم بشین اینجا خاله که اومد دوباره باهات حرف میزنه. مگه نیومد؟ گفتم نیمده دیگه. ای بابا! کجا رفت این بچه؟ گفت نگران نباش خانم جان بچه ها همه مال همین روستان گم نمیشن. حتما رفته خونشون.

    ناراحت شدم. همه بچه ها حرفاشون رو زدن و آرزوهاشون رو گفتن بجز این یکی. پرس و جو کردم تا یکی از مامورای پلیس گفت نگران نباشید. من دیدم پدرش اومد بردش. گفتم مطمئنی پدرش بود؟ گفت آره خانم من مامور همین منطقه ام همه رو میشناسم دختر آقا تیموره . باباش اومد بردش. با هم رفتن یک ربع پیش. نگران نباشید. تشکرکردم و برگشتم پیش بچه ها. ازیک طرف خیالم راحت شد که بچه سالم برگشته به خونش. اما از طرفی دیگه ناراحت بودم که آخرشم نفهمیدم چی میخواست بگه و اصلاً چرا زد زیر گریه و اینطوری شد. تهش گفتم سری بعد که میایم انقدربراش اسباب بازی و لباس میارم که آرزوش گم بشه توشون…

    مرحله اول کار ما تموم شده بود. حالا دیگه باید برمیگشتیم تهران و نفرات مورد نظررو انتخاب می کردیم. در کل راضی بودم از کار. باید ببینیم تهش چی میشه. سریع برگشتیم به هتل که کمی استراحت کنیم. پروازمون به سمت تهران ساعت 12 شب بود. به پیشنهاد بچه ها قبل از رفتن به هتل ی سررفتیم چهارراه رسولی و برای خانواده سوغاتی بخریم. مخصوصا خاله من که سفارش ترشی انبه داده بود برای شوهرجانش! بی ترشی اگر پام به تهران می رسید مو به سرم نمی موند. هتل که رفتیم فقط ی دوش گرفتم و چمدون و بستم که برگردم تهران. دلم برای خونه و عزیزام خیلی تنگ شده. فیلم ها و عکس ها رو دادم به هانیه که پس فردا بیاره شرکت. فردا کلا همه چی تعطیل. میخوام وقتی رسیدم24 ساعت بخوابم. دلم برای اتاقم و تخت قشنگم تنگ شده بدجوری ….

    پرواز خوبی بود وقتی همه وسایل رو تحویل گرفتیم ساناز گفت بیا ما تو رو برسونیم. گفتم وای ساناز تو فقط پشت سرت رو نگاه کن ببین چه خبره؟ انگار نفر اول المپیاد برگشته از لندن. تا برگشت و نگاه کرد جیغ کشید. کل خانواده من اومده بودن استقبالم. نه اینکه یک ماه ازشون دور بودم؟ کلا دو سه روز من و ندیدن. ساناز حرصش گرفته بود. زیر لب گفت ببین فکر شوهرو خونه مستقل و از سرت بیرون کن اینا ی روزم ازت جدا نمیشن. حرفش درست بودها! ولی چون خانواده احتشام ابهت خاصی دارند گفتم ببین ما تا تهش با همیم. شوهری که بخواد من و از خانواده جدا کنه، سفره عقد و نمی بینه چه برسه به خونه مستقل…

    رفتم سمتشون. راستش خودمم دلم براشون تنگ شده بود. مامانم و تو بقل گرفتم و تا می تونستم بوسیدمش. من چیزهایی دیدم که الان می فهمم خانواده یعنی چی؟ من جاهایی رفتم که الان معنی خونه و امنیت و حتی آرامش رو می فهمم. دلتنگ خونمون بودم. اما دروغ چرا. فکر و ذکرم پیش بچه ها تو اون روستا جا مونده بود. در راه برگشت. مدام ازم سوال می کردند که چیکار کردین و چی شد؟ بابا سامان کلی ذوق داشت و از اینکه می دید من تونستم از پس خودم بر بیام مدام خدا رو شکر می کرد. با اینکه در کنارشون لذت می بردم اما ذهنم درگیر بود. درگیرِ چی نمی دونم. برنامه ها که مرتبه. در اصل کار ما تمومه. بقیش دیگه تدوین فیلم و ارسال برای بررسیه. اما من باید به اون روستا برگردم. باید خیلی چیزها ببرم. تا بتونم چیزی رو که جا گذاشتم برگردونم. من آرامشم رو اونجا جا گذاشتم. دلم اونجا موند و انگار نیمی از وجودم با من برنگشت… به خونه که رسیدم، ی دوش گرفتم و خوابیدم .

    صبح که بیدار شدم اول حس کردم تو هتل زاهدانم. اما به خودم که اومدم دیدم نه! دیگه برگشتم خونه. برای همین یکم دیگه روی تختم دراز کشیدم و اتاقم رو نگاه کردم. خستگی سفر رو تنم مونده. درسته امروز تعطیلم ولی باید بلند شم و به کارهام برسم. رفتم پایین. مامان شیما داشت ورزش می کرد. من رو که دید اومد کنارم و یکم نوازشم کرد و شروع کرد از برنامه هاش برای کمک به بچه ها و هماهنگی با خیریه که بچه ها رو ببره تو لیست و براشون حامی پیدا کنه. می گفت از وقتی تو اون حرفها رو زدی ، همش فکرم درگیره. ما تو تهران این همه مددجو داریم تو خیریه. ولی بازم خدارو شکرزندگیشون خوبه. دختر تو ی چیزهایی برای من تعریف کردی از اونجا که مو به تنم سیخ شد. چرا باید ی دختربچه بخاطر نداری و عدم بهداشت موهای سرش بریزه؟ گفتم مامان بخدا این خوب خوبشونه. چی بگم بهت که تو اون روستا حتی آب برای خوردن نیست. همینطوری ادامه دادیم و داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه سراغ لیلی رو گرفت ازم. گفت راستی لیلی من چی میخواد؟ ببین من که ندیدمش فقط صدای گریه اش رو شنیدم ولی نمی دونم چم شد از اون لحظه به بعد حالم متحول شد.

    لیلی رو یادم رفته بود. اما با اومدن اسمش حسرت اینکه آخرش هم نفهیدم چی میخواست خاطرم رو آزرده کرد. گفتم مامان نفهمیدم چی شد. ی دفعه غیبش زد. خودمم نفهمیدم چی می گفت؟ چی میخواست؟ سر برگردوندم دیدم باباش اومده بردتش. شیما جون هم ناراحت شد . گفت ای بابا. من الان چیکار کنم؟ من گفتم بهم می گی چی میخواد تا براش بگیریم. گفت خوب چجوری بود؟ چندسالش بود؟ گفتم نمی دونی مامان خیلی ناز بود. ریزه میزه. موهای طلایی. چشمای سبز و ناز. 6 سالش بود ولی خیلی ضعیف بود. انگار بهش نمی رسیدن. نمی دونم داستان زندگیش چی بود و چی میخواست. گفت نشونم بده. عکسشو ببینم می فهمم سایزش چیه. کلی لباس براش میگیرم خودم. گفتم ندارم الان که . عکس و فیلمها دست هانیه است. فردا میاره دفتر. یک آن اخمی کرد و گفت دختر من هانیه مانیه سرم نمیشه. فردا دیره. زنگ بزن بگو بفرسته من عکس دخترم و ببینم الان. وگرنه از نهار خبری نیست. گفته باشم. گفتم مامانی چرا عجله می کنی بابا؟ میگیرم فردا میارم دیگه. هانیه بنده خدا خیلی خسته شد این دو روزه. من اصلا روم نمیشه بش زنگ بزنم. بعدشم وسط کلی فیلم و عکس باید بگرده. گفت ببین یا میگیری عکسش و نشون من میدی یا با زن عموت صلح می کنم و ی هفته ای شوهرت میدم بری ها و زد زیر خنده…

    پریا ی دفعه سر و کلش پیدا شد و گفت چه خبرتونه سر صبحی ؟ این لیلی کیه دو ساعته اسمش میاد خواب من و بهم زده. مامانم ی نگاه چپی بهش کرد و گفت چیه؟ باز حسودی کردی. لیلی دختر منه. و از این به بعد من 4 تا دختردارم. همتون بدونید. منظورش از 4 تا دختر من ، پریا، شیرین و حالام خواهر جدیدمون لیلی بود. پریا زد زیر خنده و گفت باشه بابا اصن کل دخترای ایران دختر تو. دختر میخوای سولماز. جون جونی منم که هست. بگذار بیاد اینجا بمونه . خودمم خرجش و میدم. با زدن این حرف مامانم پا شد و رفت سمت پریا که مگه نگفتم اسم اون دختره ی عوضی رو نیار. من بمیرم اون دختره ی دست کج بی عاطفه رو راه نمی دم تو خونم. کسیکه به مادر مریض خودش رحم نکنه و یک سره تو این مهمونی و با اون پسر بره و بیاد نه میتونه دختر من باشه و نه دوستِ دختر من. اگر چیزی بهت نمیگم بخاطر اینه که میخوام خودت بفهمی و به این درک برسی تا دوستان خوب انتخاب کنی. دیدم بحثشون داره بالا میگیره ، مداخله کردم و جَو رو آروم کردم. چاره ای نداشتم برای اینکه مامان شیما بیخیال بشه قول دادم عکس لیلی رو براش بگیرم از هانیه.

    برگشتم به اتاقم. بالاجبار زنگ زدم به هانیه. گفتم ی دختری بود که گریه می کرد و کارش نصفه موند، ببین می تونی عکسی، فیلمی ازش پیدا کنی برام تلگرام کنی؟ اونم گفت اتفاقا مشغول جدا کردن فیلم و عکسام . رسیدم به اون سریع برات میفرستم. ازش تشکر کردم و رفتم سراغ سوغاتی ها. گفتم تا اون برام میفرسته منم اینها رو برسونم دست صاحبش.

     

    از خونه خالم برمیگشتم که دیدم هانیه داره برام عکس و فیلم ها رو میفرسته. نتم ضعیف بود. فیلترشکنمم کار نمیکرد. گفتم میرم خونه می بینم. سوغاتی ها بهونه ی خوبی شد برم آقا بزرگ و خانوم جانمم ببینم. پدرجان مثل همیشه تو حیاط مشغول رسیدگی به گل و درخت ها بود. تا من و دید خنده کنان اومد سمتم و تا به من رسید یک شاخه گل گرفت مقابل صورتم و گفت گل برای گل قشنگ خودم. آغوش پدر بزرگ بهترین جای دنیاست. آرامش عجیبی در نگاهش و کلامش وجود داره. برای همین دیدنش و درد ودل باهاش نیمی از آرامشم رو بهم برگردوند. شنیده بود برای چه کاری به سفر رفتم. گفت روزی که برادرم به من گفت میخواد خونه پدری رو بده به خیریه ازش عصبانی شدم. گفتم عقلش نمیرسه. این همه پول رو داره میده به باد. این کارا وظیفه کسای دیگست. خلاصه خیلی ازش دلخور بودم. اما چند وقت بعد که اونجا رو راه انداختن و من رو برای افتتاحیه دعوت کردند، گفتم بزار برم ببینم چه بلایی سر خونه آبا و اجدادیمون اومده. من به نیت تمسخر رفتم. با خودم می گفتم برادرم چقدر احمقه . مال و منال ما رو حراج کرده. اما وقتی رسیدم و به سمت خونه رفتم. دم در یک پسر بچه جلوی در ایستاده بود و به مهمونا خوش آمد می گفت. و به هرکسی یک شاخه گل می داد. متوجه من شد و سلام کرد . دستم رو دراز کردم که گل رو بگیرم ازش. اما دستش رو برد سمت دیگه. با خودم گفتم عجب بی ادبه ها. تو صورتش نگاه کردم . دیدم اون بچه نابیناست. اون هیچ چیزی رو نمی دید و فقط با احساسش با دیگران ارتباط می گرفت. منقلب شدم.دستم رو بردم سمت دست اون و گل رو ازش گرفتم. دستش رو فشردم و باهاش کمی حرف زدم. انقدر شیرین بود و زیبا حرف میزد که نمی تونستی ازش دل بکنی. برادرم که من رو دید به استقبالم اومد و خیلی خوشحال شد. ازش درباره پسربچه و شرایطش پرسیدم . گفت اون کور مادرزاده. اما اگر تا دوسالگی پیگیر درمانش می شدند، با چندتا عمل جراحی دیدش برمیگشت. گفتم خوب چرا بهش رسیدگی نکردن؟ گفت داداش بخاطر فقر و نداری … از خودم بدم اومد. من برای تمسخر رفته بودم. اما خدا من رو ادب کرد. بهم درسی داد که تا زنده ام از یادم نمیره.

    پرنیان جان اونجا بود که من اولین بار این کلمات رو شنیدم و باور کردم. فقر و نداری .اینا چیزاییه که خانواده ها رو از درون داغون می کنه . و اینکه ی عده فقیر میشن و عده ای دررفاه و پول غرق، نبودن عدالت و وجود تبعیض بین مردمه. و چقدر خوبه که تو، دختر گلم تو این سن کم اینها رو دیدی و درک کردی. من جوونیم و باختم. ندیدم. و وقتی هم دیدم دیر بود. من همیشه پول داشتم. همیشه در رفاه بودم. به بچه هام هم نگذاشتم سخت بگذره. اما امثال من با وجود اینکه از اون روز به بعد تلاش کردم تا میتونم کمک کنم به دیگران و به فرزندانم هم یاد دادم این رو ، مقصریم. ما هم علاوه بر حکومت ها در ناتوانی اون خونواده برای درمان چشمای فرزندشون و اون آدمهایی که تو دیدی و تو جای جای این سرزمین وجود دارند مقصریم…

    حرفهای پدربزرگ درست مثل قطعه آخر پازلی بود که تصور من رو از راهی که پا توش گذاشته بودم نشونم می داد. چقدر خوب می گفت. من چه زود به این رسیدم که غیر از خودم آدمهای دیگر هم برام مهم باشن. در راه بازگشت به خونه به این فکر می کردم اگر وضع زندگی ما خوب نبود و ما هم در یک شهر و روستای دور افتاده زندگی می کردم. چه سرنوشتی داشتم؟ چطوری زندگی می کردم من هم؟ اصلاً بدون داشتن امکانات و وسایل رفاهی مگه می شه زندگی کرد؟؟

     

    پایان

     

  • داداگاه وجدان – دو پدر

    داداگاه وجدان – دو پدر

    نویسنده این قسمت: مهدی سوری

    من براش دریا بودم. اما اون اقیانوس میخواست! من همه چیزم رو به پاش ریختم اما باز هم به چشم اون کم بود. من بخاطرش از همه کَس و همه چیز دست کشیدم. اما اون حتی حاضر نشد از یکی از خواسته هاش بگذره. من هیچوقت نخواستم در موردش فکر بد کنم. با اینکه خیلی چیزها ازش دیدم. با اینکه بهم ثابت شد به من خیانت کرده ولی هیچ کجا حتی تو دادگاه هم این رو مطرح نکردم. الان چون شما گفتی به زبون آوردم. وگرنه ناهید همیشه عشق من بود. عشق من کجا و خیانت! من اونروزها گفتم من رو نمیخواد. دوستم نداره و نمیخواد با من زیر یک سقف زندگی کنه قبول کردم از هم جدا بشیم. آقای انوری ! 5 سال از این روزها گذشته. الان اومدین چی میخواین؟ تو این 5 سال حتی یک بار هم برای دیدن تنها نوه تون نیامدین. شما که هیچ، مادرش نیومد. الان چی شده که یک هو یاد ما افتادین؟

    چشمهاش پر از اشک شده بود. سرش رو پایین انداخته بود. شرمندگی اولین حرفی بود که زد و گفت من خودم شخصاً به تو بدی کردم. تو رو نمی شناختم. ناهید هم به تو بدی کرده. چیزی که عیانِ دیگه گفتن نداره. مهرداد جان! ما در مورد تو اشتباه کردیم. به تو بدی کردیم. نمی دونم. شاید فکر می کردیم داریم در حق دخترمون خوبی می کنیم. البته مادرش از همون اول مخالف بود. اون بارها با ناهید صحبت کرد. حتی با هم دعوا کردند. اما انگار ناهید جادو شده بود. میگفت باید جدا بشم. من نمیخوام با مهرداد زندگی کنم. وگرنه خودم رو می کشم. پسرم به کلام الله قسم من تا چند ماه بعد اصلاً از ماجرای اون مرتیکه بی شرف خبر نداشتم. حتی مادرش هم نمی دونست که دختر ما توسط اون بی همه چیز نامرد اغوا شده. تو باید ما رو ببخشی. اصلاً هرکاری دوست داری با ما بکن. اما الان من بخاطر خودم اینجا نیستم. ناهید چند صباح دیگه اعدام میشه. دوبار تو زندان خودکشی کرده و الان هم حال و روز خوبی نداره. من رو که نگذاشتم ببینمش. فقط تلفنی با حال خراب از من خواست بیام پیدات کنم. بگم حلالش کنی. میگه عذاب وجدان دارم. میگه قبل از اینکه طناب دار نفسم رو ببره، بدی هایی که در حق مهرداد کردم داره خفه ام می کنه. پسرم ، من از روزی که دخترم با اون شارلاتان ازدواج کرد باهاش قطع رابطه کرده بودم. تا روزی که از آگاهی زنگ زدن و گفتند دخترتون به جرم قتل شوهرش دستگیر شده. می دونم بهت خیانت کرده. می دونم در حق تو و دخترش بدی کرده. اما دخترمه. نتونستم تنهاش بگذارم. ازت خواهش می کنم بیا باهاش حرف بزن. حلالش کن. و بگذار دخترش رو ببینه.

    من فقط نگاهش می کردم. دروغ چرا. من همه چیز رو می دونستم. مادر ناهید تنها کسی بود که در این 5 سال من و سورنا رو تنها نگذاشت و کنارمون بود. وگرنه من چطوری از پسِ یک بچه 1 ساله بر می اومدم. با وجود خیانت ناهید و این بی مهریش نسبت به من و دخترش، اما هربار مادرش می اومد مخفیانه بهمون سر بزنه احوالش رو جویا می شدم. همیشه منتظر بودم که یک بار بگه ناهید دلش میخواد سورنا رو ببینه. یا بگه دلش برای ما تنگ شده. اما هیچ وقت نشنیدم. اون ما رو خیلی زود از یاد برد. چطور تو 5 سال گذشته به فکر ما نبود و یادی از ما نکرد. حالا چی شده پای مرگ عذاب وجدان گرفته؟ دلم اصلاً به حالش نمی سوزه. اون کاشانه من رو خراب کرد. خدا هم اینطوری عذابش داد. وقتی شنیدم با شوهرش خوشبخت نیست خوشحال شدم. دلم خنک شد. وقتی برام خبر آوردن که شوهرش ورشکسته شده و مجبور شدند همه دارو ندارشون رو بفروشن کِیف کردم. اون لحظه که خبر قتل حمیدرضا رو توسط ناهید در فضای مجازی دیدم، صحنه های قتل و لحظات دستگیری ناهید رو تماشا می کردم احساس می کردم به حقم رسیدم. من در حق کسی بدی نکردم. اما اون مرد و زن  با خیانتی که به من کردند یک بچه رو بی مادر کردند. من اگر از حق خودم بگذرم از 5 سال بی مادری سورنا نمی گذرم. برای همین گفتم نه آقای انوری. متاسفم ما ناهید رو فراموش کردیم. کاری از دست ما برای دختر خانم شما بر نمی یاد. انشالله خدا کمکشون کنه. من دوست ندارم با این شرایطی که از دخترتون تعریف کردین، بیشتر باعث ناراحتیش بشم. بهش بگین پیدامون نکردین. بگین رفتن خارج از کشور و …. ولی از من نخواین که دخترم رو در این شرایط قرار بدم. داستان حلالیت یک چیزیه بین من و خدا . من همون موقع ناهید رو به خدا واگذار کردم. ولی از حق دخترم نمی گذرم. و دوست ندارم بعد از 5 سال با مادری روبرو بشه که بزودی قراره اعدام بشه. و این حتما توی روحیه اش اثر بد میگذاره.

    نمی دونم چی شد تا این حرفها رو زدم دیدم پیر مرد از روی صندلی خودش رو به زمین انداخت و افتاد به دست و پای من. گریه می کرد و با التماس ازم میخواست به دخترش رحم کنم. تلاش می کردم بلندش کنم و آرومش کنم اما اصرار داشت تا من رو راضی کنه. من اگرچه اجازه دادم ناهید به آسونی بره اما هرگز، از جفایی که در حق ما کرد نگذشتم. اون اوایل دلم میخواست برگرده و حتی با اینکه می دونستم گناهکاره ، اما دلم میخواست ببخشمش. همیشه دلم میخواست برگرده کنارمون. اما اون ما رو انتخاب نکرد. برای همین احساسم کم کم به نفرت بدل شد و من از دختر این مرد که الان به دست و پام افتاده متنفرم. وانگهی الان مساله دیگه من نیستم . دختریه که 5 سال بدون مادر بوده. حالا یک دفعه مادرش پیدا بشه و اون رو ببینه و بعد مادر رو اعدام کنند. دختر من بمونه و غم دوباره بی مادری. نه من نمی تونم اجازه بدم .

    هر طوری بود پدر ناهید رو آروم کردم. نتونستم بهش امید بدم. نا امید شده بود و وقتی داشت میرفت باز هم از من حلالیت خواست. گفتم پدر جان شما من رو ببخش. من گذشته رو فراموش کردم و هیچ دینی به من ندارین. امیدوارم یک دری به روی دخترتون باز بشه. که انگار همون موقع در باز شد. دخترم سورنا از مهد برگشته بود. تا پدربزرگش رو دید شناخت. عکس پدر بزرگش رو مامان جونش ، مادر ناهید نشونش داده بود. بی اختیار پرید بقل پدر بزرگش. آقاجون آقاجون شده بود ورد زبونش. پدر ناهید فقط گریه می کرد و قربون صدقه نوه کوچیکش می رفت.

    نوه ای که به هر دلیل بعد از 5 سال اولین بار بود که می دید. سورنا رو غرق در بوسه کرده بود . دختر بوی مادرش رو می داد. و پدر انگار با آغوش کشیدن دختر 6 ساله احساس می کرد دخترش رو در آغوش گرفته. وسط شیرین زبونی های دخترونه سورنا، به ناگاه از پدر بزرگش پرسید آقاجون ، اومدی من رو ببری پیش مامانم؟ پیر مرد یک آن خشکش زد. برگشت و به من نگاه کرد. نمی دونست چی بگه. برای لحظه ای چشمهامون به هم افتاد. من در اون نگاه اوج نگرانی های دو پدر رو دیدم که یکی نگران حال دختری بود که بزودی اعدام می شد و دیگری یعنی من، نگران آینده دختر کوچکش. مغزم فرمان نداد. دلم انگار به رحم اومد . انگار وجدانم بیدار شد و گفت گذشت کن. تو مثل اونها نباش. الان وقت خوبی برای انتقام نیست. نگذار این پدر دلشکسته، نا امید از این خونه بره بیرون. برای همین روبه دخترم کردم و گفتم. آره دختر قشنگم. آقاجون اومده خبر آورده که مامانیت چند روز دیگه از مسافرت بر میگرده و تو رو می بریم پیشش که اون رو ببینی. آقای انوری که دخترش بزودی به جرم قتل قرار است اعدام شود، در آن لحظه خوشبخت ترین مرد روی زمین شد. او پدری بود که توانسته بود آخرین خواسته دخترش را اجابت کند. پدرِ دیگر همچنان که شادی دختر کوچکش را از شوق دیدار مادر نظاره گر بود به این فکر می کرد که مرگ ناهید برایش چه سودی دارد؟ ناهید هرچه که باشد و با هر گناهی اولاً مادر دختر اوست. وهیچکس حق ندارد دختری را از مادرش جدا سازد. ناهید انوری تقاص گناهش را داده است. و روا نیست اگر قرار باشد اعدام شود دخترش را ندیده، چشم از دنیا فرو بندد. او به من بدی کرد. من بدی اش را با بدی پاسخ نمی دهم …

    پایان

  • مجموعه داستانی “دادگاه وجدان”

    همه ما تو وجودمون یک دادگاه داریم. من اسمش رو “دادگاه وجدان” می گذارم. دادگاهی که قاضی، دادستان، هیئت منصفه اش خودمونیم. دادگاهی که متهم، شاکی و شاهدش هم خودمون هستیم.

    پایگاه خبری رسا نشر – همه ما آدمها داستانهایی داریم. داستانهای تلخ و شیرین.اتفاقاتی که زندگی ما رو متحول کردند و بعد از اون آدم دیگه ای شدیم. همه ما در ارتباطاتمون وقایعی رو تجربه کردیم که گاهی خوشایندمون نبودن. در محیط اطرافمون چیزهایی رو دیدیم که با خودمون می گیم کاش در اون لحظه اونجا نبودم و نمی دیدم. و همه ما در تمام این اتفاقات سه تا نقش متفاوت داریم. یا عامل اون اتفاق هستیم ، یا کسی هستیم که اتفاق بد برامون رخ می ده و یا اینکه شاهد این رخداد هستیم …


    صرفنظر از وجود آگاه و ناظر خداوند متعال، ممکنه هیچکس از ظلمی که می کنیم یا حقی که ازمون خورده میشه خبردار نشه. و شاید ما تنها شاهد داستان باشیم. اینطور وقتها چیکار می کنیم؟ چشمهامون رو می بندیم و ازش میگذریم یا نه؟

    همه ما تو وجودمون یک دادگاه داریم. من اسمش رو “دادگاه وجدان” می گذارم. دادگاهی که قاضی، دادستان، هیئت منصفه اش خودمونیم. دادگاهی که متهم، شاکی و شاهدش هم خودمون هستیم. عدالتخانه ای که شاید حکم هاش جنبه اجرایی نداره و کسی ازش با خبر نمیشه. اما بعضی وقتها حکم هایی می ده که زندگی ما رو به جهنم تبدیل می کنه. وجدان ما همون قاضیه که رشوه نمی گیره. و مدام چکش عدالت رو بر روح و روان ما می کوبه که اگر اونروز چشم بر حقیقت بستیم ، تا وقتی زنده ایم حتی یک شب هم نمیتونیم خواب راحت داشته باشیم.
    همراه ما باشید با مجموعه داستان کوتاه عبرت آموز “دادگاه وجدان”
    کاش بشه به هم بدی نکنیم …

     

    مهدی سوری

  • طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

    طلاق | پایان تلخ داستان زندگی

    صدای تق تق پاشنه های کفشش آزارم می داد. مدام از این طرف اتاق به اون طرف می رفت. و زیر لب غر می زد. کلافم کرده بود . گفتم چیکار می کنی؟ چی میخوای بگو من بت بگم کجاست. صداش انگار از توی آشپرخونه می اومد. خنده کنان گفت تو؟ تو میخوای بگی چی کجاست؟ گفتم درسته چشمام جایی رو نمی بینه. اما چیزی نیست که ندونم جاش کجاست. نیش خندی زدم و گفتم مثلاً زن این خونه تو بودی. اما من بیشتر از تو اینجا بودم. هیچوقت نفهمیدی جای وسایل کجاست. نبایدم می فهمیدی.اصلاً مگر خونه هم بودی؟ همینطور داشتم گلایه می کردم که احساس کردم روبروم ایستاده و بهم خیره شده. گفت باشه بابا آدم خوبه این زندگی تو بودی. دیگه نمیخواد اعصابت رو خورد کنی. می بینی که . دارم وسایلم رو جمع می کنم و برای همیشه از این خونه می رم. نفس راحت بکش. بشین و از زندگیت بدون من لذت ببر..

    خیلی دلم میخواست چشمام می دیدن. می تونستم ببینمش. ببینم خوشحاله یا ناراحت. از صداش نمی شد بفهمی چه حالی داره. ولی معلوم بود کلافه است. چرا باید ناراحت باشه. مسلماً خوشحاله. از دست من و غر زدنای من خلاص میشه. بقول خودش زندگی با من مثل جهنمه براش. باشه. بره. بره تو بهشت زندگی کنه با اون معشوقه عوضیش! حتماً الان پایین منتظر وایساده خانم با وسایلش بره و با هم برن سر خونه زندگی جدیدشون. برای همینم اصرار داشت موقعی که میاد وسایلش رو ببره من خونه نباشم. کلافگی الانشم برای همینه که طرف نتونسته بیاد بالا کمکش کنه . خیلی ساده بودم من. خیلی اشتباه کردم. همه گفتن این دختربه درد زندگی نمی خوره. نگذاشت کارای طلاق تموم بشه بعد اون ذات کثیفش رو نشون بده. برداشته پسره ی بی ناموس رو با خودش اورده بود دادگاه! عجب آدمایی پیدا می شن. ناموس دزد عوضی. اگر چشمام می دید و قیافه لجنت رو دیده بودم. هرجا به پستم می خوردی خفت می کردم. شانس آوردین که کور شدم. وگرنه عشق کثیفتون رو به خون می کشیدم…

    نیم ساعتی در حال جمع کردن بود و انگار کارش تموم شده بود. اومد جلوم نشست و گفت حبیب، من خیلی تلاش کردم که کار به اینجا نرسه. ولی انگار قسمت اینه. خودتم می دونی که خیلی تلاش کردیم و نشد. مشاوره، توصیه و صبر هم جواب نداد.اما با این حال من آخرین روز تو دادگاه هم بهت گفتم برام مهم نیست که نظرت چیه در مورد من. چی فکر می کنی. اگر تو بخوای می مونم. تحت هر شرایطی و با نظرت می مونم. می مونم تا زندگیمون خراب نشه. اما تو اصرار به جدایی داری انگار. الانم دارم وسایلام و می برم. بازم بهت می گم . باشه. من و نمیخوای. ازم خسته شدی. قبول. حداقل بگذار تا وقتی عمل چشمات و انجام میدی و بیناییت بر میگرده کنارت باشم. فرض کن پرستارم. نه. اصلاً دوستتم.

    خندیدم و گفتم سارا بخوای نخوای زنی. همه زنها موقع طلاق احساساتی میشن . اما بعدش زود فراموش می کنن. ما با هم این تصمبم رو گرفتیم. البته که اولش تو اصرار کردی. ولی بعدش نمی دونم چرا پشیمون شدی. ولی بهتره بری. من نه به کمک تو و نه به دلسوزی هیچکسی احتیاج ندارم. میخوام تنها باشم. الانشم تنهام. دنیای من سیاه و پر از سکوته. بودن و نبودن تو هم فرقی نمی کنه. همونطور که قرار گذاشتیم خونه تهرانپارس به نامت زده شده. مهریه ات رو هم که بخشیدی. اما من کاری به دادگاه و اینا ندارم. هرچی حقت از زندگی با منه رو بهت می دم که بعدا نگی حقم خورده شد. انگار عصبانی شد. گفت کی مهریه خواست. من چی میگم. این چی میگه. حقته تنها بمونی. بلند شد و رفت. گفتم آره برو. نمایش تموم شد. عشقت پایین منتظرته. ی آدم کور بدون تعادل به چه درد می خوره؟ برو …

    [better-ads type=”banner” banner=”224411″ campaign=”none” count=”2″ columns=”1″ orderby=”rand” order=”ASC” align=”right” show-caption=”1″ lazy-load=”enable”][/better-ads]

    رفت. اما انگار طاقت نیاورد و برگشت که جوابم و بده. صداش می لرزید. بغض گلوش رو گرفته بود. گفت آره . پایین منتظرمه. چیه؟ به تو چه؟ بدبخت بمون تو تنهایی خودت. داشت می رفت. اما برگشت و گفت هیچوقت نفهمیدی کی خوبت رو میخواد و کی بدت رو. بیچاره حرف رفیقت رو گوش کردی که اینطوری کور شدی و خونه نشین. تو که ندیدی کی به کیه. اما اونی که برات تعریف کردن نه دوست پسر منه، نه عشق منه و نه هیچ مزخرف دیگه ای. اون آدمی که اون پایین وایساده شوهر سمیراست. با اصرار سمیرا تو دادگاهها می اومدن که تنها نباشم.  و انقدر مرد هست . انقدر عاشق زن و زندگیش هست که صد تا مثل من براش مهم نیستن. این رو هم بهت گفتم تا برای خودت قصه چینی نکنی و بری تو فکر و خیال. دکترت گفت که تا قبل از عمل نباید استرس وناراحتی داشته باشی. بیخیال. حبیب فکر می کردم لحظه ی آخر این زندگی ی جور دیگه تموم میشه. فکر می کردم با خوبی و خوشی… اما باز تو دل من و شکوندی. با چشم گریون از خونت رفتم. این و یادت باشه حبیب. و رفت. جدی جدی این بار برای همیشه رفت.

    اون رفت. روز طلاق هم تو محضر اومد . اما حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. یک ماه بعد رفتم برای عمل جراحی. بینایی چشمام بر نگشت و دکترها هم قطع امید کردند. بعد از دوسال نابینایی دیگه بهش عادت کرده بودم. حسرت دیدن خیلی چیرها رو داشتم. اما سعی می کردم عادت کنم به این زندگی. تنهاتر از گذشته شده بودم. ارتباطم با آدمها در حد خریدهای روزانه و پرسیدن قیمت کالا و یا سوال از عابرین پیاده که آقا اینجا پل هست؟ خانم این خیابون داروخانه داره و … بود. تنها مونسم عصای سفیدم بود. اون هم بعضی وقتها راهنمای خوبی نبود و زمینم می زد. همیشه روی زانوهام جای زخم بود. الان که 5 سال از جدایی از سارا میگذره، جای خالیش رو حس می کنم. روزای اول نابیناییم با اینکه به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم و تحمل هیچکس و نداشتم اما مثل یک پرستار ازم مراقبت می کرد. دستاش رو کم دارم. اون که بود هرجا که میخواستم می رفتم. بدون اینکه بترسم. ترس از سقوط …

    کاش میشد برگردی سارا!. کاش اونروز لال می شدم و نمی گفتم برو. کاش جلوی رفتنت رو می گرفتم. می گفتم نه بمون. نرو . بهت احتیاج دارم. احتیاج نه. اصلاً دوستت دارم. بدون تو نمی تونم. کاش! کاش سارا نمی رفتی. ای کاش … اما اون برای همیشه رفته. مسعود، شوهر سمیرا هر چند وقت یکبار میاد بهم سر میزنه. یکبار که داشتم درد و دل می کردم و ازش کمک خواستم که ی کاری کنه سارا رو پیدا کنم گفت آقا حبیب می دونم سخته. اما این و باید قبول کنی. سارا رفته. یکسال اول خیلی منتظر بود که باهاش تماس بگیری و ازش بخوای برگرده . اما آخرش اون هم خسته شد و رفت. الان دو ساله از ایران رفته. با پسرعموش تو آمستردام زندگی می کنه و چند ماه دیگه فرزندشون به دنیا میاد. آقا حبیب قصه تو و سارا خیلی وقته تموم شده. و چه بد که با تخلی و جدایی تموم شد …

    پایان

    مهدی سوری

  • داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

    داستان کوتاه “به وقت اذان صبح”

    نوشته:  شبنم حاجی اسفندیاری

    هربار که می خواست تصمیمش رو عملی کنه، هزار تا کار نکرده یادش می اومد. که خیلی هاش واجب بود و پای دِین به دیگران در میون بود. برای همین منصرف می شد و صبر می کرد. همین کارهای ناکرده باعث می شد که از یادش بره و برای مدتی به فراموشی سپرده می شد. اما در میانه راه باز مشکلات بهش فشار می آوردند. دوباره احساس پوچی می کرد. نا امیدی مثل بختک روش افتاده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود.

    تمام شب ها به این فکر می کرد چطوری میتونه رها و آزاد بشه. چیکار باید بکنه که با کمترین ناراحتی و درد این ماجرا به پایان برسه. و از طرفی کسی رو ناراحت نکنه. برای همین یک روز تصمیم بزرگی گرفت. یک دفترچه برداشت و شروع به نوشتن کرد. برای خودش برنامه ریزی کرد. کارهاش رو سامان داد. یک لیست بلند بالا از کارهایی که باید بکنه تهیه کرد. و هرکدوم رو که انجام داد کنارش ضربدر بزنه . هر ضربدر اون رو به رهایی نزدیک می کرد. و آخرین ضربدر یعنی خلاص !

    یک صفحه جداگانه در دفتر برای خودش باز کرد و توی اون تمام کارهای خوبی که می تونه دیگران رو از اون خشنود کنه و همینطور خودش حس بهتری داشته باشه نوشت. در آخرین صفحه دفترچه هم یک تاریخ وارد کرد. دو ماه. فقط دوماه فرصت داشت تا به همه دستور العمل های دفترچه عمل کنه تا همه چیز تموم بشه.

    هر روز که می گذشت ضربدر ها بیشتر میشدند. آخر شب ها کارها خوبی که کرده بود رو می نوشت. احساس خوبی داشت. و اینکه اطرافیانش رو خوشحال و راضی می دید خیالش رو راحت می کرد که روزی که من برم فقط خاطرات خوب از من بجا میمونه! مثلاً امروز برای خواهرش که معلول بود یک ویلچر موتوری خرید تا راحت بتونه به هر کجا دلش می خواد بره. خواهرش همیشه تو خونه تنها بود و هیچ دوستی نداشت. بخاطر معلولیت حتی مدرسه هم نمی تونست بره . اما با این ویلچر دیگه همه چیز حله. شیوا کوچولو اون روز خوشحال ترین آدم روی زمین بود و این خوشحالی بخاطر اون دفترچه است. یک ضربدر قرمز کنار ویلچر شیوا کشید و خوابید.

    روزها پشت سر هم گذشتند. یک ماه و نیم گذشته بود . هرشب صفحه آخر دفترچه رو نگاه می کرد و بعد شروع می کرد به نوشتن تا اذان صبح … با شنیدن صدای اذان  بلند می شد وضو می گرفت و نماز صبحش رو می خوند و میخوابید. خوندن نماز هم یکی از بندهای دستور العمل دفترچه بود.

    اون با خودش عهدی بسته بود که طبق چیزهایی که نوشته عمل کنه و در پایان روزی که ته دفتر نوشته با خیال راحت بره. دلش نمیخواست بمونه. تصمیمش رفتن بود. برای همین بعضی روزها شوق رسیدن روز موعود رو داشت. البته تو این دو ماه روزهایی هم بود که دلش میخواست دفتر رو پاره کنه و به زندگی عادیش برگرده. روزهایی که خوشحال بود. یا یک کار خوبش باعث خوشحالی دیگران شده بود. مثل روزیکه برای شیوا ویلچر گرفت یا روزی که بدهی پسر عموش و داد و از زندان آزادش کرد…

    دو ماه گذشت. بالاخره لحظه موعود رسیده بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود. دفترچه رو چک کرد. همه کارهایی رو که باید انجام داده بود. ضربدرهای قرمز کنار هر موضوع نشون می داد که دیگه وقت رفتنه. هیچ بهونه ای برای موندن نداشت. پس شروع کرد به نوشتن. نامه آخر یا وصیت نامه … بغض گلوش رو گرفته بود. چشمهایش مثل بارون بهاری می بارید. اما هیچکدوم مانع نوشتن نشد. یک بار از اول تا آخر چیزایی رو که نوشته بود خوند و مطمئن شد چیزی از قلم نیفتاده. رفت دوش گرفت. لباسی که از قبل آماده کرده بود رو پوشید و کیفی که تو این دو ماه آماده کرد بود رو گذاشت جلوش و بهش نگاه کرد. به اینجاش فکر نکرده بود. برای همین مردد بود . دستش رو برد توی کیف و چیزی رو برداشت. چشمهاش و بست. دستش رو از داخل کیف بیرون آورد و تیغ رو گذاشت روی دستش . میخواست شاهرگش رو بزنه. بنظرش این وسیله از همه چیزهای که تو کیف بود بهتر بود. سریع همه چیز تموم می شد و زندگی پوچش تموم می شد. خسته بود. می خواست خودش رو رها کنه . تیغ رو محکم روی دستش فشار داد. تو اون لحظه تمام زندگیش مثل فیلم از جلوی چشمش عبور کرد. انگار یکم مردد بود. اما درست به اونجایی از فیلم رسید که بالای تخت نامزدش ایستاده بود . پارچه ی سفیدی روش کشیده بودن و دکتر می گفت متاسفیم. نتونست در برابر سرطان مقاومت کنه و فوت کرد…

    کات. همین جا آخر فیلمه. همین جا ته زندگیه. باید همون موقع می مردم. نمی دونم چرا صبر کردم. چی داشت زندگی بدون ترنّم؟؟ تیغ رو محکم تر روی دستش فشار داد. همه مشکلات زندگی ی طرف نبودن تو از همه چیز بدتره. ناراحت نباش عشقم. دارم میام پیشت. تصمیمش رو گرفته بود. دیگه باید تیغ رو می کشید. و کشید …

    خشمش از زندگی باعث شد که تو این تصمیم مصمم باشه. مرگ از همه چیز براش بهتر بود. تیغ رو محکم روی دستش فشار داد و تا خواست بکشه یکهو صدای اذان بلند شد. الله اکبر، الله اکبر …. دستش شل شد. تیغ از دستش افتاد. دستش رو زخمی کرده بود و خون روی زمین می ریخت . اما صدای اذان باعث شد که تیغ به شاهرگش نرسه. خشکش زده بود. فقط صدای اذان بود که می اومد. نفساش تند شده بود و فقط به دستی که ازش خون می رفت نگاه می کرد . چند لحظه بعد به خودش اومد و گریش گرفت. به پهنه صورت اشک می ریخت و فقط نام خدا رو صدا می زد …

    پایان

     

  • داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

    داستان طنز : خرِ دانا و راه بلد!

    آورده اند که خر فروشی را خری بود ناتوان و پیر! خر را به بازار برد تا بفروشد! ساعاتی گذشت و هیچکس حتی کوچکترین توجهی به وی و خرش نکرد. از این روی مجبور شد قیمت خر ۱۰ دیناری اش را به نیم کاهش دهد.اما هیچکس خریدار خرِ خر فروش نبود. مرد دیگر نا امید شده بود. تا اینکه ساده لوحی که برای اولین بار قصد تجارت داشت وارد بازار شد. مرد خر فروش به سمتش رفت و گفت گویا شما تاجر هستید. مرد گفت آری . اتفاقا فردا به قصد تجارت به دیاری می رویم با همین کاروانی که در کاروانسرای مجاور است! خر فروش گفت چه نیکو! پس حتما در این سفر یک خر خوب تو را لام می شود. خری که هم بارت را ببرد و هم در این مسیر یاورت باشد. مرد ساده لوح نگاهی به خر کرد و گفت این ناتوان خِرفت می خواهد بار مرا ببرد و همراهم باشد؟ این خودش را به زور می برد!!

    خر فروش با زبانی چرب گفت: اشتباه می کنی برادر جان. این خر یک حیوان باربر معمولی نیست. او مزایایی دارد که اگر طالب شنیدن باشی، تو را گویم. این خر زبان آدمی زاد را می فهمد. هرچه که بگویی انجام می دهد. فی المثل اگر بگویی برای صبح زود بیدارم کن! خروس خوان با عرعر مخصوصی تورا بیدار می کند. مرد ساده لوح گفت چه جالب!! . خر فروش دغل ادامه داد تازه این زیاد مهم نیست. این خر نقشه خوان است و راه بلد! محال ممکن است که با این خر در راه بمانی و درمانده شوی. من این را می دانم که کاروان شما راهی بس دور و دراز در پیش دارد که از بیابان های وسیع و خطرناکی می گذرد. می دانی اگر راه را اشتباه بروید همگی خوراک درندگان و لاشخورها خواهید شد؟؟

    مرد ساده لوح که ترس وجودش را گرفته بود گفت راست می گویی. این خر از آن من. او را چند می فروشی؟؟؟ خر فروش کمی تامل کرد و گفت بنظر می رسد مرد دانا و آینده نگری باشی. این خر را پیش فروش کرده ام به ۱۵۰ سکه. اما خوب می دانم تو قدر این خر را بیشتر از آن مشتری می دانی. به تو ۱۲۰ سکه می فروشمش. مرد ۱۲۰ سکه داد و خوشحال از خرید پر منفعتی که کرده بود خرش را برداشت و رفت…..

    فردای آنروز مرد ساده لوح بهمراه خرش به کاروانیان پیوست و عازم سفری شدند به قصد تجارتی پر سود. چند روزی را در راه بودند. روزها در حرکت و شب ها در پهنه بیانان به استراحت. تا اینکه یک روز باد عجیبی وزیدن گرفت. طوریکه امکان حرکت برایشان نبود. به ناچار با فرمان قافله سالار ایستادند. اما نه تنها باد و طوفان تمام نشد، بلکه کم کم ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفتند. و باران شدیدی ببارید. کاروان متوقف ماند و بالاجبار چادر زدند و ماندند تا هوا بهتر شود. فردای آنروز دیگر خبری از باد و طوفان نبود، اما هوا کاملا ابری بود.راهنمای کاروان گفت نباید وقت را تلف کنیم. یک روز از برنامه عقب افتاده ایم. پس حرکت کردند و مرد نیز بدنبالشان روان شد. نیمه های روز دوباره طوفان شد و گرد و خاک همه جا را فرا گرفت. راهنمای کاروان دستور توقف داد. این دستور با مخالفت تجار مواجه شد. گفتند ما را کالایی است که در صورت دیر رسیدن از بین می رود و می گندد. باید به راهمان ادامه دهیم. هرچه مرد دانای راهنما اصرار کرد فایده نکرد و نتیجه این شد که به راه ادامه دهند. حرکت کردن سخت بود. گاهی هم باران می بارید . با این حال کاروان پیش می رفت.

    ساعاتی راه را ادامه دادند تا اینکه به یکباره قافله از حرکت ایستاد. علتش را پرسیدند. قافله سالار گفت با وجو این طوفان و گرد و خاک گمان می کنم راه را گم کرده ایم و به اشتباه آمده ایم. اکنون باید به کنار رود می رسیدیم ولی می بینید در بیایان گیر افتاده ایم. همهمه کاروان را فرا گرفت. هرکس چیزی می گفت و کم کم نگرانی در چهره ها پدیدار شد. مرد ساده لوح اما بدون هیچ واکنشی ایستاده بود و نظاره گر بود. کاروان بناچار دوباره چادر زد و قرار شد تا بهتر شدن هوا تامل کنند. یک روز کامل گذشت. دیگر مطمئن شده بودند که در بیابان گم شده اند. روز دوم هم سپری شد و هوا بهتر نشد. این شد که در چادر قافله سالار جلسه ای چیدند که چه کنیم؟ هرکس نظری می داد. و راهی پیشنهاد می داد تا جان از این بلا به سلامت به در برند. اما همه پیشنهادات باطل بود و بی نتیجه. در ادامه و از آنجایی که کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت سنگینی در چادر بوجود آمد. ناگهان مرد ساده لوح  به صدا درآمد و گفت: من چاره راه را دانم. من می توانم کاروان را از این سرزمین بلا رهایی بخشم. گفتند چگونه؟؟؟ با غروری کاذب گفت مرا خریست دانا که هم نقشه خوان است و هم راه داند. وی می تواند ما را نجات دهد! با گفتن این حرف صدای خنده حضار به هوا برخاست و او را به سخره گرفتند و گفتند کدام خری می تواند آنقدر باهوش باشد. خر اگر باهوش بود که نامش خر نبود! مرد خِجِل شد و چیز دیگری نگفت. و تصمیم جمعی این شد که منتظر شوند تا شاید کاروانی برای نجات آنان بیاید.

    چند روز دیگر هم گذشت. و خبری نشد. آب آشامیدنی رو به اتمام بود. کاروان نا امید و عده ای هم از شدت گرسنگی تلف شدند. تجار بزرگ تر  جمع شدند و نزد قافله سالار پیر رفتند که بیایید به حرف مرد اعتماد کنیم و اجازه دهیم خرش ما را به مقصد ببرد. مرد پیر خشمگین شد و گفت در طول عمرم مردمانی به بی عقلی و خریت شما ندیدم. خر مگر عقل و درایت دارد؟؟ با این وجود جملگی اصرار کردند که راهی جز اعتماد نداریم و اگر یک روز دیگر بمانیم قطعا همگی میمیریم. نهایتاً تصمیم بر این شد که نزد مرد رفته و از او استمداد نمایند. مرد با شنیدن درخواست آنان خوشحال شد و پذیرفت که خر راهنمایش را آماده حرکت کند. دقایقی بعد کاروان آماده حرکت شد. مرد و خر ش در جلوی کاروان به حرکت درآمدند. خر سرش را پایین انداخته و حرکت می کرد. گاهی می ایستاد، نگاهی می کرد و دوباره حرکت می کرد. ساعتی گذشت و کاروان همینطور به راهش ادامه داد. تا اینکه کسی فریاد زد درخت و آبادی می بینم. بلی! درست بود. خر راه بلد کاروان را به مقصد و آبادی رسانیده بود. همگی از شوق رسیدن به مقصد و جان سالم به در بردن از بیابان فریادها سر دادند و شادمانی و پایکوبی کردند. کاروان به مقصد رسیده بود. در کاروانسرایی مستقر شدند و قبل از هر اقدامی نزد مالک خر رفتند و او را از طلا و سکه بی نیاز کردند. به خرش نیز زیور آلات و یونجه فراوان هبه کردند. مرد شادمان از این همه ثروت یقین کرد که خر خریدن، بزرگترین تجارت پر سود دنیاست…

    یک هفته گذشت و کاروان قصد عزیمت به دیار خود داشت.عده ای اما نگران از اتفاقات چند روز پیش با هم به شور پرداختند که قافله سالار پیر و ناتوان است. دیگرش یارای قافله سالاری نیست. این بار جان سالم به در بردیم. اگر باز هم دچار بلا شویم چه کنیم؟؟ این شد که تصمیم گرفتند راه بلدِ با تجربه و پیر خود را عزل و خرِ نقشه خوان و راه بلد را به ریاست کاروان و قافله سالاری برگزینند! نزد وی رفتند و او را با بی رحمی تمام معزول کردند و حتی از کاروان اخراجش کردند. پیر مرد نیز چون این ماجرا دید تنهایی عازم سفر شد. شب هنگام حرکت کرد و رفت.صبحگاهان کاروانیان با ریاست خر عزیز و با اطمبنان کامل به راهبریِ وی به راه افتادند…

    یک ماه از این واقعه گذشت. قافله سالار مخلوع، به سلامت به دیار خود رسیده بود و به محض اینکه پای در شهر نهاد،  خانواده همراهان وی سراغش را گرفتند که ای مرد، عزیزان ما با تو به سفر تجاری رفتند، حال اینکه تو آمدی و آنها با تو نیستند؟ عزیزان ما را چه کردی؟ پیر مرد متعجب شد. وی در راه به دیار خواهرش رفته و چند روزی هم آنجا مانده و بعد قصد دیار خود کرده است. بدین صورت آنها باید ۱۰ روز پیش و زودتر از او باز آمده باشند. آنان را چه شد ه است؟ بر خاک دیار سر فرود آورد و ناله ها سر داد. و سپس تمام ماجرا را برای اهل و عیال کاروانیان تعریف کرد و گفت من در راه بازگشت مسیرم از آنها جدا شد و خود تنها به سفر ادامه دادم. من نمی دانم عزیزانتان چه شدند . فقط می دانم که جماعتی خر، عقل نداشته خود را به خری سپردند که شیادی به خری گفته بود که خرت راه بلد است! بدانید که خرانی خریت کرده اند و به راه خر رفته اند.  خر هرکجا باشد خران هم همانجایند.

    چند روزی در نگرانی و اضطراب گذشت و خبری از کاروان و قافله سالار خرش نشد. تا اینکه یک روز خبر آوردند که کاروانی به سمت شهر می آید. همه با این نیت که کاروان عزیزان ماست که بازگشته به استقبالش شتافتند. کاروان به شهر رسید. اما کاروان آن نبود که باید. پیر مرد به نزد قافله سالار کاروان غریبه رفت و گفت: برادر به دیار ما خوش آمدید. تو را پرسشی دارم. در راه که می آمدید کاروانی که مدمانی از دیار ما باشد ندیدید؟ مرد گفت کاروان زیاد دیدم. کاروانسالارش که بود؟ پیر مرد سرش را پایین انداخت و گفت: یک خر! . کاروانسالار خشمگین شد و گفت مرا دست انداخته ای ؟؟ گفت دور از جان و تمام ماجرا را برابش تعریف کرد. مرد پس از شنیدن داستان و خوردن تأسف از این بابت به پیر مرد گفت در راه با کاروانی همصحبت شدند آنان روایت کردند در بیایان خری را دیده اند که بسیار طلا و زیور آلات به گردنش آویخته بودند. این خر صاحبی نداشته و کسی هم در اطرافش نبوده. کنجکاو می شوند و اطراف را می جورند. و در نهایت عده بسیاری به همراه چارپایان و مال التجارشان در دره ای  در نزدیکی بیابان سقوط کرده اند می یابند و چون کسی برای نجاتشان نبوده همگی از دم جان باخته اند …

    پیرمرد راه بلد با شنیدن این ماجرا آهی کشید و به وراث خران جانباخته خبر داد که جامه ها درید و سر بر بیابان ها نهید ….

    نوشته مهدی سوری