پیمان معادی با انتشار پستی احساسی در صفحه اینستاگرام خود، تولد ۱۴ سالگی پسرش، رایان، را تبریک گفت. او در این پست با جملاتی محبتآمیز از بزرگ شدن پسرش ابراز غرور کرده و نوشت: «خیلی به مردی که داری میشی افتخار میکنم.»






همشهری آنلاین نوشت: در حالیکه شبکه نمایشخانگی در ایران قرار بود فرصتی برای گسترش سلیقه و شکوفایی استعدادهای تازه باشد، امروز به محفلی بسته تبدیل شده است که در آن، تعداد اندکی بازیگر، برنامهساز و سرمایهگذار، بهصورت گردشی در تمام پروژهها تکرار میشوند. این تکرار چهرهها، نشانهای از نفوذ شبکهای خاص است که بهنام هنر، اما بهکام اقتصاد غیرشفاف فعالیت میکند. آیا وقت آن نرسیده دستگاههای ناظر از ظاهر پروژهها عبور کرده و این شبکه را رمزگشایی کنند؟
این روزها اگر نگاهی به سریالها، رئالیتیشوها و برنامههای ترکیبی در شبکه نمایشخانگی بیندازید، با یک پدیده تکراری روبرو میشوید: حضور مداوم و چرخشی چهرههایی خاص در تمامی پروژهها. این تکرار نهتنها در انتخاب بازیگران بلکه در کارگردانها و گردانندگان نیز مشهود است.
این فضای بسته، گواهی است بر محدود بودن ساختار جذب و انتخاب در شبکه نمایشخانگی. چهرههایی که در یک سریال نقش اصلی را ایفا میکنند، در پروژهای دیگر به نقش فرعی تن میدهند یا حتی مجری یک گیمشو یا تاکشو میشوند. گویی حضور آنان به قراردادی دائمی با پلتفرمها تبدیل شده است.
برای نمونه، مهران مدیری را میتوان از سرشلوغترینهای این عرصه دانست؛ هم در «تاسیان» بازی میکند، هم صاحب «قهوه پدری» است و در عین حال، گرداننده «گل یا پوچ» هم هست. این مثال، چکیدهای است از ساختاری که برخی از آن بهعنوان هیچنام میبرند؛ ساختاری که تصمیم میگیرد چه کسی باشد و چه کسی نباشد.
این انحصار فقط در حوزه بازیگری نیست؛ بلکه در انتخاب کارگردان، سرمایهگذار و حتی مجری نیز خودنمایی میکند. همانگونه که برخی از بازیگران، از جمله بهنوش بختیاری و فقیهه سلطانی، پیشتر نیز اشاره کردهاند، بسیاری از این چهرههای تکراری با آوردن اسپانسر یا اتکا به شبکههای اقتصادی و روابط خاص وارد پروژهها میشوند.
نفوذ این حلقهها به حدی رسیده که حتی راننده یا دستیار برخی چهرهها که روزی بازیگر بودند، حالا به تهیهکننده تبدیل شدهاند. اگر این روند تداوم یابد، شبکه نمایشخانگی نیز همان مسیر نزولی تلویزیون و بخش تجاری سینما را طی خواهد کرد: افت کیفیت، بیتوجهی به مخاطب و مهمتر از همه، نابودی استعدادهای نوپا.
سؤالی که برای بسیاری پیش میآید این است که چرا دیگر چهره جدیدی در نمایشخانگی نمیبینیم؟ زمانی شاید میشد با امید به تئاتر، فیلماولیها یا پروژههای تجربی دل بست، اما امروز همان معدود چهرهها بهصورت انحصاری بین پروژهها جابجا میشوند. یک روز بازیگر نقش اولاند، روز دیگر مجری تاکشو و هفته بعد، شرکتکننده یا داور یک گیمشو.

در چنین فضایی، علاقهمندان واقعی به بازیگری، به جای حرکت در مسیر حرفهای و علمی، مجبورند یا به دنبال حامی مالی باشند یا به واسطه روابط، خود را به این حلقهها نزدیک کنند. میزان دیده شدنشان هم دیگر به استعداد وابسته نیست، بلکه به “ضخامت پارتی” و “میزان سرمایه” بستگی دارد!
در کشورهای دیگر، مسیرهای ورود به عرصه بازیگری، از طریق آژانسهای حرفهای، تستهای استاندارد، انجمنهای صنفی و روندی شفاف و قانونمند تعریف میشود. اما در ایران، چنین ساختاری یا وجود ندارد یا در سیطره همان گروه محدود قرار گرفته است. همین موجب شده ورود به دنیای بازیگری، به دری بسته تبدیل شود؛ دری که کلیدش در جیب معدودی خاص است.
جالب آنکه این حلقه نفوذ، تنها محدود به شبکه نمایشخانگی نیست. در تلویزیون هم، هرچند تلاشهایی برای معرفی چهرههای تازه انجام شده، اما باز هم ردپای همان بازیگران و تصمیمگیرندگان سابق در بسیاری از تولیدات دیده میشود. در سینما نیز، این انحصار از دیرباز وجود داشته است؛ بهطوریکه ورود بازیگران تلویزیونی به سینما یا نمایشخانگی با مقاومت مواجه میشود.
اکنون زمان آن رسیده که نهادهای نظارتی با نگاهی جدیتر و عمیقتر بهجای اعمال فشار بر پلتفرمها، سراغ شناسایی و مهار این محفلهای بسته و تصمیمگیر بروند؛ همانهایی که در پوشش آموزشگاههای بازیگری و با وعدههای توخالی، جیب جوانان مشتاق را خالی میکنند و آنها را از مسیر اصلی منحرف میسازند.
نمایشخانگی میتوانست فضایی برای رشد و شکوفایی باشد؛ اما اگر این مسیر اصلاح نشود، به جای رشد، به سمت تکرار، فرسایش و انحصار بیشتر خواهد رفت.




عصر ایران؛ محمد زینالی اٌناری – فیلم پیرپسر، راوی یک قصۀ ماندگار در ذهنیت ایرانی است: برادرکشی. شاید نقش پدر در این داستان منکر این روایت باشد، یا آن را از کلیشۀ خود در آورد، اما در این مقال از آن رمزگشایی خواهد شد. رمان «سمفونی مردگان» و فیلمهای «مادر» و «برادرم خسرو» به نحو متفاوتی به جدال میان برادران و نقش پنهان “دیگریِ بزرگ” یا “جامعه” پرداختهاند، اما «پیرپسر»، پای پدر را هم به میان آورده است تا احضار او توسط برادر کوچکتر که نماد نفرت است صورت گیرد.
زمانی این احضار صورت میگیرد که دو برادر بر سر فروختن خانه و کشتن پدر گفتوگو میکنند. موضوع صحبت سهمشان از خانهی پدر است؛ مال پدر که در بحبوحۀ جانکاه اقتصادی این روزگار پروندههای زیادی را در دادگاه به خود میبیند. دیگری بزرگی که برادر کوچکتر در افق او سیر میکند و شاهد یک افق جدید تربیت نشدنی پیش روی خود است؛ علی به پیامبران یتیمی میماند که به جای افق پدر، سر از سرزمین کلمه و کتاب، معنا و مهربانی برآورده است.
در این دوره، پای عشق از دل روشنفکری، کافه و کتابفروشی به میان آمده و به خانۀ موروثی هم وارد شده است. تا وقتی صحبت از کتاب، عشق و بخشش نیست، داستان برادر کوچکتر غالب است: کشتن ادیپ و تصاحب میراث!
یک دیالوگ نفرت، پدر را وارد فضای میان دو برادر میکند تا جدال عشق و نفرت را داوری کند. آبی میخورد و در میان خیر و شر رژه میرود تا عشق و نفرت را، هابیل و قابیل را به جان هم بیندازد.
این جدال روایت، برادر عاشقپیشه را همچون بیژن در چاهی میاندازد که انتها ندارد. عشق این روزگار، گمشدۀ جامعهای است که توسط برادر بازاری بازتولید میشود. نفرت ولد ناخلفِ بازار، فضلۀ پول، دمل چرکین تصاحب، میراث اجدادی ناخواستهی جامعهای است که به علت کمیابی و نزاع آب، همواره در تنازع بقا بوده و میان گروهها و طوایف کشمکش خلق کرده است. غلام از یخچال آب را بر میدارد تا میان عشق و نفرت، ذینفعان ایرانیِ آب، دعوایی راه بیندازد.
نفرت پدر و مادر ندارد و سعی میکند جامۀ عشق و خوبی بپوشد، اما عشق در موجودیت خود مولود جامعۀ شهری، آفریدۀ شعر و عرفان و محصول کتابفروشی و روشنفکری است. نفرت از جنس قتل، خونریزی، جهل و خشونت، امّا عشق از جنس ادبیات، شعر، شاهنامه، لیلی و مجنون، غزلیات شمس، آب حیاتِ آگاهی و فلسفۀ حقیقت است.
بدون وارد شدن در افق شعر و ادبیات، عشق در ضمیر کسی ظهور نمیکند. هر قدر نفرت واقعی و مادی است، عشق تخیلی و معنوی است. به همین دلیل فرایندی که رنگ و بوی معنا، مطالعه و تخیل را در جامعۀ ایرانی کمتر کرده، به کاهش ازدواج و افزایش طلاق منجر شده است. در نظامی که نفرت در آن حاکمیت داشته و منطق باز تولید خود را گسترده است، عشق و همدلی ممنوعه است.
در «پیرپسر» عشق از لمس قدمهای رعنا، به نشانۀ زیبایی، ظهور میکند. هر قدر در سر بر آوردنِ نفرت از دل زشتی و کثافتِ خانۀ اجدادی، دعوای میراث و کشمکش قدرت نمایان است، عشق از دیدن زیبایی، امید، نظم، موسیقی و پاکیزگی که با نشانۀ لباسشویی هم خودنمایی میکند، متجلی است.

فیلمساز آگاهانه یا ناآگاهانه، در دل تضاد کثافت و تمیزی، بیماری و واکسن، تلویزیون و ویلنسل، شهوت و عشق، ماده و معنا زیست میکند. صفهای دادخواست پارک شهر و پیادهراه انقلاب مشهودِ نظرِ همگان است؛ دعوای میراث و ویترینهای کتابفروشی در دل هر فیلمسازی رسوخ کرده است. فیلمنامه دنبال قصهای میگردد تا شلوغی ذهنش از وقایع اجتماعی و سیاسی را بر کاغذ و حلقه فیلم بریزد.
شاعران ایرانی در دورههای بعد از حملۀ مغول، عشق را به عنوان برساختی انسانی برای جامعۀ در حال نفرت و جدالِ آب و کمیابی آفریدهاند تا ایران درگیر دورههای متعدد ملوک الطوایفی متحد شود. باری از آغاز تأسیس هنر در دورۀ صفوی، نهاد بازار هم متولد شده و آنسان که محمد توکل در مقالۀ «نقش بازاریان در کودتای 32 مرداد» به میان آورده، کشمکش میان بازاریان بزرگ و کوچک عامل اساسی کودتا و حتی انقلاب 57 میشود؛ روایتی که در فیلم «مادر» میان دو برادر تاجر و مهندس نشان داده میشود.
پایان تلخ پیرپسر حاوی این سوال است که چرا روشنگری نمیتواند گره جامعۀ درگیر روایت نفرت پدر از پسر، و پسر از پدر را وا کند؛ پدر و پسری که این روزگار هم درگیر تضادهای نسلی و گرمای قدرتاند. اصلاح طلبی، در دل همین تضادهای نسلی قدرت ظهور میکند اما همچون علی که یوسفوار زندانی عشق میان دیوارهای نفرت و اسارت قدرت شده، بند را تحمیل آبتین، تاجزاده و مهرآئین میکند تا نتوانند از کشمکش میان وارثان قدرت عبور کنند.
مهرآئین میگفت حتماً سعی کنید یکبار هم که شده در زندگیتان عاشق شوید. اما جامعهای که همچون عطش آب که این روزها عیان است، تشنۀ دوستی، همدلی و دموکراسی است، هنوز درگیر منازعۀ نفرتبار قدرت میان روایتهای تاریخی و اساطیری مانده است.
روایتها در عین کشمکش و تضعیف همدیگر دست نجاتبخش عشق، روشنگری و دلسوزان علم سیاست را نیز درگیر خون خود میکنند تا بگویند دنیا از آن جدال و کشمکش است. اما جز چنگالی در شانۀ غلام نشانهای روشن از مرگ و حیات رعنا نیست و امید این هست که شاید زیبایی هنوز کشته نشده و در داستانی دیگر خود را عیان کند.

پس از انتشار خبر عشق افرا ساراچ اوغلو و مرت رمضان دمیر، بازیگران اصلی سریال «پسر طلایی (یالی کاپکینی) یا همان سریال فرید، نام دیگری از بازیگران این سریال با زندگی خصوصیاش بر سر زبانها افتاد.

اوزنور سرچ اوغلو، که به شخصیت «آسومان» در کنار بینور کایا، بریل پوزام و ارسین آریجی جان بخشیده بود، در یک موزیکال که در آن بازی میکرد، در کنار افرا ساراچ اوغلو دیده شد.
با این حال، ساراچ اوغلو به سوالاتی در مورد زندگی خصوصیاش واکنش نشان داد. در زمانی که این دو نفر به عنوان «عاشقان تازه کار» توصیف میشدند، همچنین اشاره شد که آنها این موزیکال را با هم تماشا کردهاند.

ارسین آریجی (عابدین) – پسر طلایی
نمایش موزیکال برادوی «جکیل و هاید» به کارگردانی تانر تونچای و با بازی اوزنور سرچلر، نرمین کوچاک، هایکو چپکین، اوموت کورت، فاتح آل و جنک بییک، اخیراً در تئاتر روباز حربیه جمیل توپوزلو به روی صحنه رفت. بازیگران سریال «پسر طلایی (یالی کاپکینی)» برای حمایت از اوزنور سرچلر این رویداد را تماشا کردند.
از جمله کسانی که برای تماشای این نمایش موزیکال آمده بودند، افرا ساراچ اوغلو، بازیگر نقش «سیران» در سریال «پسر طلایی (یالی کاپکینی)» بود. بینور کایا (نوخت)، ارسین آریجی (عابدین) و دوست دخترش بریل پوزم (سونا) که در همان سریال بازی میکرد، نیز در میان تماشاگران بودند. بریل پوزام و افرا ساراچاوغلو

وقتی مطبوعات از افرا ساراچاوغلو (سیران فرید) پرسیدند، او گفت: «دوستان، دیگر حرفی برای گفتن نیست. از تکرار مکرر سوالات خسته نشدهاید؟» و با همبازیاش بریل پوزام عکس گرفت.


ظاهرا مهناز افشار اجرای این برنامه را بر عهده دارد تا پس از پرستو صالحی دومین بازیگر سینمای ایران باشد که وارد اجرای برنامههایی در این حوزه میشود. اما نکته جالب درباره مهناز افشار نوع پوشش اوست که به خصوص در همین فستیوال اخیر کن مورد انتقاد گسترده قرار گرفت.
نکته بعد ادامه مسیریست که طی این ماهها پرستو صالحی با “عشق ابدی” آغاز کرده است. محتوا، کیفیت و نوع اجرای برنامه “عشق ابدی” به طور کلی از هر گونه استاندارد و چارچوبی خارج است. در واقع سمت و سوی چنین محتواهایی نشان میدهد که روندی که به تازگی شدت گرفته علاوه بر منافات داشتن با برخی چارچوبها، به لحاظ کیفی نیز در نقطهای ما قبل نقد قدم میزند. از سویی دیگر پیشبینیها برای برنامه “زن روز” که قرار است با اجرای مهناز افشار در یوتیوب پخش شود از همین حالا و قبل از شروع برنامه غالبا منفی از آب درآمده و با توجه به سابقه چنین برنامههایی احتمالا دوباره چیزی نزدیک به ابتذال را شاهد باشیم.
“زن روز” به هر حال یادآور مجله پرمخاطبیست که پیش از انقلاب در ایران منتشر میشد. البته برخی کاربران درباره تولید چنین برنامههایی فرضیه پولشویی را مطرح کردهاند. به خصوص که این آثار در ترکیه تولید میشوند و پیشتر پروندههای پولشویی مرتبط به سایتهای شرطبندی در این کشور خبرساز بود. حالا از دید برخی کاربران این مساله در شکل برنامهسازی دوباره قوت گرفته؛ طبیعتا تولید چنین آثاری با حضور سلبریتیها نیازمند بودجه نسبتا کلانیست و ادامه روند تولید آنها با توجه به کیفیت نازلشان از دید کاربران، صحت و سقم این فرضیه را پررنگتر میکند.
از سوی دیگر مساله مهناز افشار طی این سالها به طور کلی خبرساز بوده. او در ایران بازیگری بود که به واسطه برخی شباهتها به فائقه آتشین مورد توجه بود. البته که درباره کیفیت بازیگری افشار، نکته سورپرایزکنندهای وجود ندارد اما فیلمهایش به هر حال به واسطه برخی از ویژگیهای ظاهری به خصوص طی سالهای نخست فعالیت، در گیشه عملکرد نسبتا بدی نداشتند.
اما پس از خروج از ایران و حضور در برنامه استعدادیابی، کم کم ابهامات درباره کیفیت هنری مهناز افشار عیان شد. برنامهای ناکام که ابراهیم حامدی و آرش نیز او را در امر داوری یاری میکردند. البته مواضع او در جریان حوادث 1401 نیز همواره مورد بحث بوده. همچنین پررنگ بودن نام همسرش یعنی یاسین رامین در ماجرای تلخ شیرخشکهای فاسد نیز از مواردی بوده که همواره پیرامون زندگی مهناز افشار مطرح بوده است.
به هر حال انتخابهای او برای ادامه مسیر هنری به ویژه پس از سال ۹۸ نشان از افولی بیسابقه برای بازیگری دارد که روزی نامش در سینمای ایران برند بود و پس از خروج از کشور تمام تلاشها برای ریبرند این اسم ناکام ماند. حالا مهناز افشار برای بازگشت به سوی قله، مسیری را برگزیده که پیشتر چیزی جز شکست برای سایر سلبریتیها نداشته و احتمالا نخواهد داشت. اثر خوب، سناریوی خوبتر میخواهد و البته که هر کسی را بهر کاری ساختند.


ساخت فیلم جدید «اودیسه» ساخته کریستوفر نولان در منطقهای مورد مناقشه، با اتقادهایی همراه شده است.
به گزارش ایسنا، سازماندهندگان جشنواره بینالمللی فیلم صحرای غربی (FiSahara) از کریستوفر نولان به دلیل فیلمبرداری بخشی از فیلم جدید اقتباسی خود از «اودیسه» در شهری از صحرای غربی که تحت اشغال مراکش قرار دارد، انتقاد کردهاند و هشدار این اقدام میتواند به عادیسازی دههها سرکوب منجر شود.
فیلم حماسی نولان که بازیگرانی همچون مت دیمون، شارلیز ترون، زندایا، لوپیتا نیونگو و آن هاتاوی در آن حضور دارند، قرار است در ۱۷ جولای ۲۰۲۶ اکران شود.
طبق اعلام استودیوی هالیوودی یونیورسال، این پروژه بهعنوان «یک حماسه اکشن اسطورهای که در سراسر جهان فیلمبرداری شده» توصیف شده و با فناوری جدید فیلمبرداری آیمکس ساخته میشود.
با این حال، تصمیم به فیلمبرداری در شهر ساحلی داخلا در صحرای غربی که از زمان خروج اسپانیا در سال ۱۹۷۶ توسط مراکش ضمیمه و اشغال شده، انتقادهای تندی را از سوی فعالان صحراوی و تبعیدیهایی که مجبور به ترک سرزمین خود شدهاند، برانگیخته است.
به گزارش گاردین، سازمان ملل متحد، صحرای غربی را «قلمرو غیرخودگردان» میداند. در گزارشی که سال گذشته دبیرکل سازمان ملل منتشر کرد، آمده بود که دفتر کمیساریای عالی حقوق بشر این سازمان از سال ۲۰۱۵ تاکنون اجازه ورود به این سرزمین را نداشته و همچنان گزارشهایی از نقض حقوق بشر از جمله تهدید، نظارت و تبعیض علیه افراد صحراوی بهویژه فعالان استقلالطلب دریافت میشود.
عفو بینالملل در تازهترین گزارش خود اعلام کرده است «مقامات به محدود کردن مخالفتها و حقوق آزادی انجمنها و تجمعات مسالمتآمیز در صحرای غربی ادامه میدهند.»
همچنین سازمان گزارشگران بدون مرز، این منطقه را «بیابانی برای روزنامهنگاران» توصیف کرده و از شکنجه، بازداشت، خشونت فیزیکی، آزار و اذیت، کارزارهای تخریب و محکومیتهای طولانیمدت برای خبرنگاران صحراوی خبر داده است.
ماه گذشته، بریتانیا پیشنهاد کرد با طرحی برای باقی ماندن صحرای غربی تحت حاکمیت مراکش اما با درجهای از خودمختاری موافقت میکند.
سازماندهندگان جشنواره صحرای غربی (FiSahara) میگویند حضور عوامل و بازیگران مشهور هالیوودی در شهر داخلا به سفیدنمایی اشغالگری مراکش و عادیسازی سرکوب مردم صحراوی کمک میکند.
به گفته ماریا کاریون، مدیر اجرایی این جشنواره گفت: «داخلا لوکیشنی زیبا با تپههای شنی سینمایی است اما پیش از هر چیز، شهری اشغالی و نظامیشده است که مردم بومی آن تحت سرکوب شدید نیروهای اشغالگر مراکش قرار دارند. با فیلمبرداری بخشی از «اودیسه» در قلمروی اشغالی، نولان و تیمش (شاید ناآگاهانه) به سرکوب مردم صحراوی و تلاشهای مراکش برای عادیسازی اشغال کمک میکنند.»
این جشنواره از نولان و عوامل فیلم خواسته است «در کنار مردم صحراوی که ۵۰ سال است تحت اشغال نظامی زندگی میکنند و برای مبارزه مسالمتآمیز در راه تعیین سرنوشت خود بارها زندانی و شکنجه شدهاند، بایستند.»
به گفته منتقدان، مراکش میکوشد با استفاده از گردشگری و پروژههای فرهنگی، اشغال صحرای غربی را در سطح بینالمللی عادی جلوه دهد.




حوالی ساعت 10 شب بود که با صدای زنگ در، به خودم اومدم. از وقتی برگشتم خونه، از شدت ناراحتی کپیدم تو اتاقم و بیرون نرفتم. دلم میخواست زمان متوقف بشه. دلم میخواست همه چیز از یادم بره. اما مگه میشه؟ مگه میگذارند!
زنگ که زده شد، یلدا در رو باز کرده بود و با شنیدن صداش که بلند داد میزد امیر مهدی، امیر مهدی بیا دم دره. چیکار کردی؟ این چرا باز اومده در خونه؟ مگه نگفتی …. به خودم اومدم. یک هو سرتا پام به لرزه افتاد. ترس وجودم رو گرفته بود. نزولخور حرومزاده اومده جلوی در. خدایا چیکار کنم؟ این پولش رو میخواد. ساعت 4 که زنگ زد و تهدیدم کرد، فکر نمیکردم پاشه بیاد واقعاً!. بعنی 6 ساعت از اون تماس گذشته؟ من چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا چرا؟
کار از کار گذشته بود و ماجرا از یک بدهی ساده گذشته بود. نمی تونستم به هیچ وجه پولش رو پس بدم و از طرفی به خاطر آزارها و توهین هاش ازش متنفر بودم. می دونستم با رفتنم به جلوی در حتماً خون به پا میشه.آررره! اگر خونی هم به پا بشه، خون من بدبخته دیگه. تو خودت چی دیدی بیعرضه که می خوای خون هم به پا کنی؟! بهترین راه پیچیدنه، البته که کورسوی امیدی نیست. اما اگر این سری رو قِسِر در بریم شاید فرجی شد.
تا اومدم به یلدا بگم برو بگو نیستش. اصلاً چرا جواب دادی و در رو باز کردی؟ دیدم صنوبری شارلاتان جلوی در واحد داره به من نگاه میکنه و نفس نفس میزنه. چیکار باید میکردم؟ حتماً خون به پا خواهد شد، اما نه جلوی در، بلکه همین جا وسط پذیرایی! از چشماش خون میبارید. چیکار کنم؟ چی باید بهش بگم؟ اصلاً چجوری بهش بگم که از پول خبری نیست. کاش حداقل یکم پول ردیف میکردم. صداش و میخوابوندم تا برای بقیه پولش یک فکری بکنم. اما از کجا؟
نمیدونم چرا تو اون لحظه دلم میخواست از حرفهایی که تو این چند ماه بهش زده بودم تاثیر گرفته باشه و شرخری و گذاشته باشه کنار. خداکنه اصلاً برای یک کار دیگه اومده باشه! چه میدونم؟ مثلاً گوشیش خراب شده باشه و بخواد درستش کنم! دلم میخواست قبل از اینکه من چیزی بگم به حرف بیاد و بگه اومدم بهت بگم وقت داری تا پولم و بدی. عجله نکن داداش! کاش قبل اینکه من بخوام چیزی بگم، اون خودش اینا رو بگه! که گفت. گفت آقا امیر مهدی قربون خدا برم. نمی دونی چه اتفاقی افتاد برام؟ یکی دو ساعت قبل از خونه زنگ زدن که بچم از پلهها افتاده. گفتن مُرده. تا من رفتم بیمارستان هزار بار مُردم و زنده شدم. تو راه کلّی به خودم لعنت فرستادم. گفتم دیدی آخرش آه مَردم دامنت و گرفت صنوبری! توبه کردم. با چشم گریون از خدا خواستم از گناهام بگذره و بچّم و بهم برگردونه. آقا امیرعلی، به خدا گفتم آدم میشم. میگذارم کنار. تو فقط پسرم و ازم نگیر.
رسیدم بیمارستان دیدم اورژانس شلوغه. قیامتِ آقا، قیامت. صدای شیون و ناله زنم و دختر بزرگم و میشنیدم، اما تو جمعیت پیداشون نمیکردم. گفتم تمومه دیگه. به زحمت از بین جمعیت رد شدم و در همین حین میشنیدم مردم میگفتن کار خدا رو ببین. معجزه شده. حتماً خدا به دل پدر و مادرش نگاه کرده. نمیفهمیدم چی میگن. جلوتر که رفتم دیدم دور یک تخت خیلی شلوغه. به یکی از پرستارا گفتم خانم من صنوبریام. پسرم از پله افتاده، گفتن آوردنش اینجا. پسرم خانم. پسرم کجاست؟ پرستاره لبخندی زد و گفت آقا شما پدرشی؟ بیا ببین پسرتُ . ما همه نا امید شده بودیم. پسرت رفته بود. اما ی معجزه شد و پسرت بعد از 5 دقیقه دوباره برگشت. برو، برو اون تخت که شلوغه تخت پسرته.
باورم نمیشد. خدایا چی میبینم. رفتم جلو دیدم پسرم با سر شکسته و خونی ولی زنده داره میخنده و با مامانش حرف میزنه. پریدم تو بقلش و کلی گریه کردم. گفتم بابا بمیره برات پسرم. چرا اینطوری شدی عزیزم؟ کسی هُلت داد؟ خدایا شکرت. خدایا من از تو دارمش… که پسرم یک دفعه با شنیدن اسم خدا لبهاش و نزدیک گوشم آورد و گفت بابا! خدا من و برگردوند. گفت به بابات بگو این یک تلنگر بود برات که غرورت بشکنه. که از آزار آدمای بی گناه دست برداری! خدا گفته اگر میخوای توبهات رو قبول کنم، امروز دل یک نفر رو بَد شکوندی. برو ازش حلالیت بگیر. من به عهدم وفا کردم. تو هم توبه کن و عهدت رو به جا بیار…
و از چارچوب در اومد به سمت من و به سمت دستم خم شد. انگار می خواست دستم رو ببوسه و حلالیت بگیره. متعجب بودم. بی اونکه حرف برنم فقط نگاهش میکردم و گوش میدادم. دستم و گرفت و کشید. تا اومدم جلوی دستبوسیش و بگیرم و بگم آقا صنوبری این کارا چیه داداش، من کی باشم که حلالت کنم. من بهت بدهکارم می دونم. به خدا پولت و می دم… که نفهمیدم چی شد و یک آن شَتَرَق…! سنگینی دستش رو روی صورتم احساس کردم. طوری که برق از چشمام پرید. به خودم اومدم دیدم داره فحش میده و میگه مرتیکه لالی؟ نمیخوای پول من و بدی؟ دو ساعته دارم باهات خرف میزنم. اوسکول گیر اوردی؟ آدمت می کنم عوضی!!
اینجا بود که به خودم اومدم و فهمیدم دلم میخواسته این اتفاق بیفته. دلم میخواست مثل فیلما آدم بدا سرشون به سنگ بخوره. تقصیر منم نیست. انقدر که تو این تلویزیون وامونده از این فیلما و سریالهای رحمان – رحیمی دیدیم، باورمون شده آخرش قراره اتفاق خوبه بیفته. مظلوم به حقش میرسه. ظالم یا از بین میره و یا توبه می کنه و سر به راه می شه. آره آخرش باید اینطوری میشد. اما نشد که هیچ، بدترم شد. چون بعد از چکی که زد و مُشتی که وسط سینم کوبید، به سمت دیوار هلم داد، بعد با صدای بلند داد زد، سرکار بیا تو دیگه! پَ چرا نمیای؟ میخوای خودم ببرمش تا کلانتری؟! اینجا همون جای بدشه. حکم جلبم رو 3 روزه گرفته بود. اما صداش و در نیاورده بود تا شاید به پولش برسه.بنده خدا! سه روز چیه؟ بگو 30 روز دیگه. از کجا میخواستم پول و جور کنم و بدم که شرش کم شه. مأموره اومد داخل و ی چیزایی گفت که نفهمیدم. فقط وقتی گفت دستات و بیار جلو، بیاختیار دو دستم رو به علامت تسلیم بردم سمتش و دستبند و زد به دستم…
و یلدا، آخ یلدای من. در تمام این مدت بیچاره یلدا یک گوشه پذیرایی ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. فقط نگاه میکرد و اشک میریخت. فقط نگاه میکرد و از ترس میلرزید. فقط نگاه میکرد و … . آخ یلدا جانم. نشد. بِبَخش. نشد آنچه که آن روزها در حیاط دانشگاه وقتی داشتم مخت رو میزدم برایت تعریف میکردم. نشد به اون وعدهها، به اون قولها، به اون آروزها و رویاها وعده عمل بپوشونم. تو همه جوره پای من بودی و موندی. تو همه جوره پای من بودی و ایستادی. درست مثل همین حالا که دستبند به دست دارند می برندم، ایستادی و فقط نگاه میکنی. فقط نگاه می کنی و اشک میریزی. فقط نگاه میکنی و از ترس میلرزی. به خودت بیا دختر! من رو بازداشت کردن، دارن می بَرَن.نمی خوای هیچ کاری بکنی؟ حداقل التماسش کن، حداقل یکم این اشکها رو خرج نجات من بدبخت بکن و برو جلوش بهش بگو صنوبری بهمون وقت بده. پولت رو میدیم. چه میدونم، یک کاری بکن دیگه! اَه …
حقیقتش، یلدایی که من میشناختم، حتماً همین کار رو میکرد. حتماً پشتم در میاومد. حتماً هرطوری شده اون مرتیکه نزولخور رو راضی میکرد که حداقل امشب من رو بازداشت نکنن. تا صبح خدا بزرگه. فرصت میگرفت که از اینور و اونور ی پولی جور میکردیم و بهش میدادیم. حتماً اون موقع که اون بیشرف دست روی من بلند کرد، فریاد میزد و می گفت دستت بشکنه! چرا میزنیش؟ آره! یلدایی که من میشناختم حتماً همه این کارها رو میکرد. اما مسأله اینه که انگار من این یلدا رو نمیشناسم. این یلدا کجا، اون یلدا که به خاطرش … بگذریم. این یلدا فقط نگاه میکنه و اشک میریزه. فقط نگاه میکنه و از ترس میلرزه. فقط نگاه می کنه. فقط نگاه میکنه. حرف نمیزنه. سکوت، سکوت، سکوت…
من رو که بازداشت کردن اون هم بدون هیچ مقاومتی. یعنی اصلاً نه روش رو داشتم و نه حس چنین کاری رو. بدهکاری ام که اصل بدهی رو که نداده هیچ، 2 برابر اصلش باید پول زور برگردونم. ولی خُب شعورم خوب چیزیه! حتی اجازه ندادن لباسم رو عوض کنم. دارن من رو میبرن. خدا کنه کسی از همسایه ها در راهپله یا آسانسور باشه و من و تو این وضع ببینه، برعکسِ شرایط معمول! خدا کنه ببینه و به یکی از نزدیکانم خبر بده. لحظه آخری برگشتم سمت یلدا و بهش گفتم در و ببند. قاعدتاً باید ی چیزای دیگه میگفتم. باید بهش میگفتم سریع به داداشم میثم زنگ بزن. قربونت برم، غصه نخوریها ! چیزی نیست. درست میشه. تو هم اینجا نمون. برو خونه مامان-بابات. و با دیدن اشکاش و ترساش باید بهش میگفتم یلدا جانم! چیزی نشده که خانمم! گریه نکنیها! نترسیها! چیزی نیست. خدا بزرگه و درست میشه. بله! خدا واقعاً بزرگه. اما نه، قرار نیست چیزی درست بشه. پس، یلدا جانم همونطور که داری نگاه میکنی، اشک میریزی و از ترس میلرزی، فقط میتونم به خدا بسپارمت. چون من و تو کسی رو نداریم و هر دو تنهاییم!
از یلدا جدا شدم. از خونه اومدم بیرون. تو آسانسور، راه پله ها، پارکینگ و حتی جلوی درِ ساختمون هم هیچکس نبود. نبود و ندید. نبود و ندید که شاید بخواد به کسی خبر بده. کسی که، حقیقتش ما بعد از اون مشکل بزرگ و بدهی هایی که داریم کسی دور و برمون نمونده. گرفتار که باشی همه دورت خط میکشن. بدبخت که باشی همه دورت خط میکشن. بدهکار که باشی همه دورت خط میکشن. به خودت که میای میبینی اصلا دیگه تو لیستشون نیستی که بخوان دورت خط بکشن. تو لیستشون نیستی. تو کانتکت موبایلشون هم نیستی. اولاش شاید اسمت تو جلسهها و دورهمیهاشون بارها شنیده بشه. سوژه بحثاشون بشی. ازت به عنوان یک لوزر نام ببرن، شایدم برات در ظاهر دلسوزی هم بکنن، اما ته دلشون از زمین خوردنت خوشالن. بازیشون که با داستانت و بدبختیهات تموم شد، فراموشت میکنن و حتی دیگه تو ذهنشون هم نیستی. ی جور نیستی که انگار از اول نبودی.
به نظرم ولش کنید. ذهنتون رو درگیرش نکنید. میثم، برادرم رو میگم. اگه یکی از همسایهها می دید، یا حتی اگه یلدا، که بخوان به میثم زنگ بزنن؛ به فرض که تلفنش رو جواب می داد و ایران بود … اصلاً چرا باید بقیهاش رو بگم. همینکه بدونید این دستبند که به دستم خورده، این بدهکاری و نزول 3 برابری که به خاطرش با یک شارلاتان درگیر شدم، برای دادن پول میثم بوده. برادرم! برادری که برادرش رو، تنها بازمانده خانواده کوچیک اما پرمهرش رو به یک زن ترجیح داد. چرا من از صنوبری بدم میاد؟ چرا ازش بدم میاد وقتی برادر تنی خودم به من وقت نداد تا چکم رو پاس کنم؟ برادری که تهدیدم کرد و دقیقاً عین همین کار و باهام کرد. حکم جلب! پلیس، دستبند، بازداشتگاه… فقط تفاوتش در این بود که اون از جلوی مغازم من رو برد، صنوبری از توی خونه. بین این دو تا هیچ فرقی نیست. هرچند صنوبری هزار بار بهتر از برادرِ خودمه. این روزا انگار هرکاری رو که میشد فقط از غریبه توقع داشتهباشی، حتماً برادرت باهات میکنه.
چقدر این دستبند رو سفت بستی جناب سروان! خدا خیرت بده، یِکَم شُلش کن…
خندید و گفت من این رو برات شُل میکنم. قیافت ولی خیلی خسته و داغونه. خیلی پریشونی. با این رقمی که بدهکاری و بعیدم میدونم بتونی پاس کنی، خودت و اذیت نکن و تو هم یِکَم شُلش کن ….
{ادامه دارد، شاید …}
مهدی سوری