برچسب: داستانک

  • روایت داستانی تنهاییم – بخش اول

    روایت داستانی تنهاییم – بخش اول

    روایت داستانی تنهاییم، مجموعه ای از رویدادها و وقایعی است که شاید به این شکل اتفاق نیفتاده، احتمالاً اتفاق افتاده و بعید نیست در آینده اتفاق بیفتد. من راوی داستانهایی هستم که ممکن است شما روزگاری و در جایی شاهد عینی آن بوده باشید.

    مجموعه وایت داستانی تنهاییم- مهدی سوری

    بخش اول

    حوالی ساعت 10 شب بود که با صدای زنگ در، به خودم اومدم. از وقتی برگشتم خونه، از شدت ناراحتی کپیدم تو اتاقم و بیرون نرفتم. دلم می‌خواست زمان متوقف بشه. دلم میخواست همه چیز از یادم بره. اما مگه می‌شه؟ مگه می‌گذارند!

    زنگ که زده شد، یلدا در رو باز کرده بود و با شنیدن صداش که بلند داد می‌زد امیر مهدی، امیر مهدی بیا دم دره. چیکار کردی؟ این چرا باز اومده در خونه؟ مگه نگفتی …. به خودم اومدم. یک هو سرتا پام به لرزه افتاد. ترس وجودم رو گرفته بود. نزول‌خور حروم‌زاده اومده جلوی در. خدایا چیکار کنم؟ این پولش رو می‌خواد. ساعت 4 که زنگ زد و تهدیدم کرد، فکر نمی‌کردم پاشه بیاد واقعاً!. بعنی 6 ساعت از اون تماس گذشته؟ من چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا چرا؟

    کار از کار گذشته بود و ماجرا از یک بدهی ساده گذشته بود. نمی تونستم به هیچ وجه پولش رو پس بدم و از طرفی به خاطر آزارها و توهین هاش ازش متنفر بودم. می دونستم با رفتنم به جلوی در حتماً خون به پا میشه.آررره! اگر خونی هم به پا بشه، خون من بدبخته دیگه. تو خودت چی دیدی بی‌عرضه که می خوای خون هم به پا کنی؟! بهترین راه پیچیدنه، البته که کورسوی امیدی نیست. اما اگر این سری رو قِسِر در بریم شاید فرجی شد.

    تا اومدم به یلدا بگم برو بگو نیستش. اصلاً چرا جواب دادی و در رو باز کردی؟ دیدم صنوبری شارلاتان جلوی در واحد داره به من نگاه می‌کنه و نفس نفس می‌زنه. چیکار باید می‌کردم؟ حتماً خون به پا خواهد شد، اما نه جلوی در، بلکه همین جا وسط پذیرایی! از چشماش خون می‌بارید. چیکار کنم؟ چی باید بهش بگم؟ اصلاً چجوری بهش بگم که از پول خبری نیست. کاش حداقل یکم پول ردیف می‌کردم. صداش و می‌خوابوندم تا برای بقیه پولش یک فکری بکنم. اما از کجا؟

    نمی‌دونم چرا تو اون لحظه دلم می‌خواست از حرفهایی که تو این چند ماه بهش زده بودم تاثیر گرفته باشه و شرخری و گذاشته باشه کنار. خداکنه اصلاً برای یک کار دیگه اومده باشه! چه می‌دونم؟ مثلاً گوشیش خراب شده باشه و بخواد درستش کنم! دلم می‌خواست قبل از اینکه من چیزی بگم به حرف بیاد و بگه اومدم بهت بگم وقت داری تا پولم و بدی. عجله نکن داداش! کاش قبل اینکه من بخوام چیزی بگم، اون خودش اینا رو بگه! که گفت. گفت آقا امیر مهدی قربون خدا برم. نمی دونی چه اتفاقی افتاد برام؟ یکی دو ساعت قبل از خونه زنگ زدن که بچم از پله‌ها افتاده. گفتن مُرده. تا من رفتم بیمارستان هزار بار مُردم و زنده شدم. تو راه کلّی به خودم لعنت فرستادم. گفتم دیدی آخرش آه مَردم دامنت و گرفت صنوبری! توبه کردم. با چشم گریون از خدا خواستم از گناهام بگذره و بچّم و بهم برگردونه. آقا امیرعلی، به خدا گفتم آدم می‌شم. می‌گذارم کنار. تو فقط پسرم و ازم نگیر.

    رسیدم بیمارستان دیدم اورژانس شلوغه. قیامتِ آقا، قیامت. صدای شیون و ناله زنم و دختر بزرگم و می‌شنیدم، اما تو جمعیت پیداشون نمی‌کردم. گفتم تمومه دیگه. به زحمت از بین جمعیت رد شدم و در همین حین می‌شنیدم مردم می‌گفتن کار خدا رو ببین. معجزه شده. حتماً خدا به دل پدر و مادرش نگاه کرده. نمی‌فهمیدم چی می‌گن. جلوتر که رفتم دیدم دور یک تخت خیلی شلوغه. به یکی از پرستارا گفتم خانم من صنوبری‌ام. پسرم از پله افتاده، گفتن آوردنش اینجا. پسرم خانم. پسرم کجاست؟ پرستاره لبخندی زد و گفت آقا شما پدرشی؟ بیا ببین پسرتُ . ما همه نا امید شده بودیم. پسرت رفته بود. اما ی معجزه شد و پسرت بعد از 5 دقیقه دوباره برگشت. برو، برو اون تخت که شلوغه تخت پسرته.

    باورم نمی‌شد. خدایا چی می‌بینم. رفتم جلو دیدم پسرم با سر شکسته و خونی ولی زنده داره می‌خنده و با مامانش حرف می‌زنه. پریدم تو بقلش و کلی گریه کردم. گفتم بابا بمیره برات پسرم. چرا اینطوری شدی عزیزم؟ کسی هُلت داد؟ خدایا شکرت. خدایا من از تو دارمش… که پسرم یک دفعه با شنیدن اسم خدا لبهاش و نزدیک گوشم آورد و گفت بابا! خدا من و برگردوند. گفت به بابات بگو این یک تلنگر بود برات که غرورت بشکنه. که از آزار آدمای بی گناه دست برداری! خدا گفته اگر میخوای توبه‌ات رو قبول کنم، امروز دل یک نفر رو بَد شکوندی. برو ازش حلالیت بگیر. من به عهدم وفا کردم. تو هم توبه کن و عهدت رو به جا بیار…

    و از چارچوب در اومد به سمت من و به سمت دستم خم شد. انگار می خواست دستم رو ببوسه و حلالیت بگیره. متعجب بودم. بی اونکه حرف برنم فقط نگاهش می‌کردم و گوش می‌دادم. دستم و گرفت و کشید. تا اومدم جلوی دست‌بوسیش و بگیرم و بگم آقا صنوبری این کارا چیه داداش، من کی باشم که حلالت کنم. من بهت بدهکارم می دونم. به خدا پولت و می دم… که نفهمیدم چی شد و یک آن شَتَرَق…! سنگینی دستش رو روی صورتم احساس کردم. طوری که برق از چشمام پرید. به خودم اومدم دیدم داره فحش میده و میگه مرتیکه لالی؟ نمی‌خوای پول من و بدی؟ دو ساعته دارم باهات خرف می‌زنم. اوسکول گیر اوردی؟ آدمت می کنم عوضی!!

    اینجا بود که به خودم اومدم و فهمیدم دلم می‌خواسته این اتفاق بیفته. دلم می‌خواست مثل فیلما آدم بدا سرشون به سنگ بخوره. تقصیر منم نیست. انقدر که تو این تلویزیون وامونده از این فیلما و سریال‌های رحمان – رحیمی دیدیم، باورمون شده آخرش قراره اتفاق خوبه بیفته. مظلوم به حقش می‌رسه. ظالم یا از بین می‌ره و یا توبه می کنه و سر به راه می شه. آره آخرش باید اینطوری می‌شد. اما نشد که هیچ، بدترم شد. چون بعد از چکی که زد و مُشتی که وسط سینم کوبید، به سمت دیوار هلم داد، بعد با صدای بلند داد زد، سرکار بیا تو دیگه! پَ چرا نمیای؟ میخوای خودم ببرمش تا کلانتری؟! اینجا همون جای بدشه. حکم جلبم رو 3 روزه گرفته بود. اما صداش و در نیاورده بود تا شاید به پولش برسه.بنده خدا! سه روز چیه؟ بگو 30 روز دیگه. از کجا می‌خواستم پول و جور کنم و بدم که شرش کم شه. مأموره اومد داخل و ی چیزایی گفت که نفهمیدم. فقط وقتی گفت دستات و بیار جلو، بی‌اختیار دو دستم رو به علامت تسلیم بردم سمتش و دستبند و زد به دستم…

    و یلدا، آخ یلدای من. در تمام این مدت بیچاره یلدا یک گوشه پذیرایی ایستاده بود و فقط نگاه می‌کرد. فقط نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. فقط نگاه می‌کرد و از ترس می‌لرزید. فقط نگاه می‌کرد و … . آخ یلدا جانم. نشد. بِبَخش. نشد آنچه که آن روزها در حیاط دانشگاه وقتی داشتم مخت رو می‌زدم برایت تعریف می‌کردم. نشد به اون وعده‌ها، به اون قول‌ها، به اون آروزها و رویاها وعده عمل بپوشونم. تو همه جوره پای من بودی و موندی. تو همه جوره پای من بودی و ایستادی. درست مثل همین حالا که دستبند به دست دارند می برندم، ایستادی و فقط نگاه می‌کنی. فقط نگاه می کنی و اشک می‌ریزی. فقط نگاه می‌کنی و از ترس می‌لرزی. به خودت بیا دختر! من رو بازداشت کردن، دارن می بَرَن.نمی خوای هیچ کاری بکنی؟ حداقل التماسش کن، حداقل یکم این اشکها رو خرج نجات من بدبخت بکن و برو جلوش بهش بگو صنوبری بهمون وقت بده. پولت رو می‌دیم. چه می‌دونم، یک کاری بکن دیگه! اَه …

    حقیقتش، یلدایی که من میشناختم، حتماً همین کار رو می‌کرد. حتماً پشتم در می‌اومد. حتماً هرطوری شده اون مرتیکه نزول‌خور رو راضی می‌کرد که حداقل امشب من رو بازداشت نکنن. تا صبح خدا بزرگه. فرصت می‌گرفت که از اینور و اونور ی پولی جور می‌کردیم و بهش می‌دادیم. حتماً اون موقع که اون بی‌شرف دست روی من بلند کرد، فریاد می‌زد و می گفت دستت بشکنه! چرا می‌زنیش؟ آره! یلدایی که من می‌شناختم حتماً همه این کارها رو می‌کرد. اما مسأله اینه که انگار من این یلدا رو نمی‌شناسم. این یلدا کجا، اون یلدا که به خاطرش … بگذریم. این یلدا فقط نگاه می‌کنه و اشک می‌ریزه. فقط نگاه می‌کنه و از ترس می‌لرزه. فقط نگاه می کنه. فقط نگاه می‌کنه. حرف نمی‌زنه. سکوت، سکوت، سکوت…

    من رو که بازداشت کردن اون هم بدون هیچ مقاومتی. یعنی اصلاً نه روش رو داشتم و نه حس چنین کاری رو. بدهکاری ام که اصل بدهی رو که نداده هیچ، 2 برابر اصلش باید پول زور برگردونم. ولی خُب شعورم خوب چیزیه! حتی اجازه ندادن لباسم رو عوض کنم. دارن من رو می‌برن. خدا کنه کسی از همسایه ها در راه‌پله یا آسانسور باشه و من و تو این وضع ببینه، برعکسِ شرایط معمول! خدا کنه ببینه و به یکی از نزدیکانم خبر بده. لحظه آخری برگشتم سمت یلدا و بهش گفتم در و ببند. قاعدتاً باید ی چیزای دیگه می‌گفتم. باید بهش می‌گفتم سریع به داداشم میثم زنگ بزن. قربونت برم، غصه نخوری‌ها ! چیزی نیست. درست می‌شه. تو هم اینجا نمون. برو خونه مامان-بابات. و با دیدن اشکاش و ترساش باید بهش می‌گفتم یلدا جانم! چیزی نشده که خانمم! گریه نکنی‌ها! نترسی‌ها! چیزی نیست. خدا بزرگه و درست میشه. بله! خدا واقعاً بزرگه. اما نه، قرار نیست چیزی درست بشه. پس، یلدا جانم همونطور که داری نگاه می‌کنی، اشک می‌ریزی و از ترس می‌لرزی، فقط می‌تونم به خدا بسپارمت. چون من و تو کسی رو نداریم و هر دو تنهاییم!

    از یلدا جدا شدم. از خونه اومدم بیرون. تو آسانسور، راه پله ها، پارکینگ و حتی جلوی درِ ساختمون هم هیچکس نبود. نبود و ندید. نبود و ندید که شاید بخواد به کسی خبر بده. کسی که، حقیقتش ما بعد از اون مشکل بزرگ و بدهی هایی که داریم کسی دور و برمون نمونده. گرفتار که باشی همه دورت خط می‌کشن. بدبخت که باشی همه دورت خط می‌کشن. بدهکار که باشی همه دورت خط می‌کشن. به خودت که میای می‌بینی اصلا دیگه تو لیستشون نیستی که بخوان دورت خط بکشن. تو لیستشون نیستی. تو کانتکت موبایلشون هم نیستی. اولاش شاید اسمت تو جلسه‌ها و دورهمی‌هاشون بارها شنیده بشه. سوژه بحثاشون بشی. ازت به عنوان یک لوزر نام ببرن، شایدم برات در ظاهر دلسوزی هم بکنن، اما ته دلشون از زمین خوردنت خوشالن. بازی‌‌شون که با داستانت و بدبختی‌هات تموم شد، فراموشت می‌کنن و حتی دیگه تو ذهنشون هم نیستی. ی جور نیستی که انگار از اول نبودی.

    به نظرم ولش کنید. ذهنتون رو درگیرش نکنید. میثم، برادرم رو می‌گم. اگه یکی از همسایه‌ها می دید، یا حتی اگه یلدا، که بخوان به میثم زنگ بزنن؛ به فرض که تلفنش رو جواب می داد و ایران بود … اصلاً چرا باید بقیه‌اش رو بگم. همینکه بدونید این دستبند که به دستم خورده، این بدهکاری و نزول 3 برابری که به خاطرش با یک شارلاتان درگیر شدم، برای دادن پول میثم بوده. برادرم! برادری که برادرش رو، تنها بازمانده خانواده کوچیک اما پرمهرش رو به یک زن ترجیح داد. چرا من از صنوبری بدم میاد؟ چرا ازش بدم میاد وقتی برادر تنی خودم به من وقت نداد تا چکم رو پاس کنم؟ برادری که تهدیدم کرد و دقیقاً عین همین کار و باهام کرد. حکم جلب! پلیس، دستبند، بازداشتگاه… فقط تفاوتش در این بود که اون از جلوی مغازم من رو برد، صنوبری از توی خونه. بین این دو تا هیچ فرقی نیست. هرچند صنوبری هزار بار بهتر از برادرِ خودمه. این روزا انگار هرکاری رو که می‌شد فقط از غریبه توقع داشته‌باشی، حتماً برادرت باهات می‌کنه.

    چقدر این دستبند رو سفت بستی جناب سروان! خدا خیرت بده، یِکَم شُلش کن…

    خندید و گفت من این رو برات شُل می‌کنم. قیافت ولی خیلی خسته و داغونه. خیلی پریشونی. با این رقمی که بدهکاری و بعیدم می‌دونم بتونی پاس کنی، خودت و اذیت نکن و تو هم یِکَم شُلش کن ….

    {ادامه دارد، شاید …}

    مهدی سوری

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت پنجم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت پنجم

    داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم اینجاست
    قسمت چهارم اینجاست
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    تا برسیم به هتل شب شده بود. حال حرف زدن نداشتم. اما باید برای این تغییربرنامه به بچه ها توضیحاتی می دادم. برای همین موقع شام باهاشون موضوع رو در میون گذاشتم. اونها هم ازدیدن اون روستا و فقری که توش حاکم بود شوکه شده بودند. برای همین دلشون میخواست اگرکاری از دستشون بر میاد کمک کنند. نظرات مختلفی می دادند. و میگفتند باید ی کاری کنیم که مسئولان دولتی ماجرای این روستا رو بفهمن و به کمکشون بیان. که مسعود گفت باورکنید همه این چیزها رو خیلی زودتر از من و شما می دونن و خبر دارن. نمیخوام بازش کنم اما واقعاً اراده ای برای کمک و رفع فقر وجود نداره. من با سابقه ده سال کار خبرنگاری می گم . مشکل این روستا حل شد. من صد تا روستای دیگه حتی بدتر از این نشونتون می دم. اونها رو چیکار کنیم؟ ما همین یک پروژه رو پیش ببریم این روستا دیده میشه و مسلماً مردم کشورمون به کمکشون میان. به امید دولتی ها بخوایم وایسیم اتفاقی نمی افته.
    اینکه جَوِ گروه انقدر مثبت بود ومیخواستن کمک کنن خوشحالم می کرد. هماهنگی ها رو انجام دادیم. برنامه رو چیدیم و مسئولیت هرکسی برای فردا مشخص شد. فردا ما هر بچه ای که اونجا با رضایت نامه و اطلاعات اومد ازش فیلم میگیرم و مرحله بعد میایم برای کمک و حمایت!
    قبل از خواب با علیرضا از طریق اسکایپ ویدیو چت کردم. اول که کلی فحشش دادم بابت این نونی که تو دامنم گذاشته و بعدش هم ریز اتفاقات روز رو براش تعریف کردم. اون هم از شنیدن این حرفها ناراحت شد و قول داد بعنوان کمک سهم خودش رو ببخشه. که به بچه هایی که انتخاب نمیشن کمک کنه. از طرف مادرش هم قول داد که کمک کنه. نمی دونم چرا ولی انگار این کار بهونه ای شده که من رو به مادرجانش نشون بده و مجبور شم ویدیوکال باهاش احوال پرسی کنم. گفتگو که تموم شد بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم خوابم برد…
    صبح که پاشدم انرژی خوبی داشتم. مطمئن بودم که این کار خیلی با ارزش شده برام و دیگه مساله مالی برام مهم نیست. با کمک فرماندار، نیروی انتظامی و اداره ارشاد تعدادی نیرو جهت امنیت و انتظامات بهمون دادند. بسته های مواد غذایی و تنقلات هم ازقبل آماده کرده بودند که به بچه ها بدیم . مدیر ارشاد هم تلفنی تماس گرفت و گفت برای همه نیروها و بچه ها نهار تدارک دیدند که می فرستند. این موضوع خوشحالم کرد. به حمایتشون واقعاً نیاز داشتیم. مخصوصاً وقتی فرماندار تاکید کرد که روستا در منطقه امنی نیست و محل رفت و آمد اشرار و قاچاقچیان مواد مخدره!!
    وقتی به روستا رسیدیم بچه ها زودتر ازما اومده بودن. میخواستم آرامشم رو حفظ کنم. اما نشد . طفلی ها سعی کرده بودن بهترین لباس هاشونو بپوشن. لباسهایی که اگرچه نو نبود. اما تمیز بود. و تو اون لحظه ارزشمند تر از بهترین برندهای دنیا بودند. با اینکه تلاش می کردم خودم رو خوشحال نشون بدم. اما وقتی دورم حلقه زده بودن و ازم سوال می کردن که چیکار باید بکنیم یا دختری که لباسش رو نشونم می داد می گفت خاله خوبه لباسم. با این قبوله؟ اشکم در می اومد. دست خودم نبود. من از دنیایی می اومدم که با آدم های اینجا تفاوت های بسیاری داره. در حالیکه هممون روی یک خاک و زیر یک آسمون زندگی می کنیم. هممون ایرانی هستیم. اما شاید اینجا هم درجه بندی داره. مثلا پسر و دختر وزرا شهروند ویژه اند. من و خانوادم شهروند درجه یک. و بچه های این روستا شهروند درجه 3 !. نمی دونم چی بگم واقعا!؟
    همه چیز اماده شده بود. بچه ها رو آروم کردم. تا بهشون توضیح بدم باید چیکار کنند. سانازفرم ها رو جمع کرده بود و داشت بررسی میکرد. از دور به من اشاره کرد که 28 نفر هستند. برای اینکه حواسشون به من باشه گفتم اول بهشون آب میوه بدن تا وقتی من حرف می زنم مشغول خوردن باشند. ماشالله انقدر شوق دارند و انرژی که نمیشه به این راحتی ها آرومشون کرد. اول ازشون کلی تعریف کردم. که بچه ها هزارتا روستا بوده که ما میخواستیم بریم اونجا. اما به من گفتند که بهترین، قشنگ ترین و باهوش ترین بچه های دنیا رو فقط تو اینجا میشه پیدا کرد. ذوق کرده بودن. خدایا! این بچه ها که فقط با یک جمله انقدر خوشحال میشن و لبخند رو لباشون میاد چرا باید انقدر در مذیقه و سختی باشن. ازشون خواستم به نوبت اسمی که صدا زده میشه بره روی صندلی بشینه تا خاله هانیه ازشون عکس بگیره . ازشون تست بگیره و بعد برن پیش عمو مسعود تا باهاشون مصاحبه کنه. صحبت هام که تموم شد مسعود هم یک سری نکات رو براشون بازگو کرد و رفتیم سراغ اولین آرزو.
    سانازدونه دونه اسامی رو میخوند. هانیه و حمید رضا عکس می گرفتند و بهشون یاد می دادند چیکار کنند. من هم همراه مسعود در کنار دکوری که برای گرفتن فیلم ساخته شده بود مصاحبه با اولین نفر رو شروع کردیم. اولین نفر یک پسر 10 ساله بود بنام مهدی. ازش خواستیم خودش رو معرفی کنه . بگه کلاس چندمه و بزرگترین آرزوش رو برای ما تعریف کنه. هول شده بود. دو سه باری طول کشید تا تونست جمله اش رو کامل بگه. وقتی نوبت به گفتن آرزوش رسید سرش رو انداخت پایین و به پاهاش نگاه کرد و با صدای لرزون گفت کتونی میخوام. من تا اون موقع اصلا به پاهاش دقت نکرده بودم. هیچ چیزی پاهاش نبود. حتی یک دمپایی معمولی !! دوباره اشک ازچشمام جاری شد. اما می دونستم آروزی مهدی براورده میشه. بهش گفتم پسر قشنگم ایشالله آرزوت براورده میشه.
    نفر بعدی ی دختر خانم خوشگل 15 ساله بود. ماه رخ خانوم دوست داشت در آینده دکتربشه. گفت مادرم هرکاری می کنه که من بتوم درس بخونم. حتی انگشترش رو فروخته تا من و خواهرم بتونیم بریم مدرسه. آرزوی ماه رخ یک گوشی موبایل بود تا بتونه با پدرش که برای کار رفته تهران همیشه حرف بزنه. همینطوری ادامه می دادیم. بچه ها یکی یکی می اومدن و آرزوهاشون رو می گفتن. خواسته ها و آرزوهایی که برای اونها دست نیافتنی بود. اما برای بچه شهری ها جزء بَدیهی های روزمره !!
    تقریبا با نصف بچه ها مصاحبه شده بود. قرار بود موقع فیلم گرفتن همه ساکت باشند. اما صدای گریه یک دختربچه باعث شد مسعود کات بده. برگشتم دیدم ساناز داره با ی خانم کوچولو حرف می زنه رفتم جلو دیدم ی فرشته کوچولو گریون داره التماس می کنه به ساناز که اسمش و بنویسه. گفتم چی شده. ساناز گفت پرنیان این دخترمون رضایت نامه نداره. دیروز بهش فرم دادم. الان بدون فرم اومده. میگم برو فرمت رو بیار. گریه می کنه هیچ چی نمیگه. نشستم مقابلش گفتم خاله قربون اشکات بره چی شده؟ چرا فرمت رو نیوردی؟ زار زنون و بریده بریده گفت خانم اجازه بابام پاره کرد. گفت نباید بری. گفتم خاله خوب چرا به حرف بابات گوش نکردی؟ ادامه داد خانم اجازه من میخوام باشم. من دیدم همه آرزو دارن. منم آرزومو باید بگم. خندیم گفتم قربونت بشم. آرزوت چیه؟ اشکش رو پاک کرد و گفت نه نمیگم.همه اونجا تو اون دستگاهه میگن. منم اونجا میگم. دلم براش سوخت. خیلی ریزه میزه بودو موهای بور وفر و چشمان سبز. تو دل برو ونازنازی. صورتش خیس بود از گریه. گرفتمش تو بقل و گفتم خاله جونم باشه. اینجا وایسا نوبتت بشه تو هم برو اونجا بگو فدات شم. خیالش که راحت شد رفت پیش دوستاش. ساناز اما گفت پری حواست هست. اگر انتخاب بشه رضایت نامه نداره دردسر میشه برامون ها! گفتم آجی گناه داره. ما از همه داریم فیلم میگیریم. حالا فوقش یا رضایت باباش و میگیرم من یا اینکه نمیفرستیم این و به هر حال آرزوهاشون و که براورده می کنیم. با این سن تهش یک عروسکی، لباسی چیزی میخواد دیگه. ساناز قبول کرد و من برگشتم و کاررو ادامه دادیم.
    ظهر شده بود. کار رو بابت استراحت و نهار متوقف کردیم. و من کنار بچه ها نشستم و همراهشون غذا خوردم. بهترین لحظات زندگی من همیشه در کنار خانواده چه در خونه و چه در سفر شکل گرفته . اما به جرأت می تونم بگم الان بهترین لحظه زندگی من کنار همین بچه هاست که به دور از هر آداب و رسوم شهری اما با لذت غذا می خوردن و شیرین زبونی می کردند. و من با نگاه به هرکدومشون کیف می کردم. زندگی خیلی درس ها قراره به من بده. اما تو همین دو روز پخته شدم. خیلی برام جالبه. محرومند. درد دارند. اما میخندند. چون امید دارند. اینجا خبری از موزیک، سونا و ریلکس کردن نیست. اینجا هیچکس پیش روانشناس نمی ره. اینجا فردا معلوم نیست چی میشه. اما در لحظه خوش هستند. و به فردا که بد باشه یا خوب مثل ما فکر نمی کنند.
    بعد از کمی استراحت کار ادامه پیدا کرد. با چند نفر مصاحبه کردیم. رویاهای این بچه ها خیلی بزرگ و پیچیده نیست. نمی دونم با این چیزهایی که تا الان گفتند تو مسابقه می تونیم نفر منتخب داشته باشیم یا نه! چند نفری اومدن تا نوبت به دختر گریون رسید. مسعود آمادش کرد تا شروع کنیم. گفتم بگذار من باهاش حرف بزنم. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ گفت لیلی. چند سالته؟ گفت اجازه خانوم 6 سال. گفتم بلدی بنویسی و بخونی؟ شعربلدی برامون بخونی؟ گفت بله و شروع کرد به شعر خوندن. تو دوربین زل زده بود. چشمای درشت و سبزش برق میزد. انگار ذوق داشت تا زودتر آرزوش و بگه. گفتم دختر خوشگلم آرزوت چیه ؟ چی دوست داری از خدا بخوای؟ تا این جمله رو گفتم انگار آسمون آبی خدا به یکباره پرشد ازابرای سیاه و بعضش گرفت. چشاش شروع کرد به باریدن و زیر لب یه چیزایی گفت. گفتم نفهمیدم خاله چی گفتی؟ بلند تر بگو. گریه کنون ی چیزایی رو با لهجه محلی می گفت که نمی فهمیدم. گفتم مسعود نگه دار. چی شد؟ رفتم سمتش بقلش کردم گفتم خاله قربون اشکات بره. چی شده؟ چیه؟ چرا گریه می کنی؟ کسی چیزی بت گفته؟ هیچی نمی گفت. فقط گریه می کرد. ی خانمی از ارشاد اونجا بود صداش کردم اومد تا شاید بتونه آرومش کنه. هرچی هم اون بنده خدا تلاش کرد نتونست آرومش کنه. زل زده بود تو دوربین و فقط گریه می کرد. تو همین حین تلفنم زنگ خورد . مامان شیما بود. جواب دادم گفتم مامان ی لحظه. رو به مسعود کردم گفتم تو ادامه بده. گفت اینو چیکار کنیم؟ گفتم این اصلا رضایت نامه هم نداشت. برو بعدی مسعود. اگر آروم شد و اومد خودت ازش آرزوشو بپرس من که نفهمیدم واقعا چی شد و چرا زد زیر گریه … و رفتم که با مامان شیما صحبت کنم …
    پایان

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت چهارم

    داستان اخرین آرزوی لیلی نوشته ی تازه ایست از شبنم حاجی اسفندیاری در رابطه با فقر و آرزوهای کودکانی که رویاهایشان به حقیقت بدل نمی شود.
    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم اینجاست
    قسمت چهارم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو
    پادکست:

    به محض رسیدن به زاهدان ، بچه ها برای استراحت راهی هتل شدند. من به همراه ساناز برای هماهنگی و کارهای اداری راهی شدیم. تا بحال به زاهدان سفر نکرده بودم. اما مردم خونگرم و سبک زندگی محلیش توجهم رو جلب کرده بود. خطه سیستان و بلوچستان بنا به دلایلی فراموش شده و کمتر ازش حرفی به میون می یاد. بقول ساناز همه از سیستان چابهار و میشناسن و مواد مخدر!
    بعد از انجام هماهنگی ها به هتل رفتیم. ظهر شده بود. نهار رو با بچه ها خوردیم و بدون معطلی رفتیم سراغ کار. برنامه ها از قبل مشخص بود. برای همین 2 تا تیم شدیم. که وقتی وارد روستا شدیم گروه اول دنبال لوکیشن ها و راه اندازی تجهیزات باشه و گروه دوم با خانواده ها صحبت کنه و بچه ها رو پیدا کنه. متحد و همدل به دل جاده زدیم و در راه بیشتر و بیشتر حرف زدیم. خدا رو شکر بچه ها همه دنبال گرفتن بهترین نتیجه از این کار بودند. و براشون جدی بود. همین موضوع من رو خوشحال می کرد که با یک تیم قوی وخلاق و صد البته مسئولیت پذیر راهی شدم.
    وارد روستا که شدیم همگی ماتمان برد. اینجا با تصوراتی که از یک روستا همیشه در ذهن آدم شکل میگیره خیلی فرق داشت. ساناز اهی کشید و گفت خدایا اینجا دیگه کجاست. چادرها و کپرهای کوچک ، خانه های کاهگلی و مخروبه. تا چشم کار می کرد بیابان بود و گرما . هیچ کدوممون فکر نمی کردیم اول کاری با چنین منظره ای روبرو بشیم. برای مدتی فقط نظاره گر بودیم و گاهی کسی چیزی می گفت. شاید بچه ها به این فکر می کردند اینجا آمدن اشتباه است. اینجا هیچ چیز ندارد. همه رو جمع کردم و گفتم ببنید اینجا خود فقره. ته یک زندگی سخت و طاقت فرسا. اما این چیزی که مردم اینجا رو هنوز زنده نگه داشته ظاهر خشک و هوای گرمش نیست. در دل هریک از اهالی این روستا حتماً چیزی به نام امید زندست که زندگی هنوز هم وسط این بیابون جریان داره. و من و شما دنبال این امید و آروز تو دل بچه های این روستا هستیم. که بتونیم کمکشون کنیم زندگیشون رو تغییر بدن. من، شما فقط یک هدف داریم . و اون کمک به یک هموطنمون برای زندگی بهتره. باید قوی باشیم. بخاطر بچه های این روستا باید قوی باشیم. ما میتونستیم تو دفتر شرکت بنشینیم و چندتا بچه از طریق دوست و آشنا پیدا کنیم. باهاشون کار کنیم و ببریم تو روستاهای اطراف تهران فیلممون رو بسازیم و خلاص. اما اگر من اینجام ، اگر از شماها دعوت کردم که در این شرایط سخت اینجا کنار من باشین فقط بخاطر یکی دوتا از این بچه هاییه که نمی دونم کی ان و الان کجای این روستا منتظرن تا دستمون به سمت اونها دراز بشه.که شاید یک روز بیاد بتونن ی کودکی معمولی داشته باشند. درست مثل من و شما. و به خدا که این چیز زیادی نیست…
    بعض گلومو گرفته بود. اما یاد گرفته بودم خودم رو کنترل کنم.اجازه ندادم اول کاری از هدفمون دور بشیم. برای همین بعد از حرفهای من کار شروع شد. قرار بود من و مسعود دنبال بچه ها بگردیم. با خونواده هاشون صحبت کنیم و اگر موردی بود و خانوادش رضایت داشت برای فیلمبرداری امادش کنیم.
    روستا انقدری جمعیت نداشت.برای همین پیدا کردن چندتا بچه کار سختی نبود. با بزرگای روستا که صحبت می کردیم گله مند بودند. ازمشکلات می گفتند. از نداشتن امکانات و اینکه توجهی بهشون نمیشه. زندگی سختی دارند . اما توکلشون به خداست و امیدوارند به عنایت خداوند.اینجا پسربچه ها وقتی بزرگ می شن برای کار به شهرهای اطراف می رن و نمی مونند. دخترها رو هم زود شوهر می دن. و اکثرا ازدواج ها فامیلی و قومیه.از اوضاع درس و مدرسه پرسیدم. گفتند سواد بچه ها در حد ابتدایی و تا کلاس چهارم و پنجمه. مدرسه که اینجا نداریم. اما بعضی وقتها معلم میاد و با بچه ها کار می کنه و میره.گاهی ماهها میگذره و بچه ها هیچ معلمی ندارند. اینها رو پدری گفت که دخترش رو بتازگی از دست داده بود. می گفت اگر سامان داشتیم و درس میخواندیم شاید می فهمیدیم و درک می کردیم.بنده خدا دخترش مشکل روحی داشته و یک شب کپر رو ترک می کنه و دیگه برنمیگرده. چند ماه بعد جنازه دخترش رو در یکی از شهرهای اطراف پیدا می کنند.
    انقدر درد زیاده که نمی دونم بچه هایی که قراره انتخاب کنیم چه آرزویی می تونن داشته باشن؟ برادر و خواهر من چه فرقی با این بچه ها دارند؟ مگه ما هم میهن نیستیم؟ مگه در یک کشور زندگی نمی کنیم؟ مگر یک قانون، یک رئیس جمهور و یک مجلس بیشتر وجود داره که شمال تا جنوب این کشور مثل زمین تا آسمان اختلاف داره باهم؟ هنوز این بچه ها رو پیدا نکردم. و هنوز یک فریم فیلم نگرفتم. اما احساس می کنم باختم. اگر نتونم بچه ها رو به آرزوشون برسونم چی؟ وای خدا! چقدر احمقم من. تا همین یک ساعت پیش به فکر معروف شدن و بدست اوردن پول و شهرت بودم. اما تا رسیدم به اینجا همه چی به یکباره عوض شد. هنوز از حرفهایی که به بچه ها ورودی روستا زدم چیزی نگذشته. اونها رو آماده کار کردم. خودم کم اوردم. چیکار باید میکردم؟ کاش بشه زنگ بزنم به علیرضا و همه چیز و کنسل کنم و برگردم خونه. وای خدا. الان فقط مامان شیما رو میخوام که آرومم کنه. امونش ندادم. از مسعود جدا شدم. به مامان شیما زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت بغضم ترکید. همه چی رو بهش گفتم. و مثل همیشه گفت می دونستم ی جای کارت می لنگه و باز میای سراغم. خیلی حرف زدیم. بقدری مادرانه اما منطقی راهنمایی می کنه که اگر هیچ امیدی نداشته باشی در لحظه با انگیزه ترین آدم دنیا میشی. یک جمله مهم گفت و اون این بود که تو هرچقدر هم که دلت بخواد کمک کنی، توانت محدوده و تنهایی نمی تونی بار به این بزرگی رو به دوش بکشی. پرنیان! می دونی نمی تونی برای همه این بچه ها کاری بکنی. اما من با کمک خودت اگر بچه های پروژت قبول نشدند و یا هرکسی که فکر می کنی باید حمایتش بکنی رو تا جایی که در توانم باشه حمایت می کنم. با قدرت برو جلو و کارت رو تموم کن. حتی اگر یک نفر هم از پروژه شما انتخاب نشد من به همون میزانی که اون شرکت تعهد کرده برای همه بچه های پروژت ازشون تا زمان تحصیل و ازدواج حمایت می کنم. مسلماٌ رو کمک سامان هم می تونیم حساب باز کنیم.این کار دو تا کارفرما داره در نهایت هرکی رو انتخاب کنی حمایت می شه. پس لوس بازی رو بگذار کنار و برو بچه هایی که منتظرتن رو پیدا کن.
    حرفهای مامان شیما بقدری روم اثر گذاشت که بعد از قطع تماس شدم همون پرنیان روز قبل. اما سمت مسعود که رفتم دیدم نزدیک به 20 نفر دختر و پسر کوچولو دورش رو گرفتن. انگار همه خبردار شده بودن چه خبره. مسعود تا من و دید دستاش برد بالا و به من اشاره کرد و گفت من که گفتم هیچ کارم. رئیس این خانومه است. برین از اون بخواین هرچی میخواین. باورم نمی شد. انگار که من چشمه آب بودم و بچه ها تشنه ی آب. به سمتم هجوم اوردن و دورم و گرفتن. نمی دونم کی گفته بود بهشون میخوان تو فیلم بازی کنن. دست من و گرفته بودن و هی میخواستن که اونا رو انتخاب کنم. خاله خاله از دهنشون نمی افتاد. فقط میخواستن انتخاب بشن. منم مونده بودم چیکار کنم. میگفتم جان خاله. چشم دخترم. چشم پسر گلم. نمی گذاشتن حرف بزنم. گریه ام گرفته بود. خدایا این چیه که برای من خواستی؟ من وسط این همه بچه چیکار می کنم؟ با هر سختی بود آرومشون کردم. براشون کلی حرفای قشنگ زدم. چشماشون برق می زد از خوشحالی. از امید و از آرزوی بازی در این فیلم. البته برای جلوگیری از سو استفاده از بچه ها ما این قرار و گذاشته بودیم که هیچ کس از موضوع واقعی فیلم و مسائل مادی و اعتباری که به بچه ها داده میشه صحبتی به میون نیاره. ساخت فیلم برای کودکان پوششی بود برای کارمون و حضور الانمون هم فقط برای تست و انتخاب بازیگره!
    به هر روشی که می شد بچه ها رو آروم کردم . کمی باهاشون حرف زدم. چقدر نازنین بودن. چقدر فرشته و معصومن خدا! یکیشون با اون چشمای قشنگش فقط به صورت من زل زده بود. ازش پرسیدم خاله اسمت چیه؟ گفت سمانه. یکم دلبری کرد و گفت خاله ی چیزی بگم ؟ گفتم بگو عزیزم. گفت خاله شما خیلی خوشگلی . مث بازیگرا میمونی تو فیلما . خندیدن و گفتم نه بابا خاله. مگه از شماها خوشگلترم رو زمین داریم؟ با گفتن این حرف انگار دنیا رو بهشون داده باشی. از فرط خوشحالی و ذوق نمی دونستن چیکار کنند. همینطوری که برام حرف می زدن و از خودشون و روستاشون می گفتن رفتیم سراغ محل فیلمبرداری. ساناز و مابقی اعضای تیم کارشون رو به اتمام بود. از دیدن من با اون همه بچه های قد و نیم قد تعجب کرده بود . اومد جلو و گفت خاله خاله قرار بود 4-5 تا باشن. چی شد کل روستا رو آوردی که؟ گفتم ماجرا داره . حالا بت می گم. ی نگاهی به من کرد و گفت اوه اوه چشاشو. یک ساعت کنارت نبودما.رفتی با 20 تا بچه برگشتی. چشاتم که کاسه خونه. چیه؟ بابای بچه ها کتکت زده؟ و زد زیر خنده.
    گفتم ساناز اصن خوب نیستم. شب برات میگم همه رو ولی اینو بدون که بد خرابم .زد رو شونم و گفت حاجی باکت نباشه. خودم می سازمت ….
    تصمیمم رو گرفته بودم. حالا که خدا من و کشونده تا اینجا و خواسته که صدای این بچه ها شنیده بشه. من کی باشم که بخوام بینشون انتخاب کنم. از همه بچه ها فیلم میگیریم. برمیگردم تهران با نظر جمعی، اوناییکه برای پروژه مناسب بودن و انتخاب می کنیم. مابقی رو هم خدا بزرگه با کمک مامان شیمام ازشون حمایت می کنیم. مسعود رو صدا کردم. گفتم ببین من همین اولش داغون شدم با دیدن این بچه ها. تو خبرنگاری.از این چیزا زیاد دیدی.یکم باهاشون صحبت کن. توجیحشون کن و فرم رضایت نامه ها رو بده به همشون. بگو فردا امضا شده ساعت 10 صبح همین جا باشن. تعجب کرد و گفت همه؟ گفتم همه. داستان عوض شد. برگشتنی میگم. قبول کرد و داشت می رفت با لحن طعنه آمیزی گفت خبرنگارم. سنگدل و خونسرد که نیستم. دیدم حالت و . منم با وجود این همه گزارش و خبر امروز بهتم زد از وضعیت زندگی مردم اینجا. اگر گریه نمی کنم واسه اینکه افت داره واسه ی مرد جلو خانوما گریه کنه. نگاش کردم و گفتم فردا مبینمت آقا مسعود وقتی داری با بچه ها مصاحبه می کنی.
    اون رفت و من انگار می دونستم فردا قراره دوباره پای روضه آرزوهای این بچه های معصوم و پاک اشک ها ریخته بشه ….

    ادامه دارد…