نویسنده: شبنم حاجی اسفندیاری

  • تهاجم فرهنگی دکتر ساسی و دلواپسان بی عمل!

    تهاجم فرهنگی دکتر ساسی و دلواپسان بی عمل!

    سلام گلای تو خونه!! گلایه های شما را خواندم. واقعاً با خود چه فکری کرده بودید؟ تا الان کجا بودید وقتی درست بعد از وایرال شدن موزیک جنتلمن ساسی، هدفگذاری برای آهنگ جدید یعنی دکتر شروع شد. بیشتر از ۵ ماه روی این آهنگ کار کردند. حالا یک سوال؟ از زمان پخش رقص دانش آموزان و هیاهوی موزیک جنتلمن ساسی، تا به امروز شما چه کاری انجام داده اید ؟ شما آقای روحانی حوزوی. شما خانم روانشناس کودکان. شما خانم معلم و کارشناس تربیتی.شما آقا و خانم مسئول فرهنگی و تربیتی؟؟؟ دقیقاً عملکرد شما که نقطه مقابل این موزیک و امثال آن باشد چیست؟

    قطعاً ترانه دکتر ساسی مصداق غنا و از نظر شرعی و قانونی مشکل دارد. کلمات آن هم زننده و رکیک است. به گفته شما هم روی کودکان تاثیر بد می گذارد. همه اینها قبول. من از شما عزیزانی که یاد کردم می پرسم. تاثیر شما در قشر کودک و نوجوانان کشور چیست؟ برنامه شما چیست؟ در مقابل این تهاجم فرهنگی چه پاتکی داشته اید؟ جوابتان را  همه می دانند. واقعاً هیچ!متاسفانه متولیان فرهنگی در کشور ما تبدیل به ناله در زمان درد شده اند. نه پیشگیری بلدند و نه درمان می کنند. بودجه هم که تا دلتان بخواهد فراوان است. اما عمل کجاست؟ خدا می داند. به محض انتشار این ترانه همه دست به قلم شدند و نگرانی خود را از بدآموزی آن اعلام کردند. مرسی. اما دیگر خیلی دیر شده است. اگر سرتان را بچرخانید و واقعیت جامعه در قشر کودک و نوجوان درک کنید. خواهید دید که از متن این ترانه بدتر، در ذهن فرزندان ما شکل گرفته است. پایین آمدن سن اعتیاد و بزه خود گواه این است که شما کارتان را درست انجام نداده اید.
    همین جناب ساسی روزی ساکن همین خاک بود. غیر از این است که روش غلط برخورد شما او و امیر تتلو ها را فراری داد و یاغی کرد؟ امروز این خواننده ها در چهارچوب و قوانین انتشار موسیقی شما نیستند که نتوانند خط قرمز ها را رد کنند. اکنون آنها هیچ خط و محدودیتی را بر نمی تابند و موسیقی هم هیچ مرزی ندارد. قطعاً آنها برای کسب شهرت ، ثروت و حتی به عقیده من انتقام از ترک اجباری وطن، برنامه دارند. حمایت می شوند و این تازه اول کار است! دوباره سوال می کنم. برنامه شما چیست؟ برای مقابله فرهنگی با این تهاجم چه می خواهید بکنید؟ واقعاً اگر برنامه ای ندارید، بهتر است سکوت کنید و گلایه ای نکنید. ..

  • کرونا هنوز هم جان می گیرد!! پیشگیری همیشه بهتر از درمان است

    کرونا هنوز هم جان می گیرد!! پیشگیری همیشه بهتر از درمان است

    این روزها با بالاگرفتن بیماری کشنده کرونا که ویروسی از خانواده آنفولانزا است، نگرانی ها بالا رفته است. از چین که منبع این ویروس است تا آمریکا و حتی در ایران همه درباره این موضوع حرف می زنند و نگرانند. چینی ها بعنوان اولین کسانی که این ویروس را از خفاش گرفته اند بیشترین آمار مبتلایان و مرگ را دارند. درست است این بیماری چینی هاست. اما هیچ کجا ، حتی کشور ما هم از دست این ویروس کشنده در امان نخواهد بود.

    خوشبختانه با اینکه کرونا به مرزهای ایران نزدیک شده است ، اما هنوز در داخل کشور کسی به این بیماری مبتلا نشده است. و موارد مشکوک نیز کرونا نبوده اند. اما باید که حواسمان را جمع کنیم. مراقبت و پیشگیری کنیم که اگر این ویروس وارد کشور ما شود قطعاً به دلیل مشکلات ساختاری در شبکه بهداشت، سیستم ضعیف اطلاع رسانی و مدیریت ناکارآمد  بحران،  آمار مبتلایان بسیار بالا خواهد بود. و این رخداد می تواند به یک فاجعه تبدیل می شود.
    همیشه گفته اند که پیشگیری بهتر از درمان است. از اینرو توصیه می شود که موارد بهداشتی و سلامتی را بیشتر از پیش رعایت کنیم. از حضور در محیط های آلوده پرهیز کنیم. دست و صورت خود را مدام با آب و صابون بشوییم و از همه مهمتر از دستشویی های عمومی استفاده نکنیم. موارد کامل توصیه های بهداشتی پیشتر در رسانشر منتشر شده است. اینجا
    درست است که مسئولان وزارت بهداشت در تلاشند تا سلامتی و آرامش جامعه حفظ شود. اما اینبار یک اشتباه فردی و یک بی توجهی می تواند سرنوشت شما و افراد خاناوده تان را به گونه ی دیگری رقم بزند. پس بهتر است موارد بهداشت فردی و اجتماعی را تا می توانید رعایت کنید و به دیگران نیز توصیه کنید.
    سپاس
    شبنم حاجی اسفندیاری

  • نوای نفاق و کینه ورزی به افق صدا و سیما …

    نوای نفاق و کینه ورزی به افق صدا و سیما …

    درست در زمانیکه کشور در غم و اندوه بزرگی بسر می برد. و از هر سمت و سویی مصیبتی بر ما ایرانیان وارد می شود. عده ای بیکار و روباه صفت در برکه آلوده به دنبال گرفتن ماهی برای بقای تفکر خودشان هستند. به هیچ عنوان کاری به حق یا باطل بودن تفکر اینان نداریم. هرچند رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.

    اساساً ماهیت ایجاد شبکه افق، فراهم آوردن بستر سرکوب و توهین تفکر غیر است. شعار مرده باد مخالف من یقیناً اعتقاد قلبی مدیران و گردانندگان این شبکه است. شبکه ای که با ترفند قرار دادن در بین شبکه نمایش و  آی فیلم در لیست کانال های دیجیتال برایش مخاطب فراهم می کنند!! شبکه ای که نه ایرانی است و نه اسلامی! تفکر طالبانی نرم دارد. ظاهر فرهنگی و آرامی دارد اما در عمل با پنبه سر می برد. عوامل و برنامه ها محدود به چند نفر خاص که خود را عالم دهر می دانند و برای اصولگرایان نسخه راهبردی می پیچند!
    درست در زمانیکه کشور در غم و اندوه بزرگی بسر می برد. و از هر سمت و سویی مصیبتی بر ما ایرانیان وارد می شود. عده ای بیکار و روباه صفت در برکه آلوده به دنبال گرفتن ماهی برای بقای تفکر خودشان هستند. به هیچ عنوان کاری به حق یا باطل بودن تفکر اینان نداریم. هرچند رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. نمی دانم چرا احساس می کنم کسی بالای سر این شبکه نیست و تهیه کنندگان و مجریان هر کاری دلشان می خواهند می کنند و هر حرفی را به زبان می آورند. درست است از بد روزگار مهمترین رسانه ی کشور به دست یک تفکر افتاده و تک صدا است. اما حفظ حرمت و کرامت انسانی زبطی به تقکر خاصی ندارد. د این شبکه مجریان و مدعوین برای دفاع از ارمان ها و اعتقادات خودشان به راحتی به دیگران توهین می کنند. اما یک سخن کوتاه از مخالف خود را بر نمی تابند! افقی ها از کجا خط می گیرند؟ پشتشان به چه کسانی گرم است که حد و مرزی ندارند و هرچه می خواهند بر زبان می رانند…
    دو روز قبل محمد صادق کوشکی براحتی رخشان بنی اعتماد را مورد توهین قرار داد. و گفت “خانمی که فراخوان می دهی اگر سپاه نبود امثال عبدلمالک ریگی دستشون به خودت و دخترت می رسید. شایدم خوشت می اومد شاید دوست داشتی!!!. اما مردم خوششون نمیاد…”

    و یک روز بعد نیز زینب ابوطالبی مجری و کارشناس شبکه افق دز صحبت هایی عجیب از کسانیکه با تفکر او همراه نیستند  و به دنبال رفاه می گردند خواست جمع کنند و از ایران بروند!! بروند جایی که به دنبال رفاه می گردند. و اگر موافق تفکر من هستید بمانید و زندگی سلحشورانه را پایه ریزی کنید که به آن احتیاج داریم. اگر هم که نه به سلامت!!
    همین دو مورد نشان می دهد که شبکه افق چه در آستین خود دارد. ایجاد تفرقه و نفاق. زیر پا گذاشتن آزادی بیان و عدالت اجتماعی. یا با این تفکر موافقید. پس از ما هستید. یا مخالفید و دشمن و ضد انقلاب !! چرا در آن صدا وسیما به آن همه عظمت کسی پیدا نمی شود از این خانم مجری بپرسد شما چه کاره مملکت هستید که برای مردم تکلیف تعیین می کنید؟؟ یا از صادق کوشکی بپرسد با چه جرأتی به یک هنرمند تهمت ناروا می زنید؟ قطعاً اگر در و پیکر رسانه ملی چفت و بست مناسبی داشت امثال این به اصطلاح استاد دانشگاه ها !! از صد متری صدا و سیما هم رد نمی شدند.
    ملت ایران طی دو هفته گذشته کم داغ و مصیبت ندیده است. هنوز داغ ترور سردار بزرگ انقلاب، سپهبد شهید قاسم سلیمانی بر شانه هایمان سنگینی می کند. هنوز باورمان نمی شود که 176 نفر در آسمان این خاک و به اشتباه هدف موشک خودی قرار گرفتند و در آتش سوختند. این جماعت کاسب انگار در ایران زندگی نمی کنند؟ و برایشان مهم نیست که در سیستان چه خبر است. در تمام این سالها ، فرقه منفعت طلب به دنبال خودنمایی و خود برتر بینی بوده اند و از هیچ کاری برای برتر نشان دادن خودشان مضایقه نمی کنند. رویدادها بنام خودشان مصادره می کنند.  این عادت بد از کجا شکل گرفته است که امثال سردار شهید سلیمانی ها را برای خودشان مصادره می کنند. سردار سلیمانی هرگز بین مردم تقاوتی قائل نشد. هیچ خطی در میان تفکراتش وجود نداشت. احترام ملت ایران از همه چیز برایش مهم تر بود. همین شد که قاسم سلیمانی مورد احترام همه ملت ایران است. و ترور ناجوانمردانه اش خون ایرانی ها را به جوش آورد. و دیدید که در مراسم تشییع پیکر پاکش چگونه سنگ تمام گذاشتند. سپهبد شهید قاسم سلیمانی قهرمان همه مردم ایران است. و مردم ایران همین ها هستند که دیدید. به وقتش همه کار کرده اند. شما که به اتکاء سواد ناقص و تفکر از پایه غلط خود فقط اهل حرف زدن هستید چه در کارنامه تان دارید ؟ از کجا آمده اید؟ و چه چیزی که در قاموس شرافت و انسانیت جای می گیرد برایتان اهمیت دارد؟ گمان کنم هیچ !!

  • حادثه در دل حادثه؛ اندوه شهادت سردار و عزادار شدن 78 خانواده دیگر

    حادثه در دل حادثه؛ اندوه شهادت سردار و عزادار شدن 78 خانواده دیگر

    از روز شنبه که پیکر پاک این شهیدان روی دست های ایرانیان داغدار تشییع می شد، فقط غم از دست دادن فرمانده ای بزرگ و فکر انتقام این عمل ننگین امریکایی ها در سر بود. تا اینکه امروز در کرمان حادثه ای رخ داد که جای بسیار تاسف دارد.

    پایگاه خبری رسا نشر – شبنم حاجی اسفندیاری : از کاظمین تا کرمان، فقط و فقط عشق بود و ارادت به سردار دلها، سپهبد شهید قاسم سلیمانی. خشم بود و اندوه از خون به ناحق ریخته شده قهرمان ملی و فرمانده دلاور شهید قاسم سلیمانی. مردی که نه فقط در داخل این خاک، بلکه در منطقه او را به خوبی مس شناسند. و همه از ترور آمریکایی های جنایتکار به خشم آمده اند. اگر تا دیروز دشمنی با نظام و ملت ایران به واسطه تحریم و پنهانی بود. با ترور و به شهادت رساندن سردار بزرگ سپاه قدس ، ترامپ دشمنی اش را با ملت ایران آشکارا اعلام کرد. قطعا این اشتباه و حماقت ترامپ بی پاسخ نخواهد ماند و ملت ایران از خون فرزندان خود نخواهد گذشت. و انتقام سخت گرفته خواهد شد.
    از اهواز تا مشهد، تهران تا قم و در نهایت در کرمان همه آمده بودند برای وداع. وداع با سرداری که پس از جنگ تحمیلی میدان را خالی نکرد و مبارزه را ادامه داد. تا شهادت … شأن و منزلت سردار شهید قاسم سلیمانی به قدری بالاست که زبان از بیان آن عاجز است . قطعاً شهادت سردار سلیمانی و ابو مهدی المهندس نقطه عطفی در تغییر شرایط منطقه خواهد بود و ملت ایران و عراق با هم در این سرنوشت شریک هستند.
    حادثه در دل حادثه؛ اندوه شهادت سردار و عزادار شدن 78 خانواده دیگر
    از روز شنبه که پیکر پاک این شهیدان روی دست های ایرانیان داغدار تشییع می شد، فقط غم از دست دادن فرمانده ای بزرگ و فکر انتقام این عمل ننگین امریکایی ها در سر بود. تا اینکه امروز در کرمان حادثه ای رخ داد که جای بسیار تاسف دارد. همزمان با تشییع پیکر شهید بزرگ سپهبد سلیمانی، به دلیل عدم نظارت و کنترل ، ازدحام جمعیت باعث گیر افتادن زنان و مردان بسیاری شود که در نهایت 78 نفر در این حادثه جان باختند. از سویی این حادثه بیش از 200 مجروح داشته است که حدود 50 نفر آنان هنوز در بیمارستان ها بستری هستند. عین این مراسم در خوزستان، مشهد و تهران برگزار شد. اما درست در آخرین مقصد این سفر حادثه ای رخ داد که اندوهمان  را دو صد چندان کرد. داغدار شدن 78 خانواده به جهت ازدحام جمعیت و یا هر دلیل دیگر …
    اینکه چرا ما نمی توانیم در اجتماعات گسترده سلامت و امنیت حاضرین را تامین کنیم و هر از چند گاهی چنین خسارات جبران نشدنی وارد شود ، جای سوأل دارد. قطعا دادستانی کرمان باید پیگیر این موضوع بوده و عوامل این حادثه را شناسایی و بررسی نماید.
    به عنوان مدیر مسئول پایگاه خبری تحلیلی رسانشر و به نمایندگی از سایر همکارانم،  این حادثه اندوهناک و دلخراش را به خانواده جان باختگان حادثه کرمان تسلیت عرض نموده و از خداوند منان طلب مغفرت برای ایشان و صبر برای خانواده های داغدار خواستارم.
    روحشان شاد

  • دلمان برای لبخند های شیرینت تنگ می شود خانم ریاحی …

    دلمان برای لبخند های شیرینت تنگ می شود خانم ریاحی …

    شهلا ریاحی اولین فیلمساز زن ایرانی درگذشت.
    پایگاه خبری تحلیلی رسا نشر – بانو شهلا ریاحی یکی از بزرگترین بازیگران زن سینمای ایران و از هنرمندان بنام ایرانی بود که علاوه بر بازی در تئاتر ، در سینما و تلویزیون خوش درخشید. شهلا ریاحی در 17 سالگی برای اولین برا بر روی صحنه رفت. و این آغازی بود برای 70 سال فعالیت هنری. فیلم هایی که شهلا ریاحی قبل از انقلاب در آنها بازی کرد از ساخته‌های همسرش اسماعیل ریاحی بود که از میان آنها باید به «جاده مرگ»، «میلیونرهای گرسنه»، «جهان پهلوان»(همراه با فردین)، «دل‌های بی‌آرام»، «شیطان در می زند» و «خشم کولی» (درکنار فردین و پوری بنایی) اشاره کرد.
    بانوی هنرمند سینمای ایران در سال ۱۳۳۵ فیلم «مرجان» را بر اساس فیلمنامه‌ای منوچهر کی مرام کارگردانی کرد که در آن علاوه بر خودش، محمدعلی جعفری، تاجی احمدی و تقی ظهوری نقش‌های اصلی را به عهده داشتند. بدین ترتیب شهلا ریاحی اولین فیلمساز زن سینمای ایران لقب گرفت.
    فعالیت های هنری مرحومه ریاحی پس از انقلاب اسلامی ادامه یافت. و حضوری پر رنگ در سینما و سریال های تلویزیونی ایفا کرد. از سریال های تلویزیونی که شهلا ریاحی در آنها به ایفای نقش پرداخته است می توان از “درخانه” ، “این خانه دور است” ، “همسایه ها” و “مهمان پذیر طوبی نام برد. همچنین این هنرمند گرانبهای سینمای ایران بازی های درخشانی در فیلم های سینمایی در قبل و بعد از انقلاب داشته است که “خواب های طلایی” ، “مرجان” ، “جهان پهلوان” ، “گدایان تهران” ، “پرنده کوچک خوشبختی” ، “دلشدگان” ، “چشمهایم برای تو” و “میخواهم زنده بمانم” اشاره کرد.
    بانو شهلا ریاحی تنها یک بازیگر نبود. فرشته ای بود که در نقش هایی که بازی می کرد مخاطب را همراه و همدل می کرد. اگر مادر بود آنچنان بر مخاطب اثر می گذاشت که احساس فرزندی به وی دست می داد. لبخند زیبایش، نگاه های پر از معنا و حتی آه هایی که می کشید و اشک هایی که در مقابل دوربین می ریخت با روح و جان تماشاگر ایرانی عجین شده است. او هنرمندی بود که هنر زندگی کردن، انسانیت و محبت را به ما یاد داد. چندین نسل با سیمای مهربان شهلا ریاحی خاطره دارند. و مگر می شود او فراموش کرد؟ هرچند وی در روزهای آخر به واسطه بیماری آلزایمر دیگر کسی را نمی شناخت. اما ما تا همیشه به یاد خواهیم داشت لبخند مادرانه بانو ریاحی را که در قاب تلویزیون در دهه شسصت، به ما درس زندگی و انسانیت می داد. شهلا ریاحی در اواخر عمر به دلیل بیماری روزهای سختی را گذراند. که اگر متولیان سینمای ایران مسئولیت پذیر بودند باید چند صباح مانده با اخر عمر را راحت تر سپری می کرد . اما اینگونه نشد و صد افسوس که باز هم گوهر گرانبهایی از میان ما پر کشید.
    روحش شاد و خاطراتش همیشه در یادها باقی …
     
    شبنم حاجی اسفندیاری
    11 دی نود و هشت

  • ایرانی ها در حال مرگ تدریجی، بجز دماوند و فیروزکوه!!

    ایرانی ها در حال مرگ تدریجی، بجز دماوند و فیروزکوه!!

    پایگاه خبری رسا نشر – شبنم حاجی اسفندیاری: بیشتر از دو هفته است که آلودگی هوا کلان شهرهای بزرگ کشور را درگیر خود کرده است. شاخص آلودگی هوا مرتب بالا و پایین می رود. و فقط ساعاتی از شب هوا سالم است. اما با طلوع خورشید دوباره آلودگی و غبار همه جای شهر را فرا می گیرد.

    تهران پایتخت ایران در طول سال تنها چند روز هوای پاک دارد که آنهم مربوط به ایام تعطیلات می باشد. بطور مدام هرکسی که در تهران زندگی و رفت و آمد دارد ذرات و سموم را استنشاق می کند و به نوعی همگی محکوم و دچار به مرگ تدریجی هستیم. سابقه مقابله با آلودگی در گذشته نشان می دهد که زوج و فرد کردن خودروها، تعطیلی مدارس و روش های دیگر نتایج مناسبی نداشته و مسکن کوتاهی برای این درد است. و درمان این درد بزرگ چیست؟ هیچکس نمی داند.
    آلودگی
    هنوز برای من سوال است که تعطیلی مدارس برای حفاظت از کودکان در برابر آلودگی است؟ یا کاهش آلودگی به واسطه عدم تردد دانش آموزان؟ این شیوه مقابله با آلودگی در دوران احمدی نژاد به رویه معمول تبدیل شد. و پس از وقفه کوتاهی در دولت روحانی نیز تداوم یافت. اما عملاً این تعطیلی نفعی هم دارد؟ تعطیل کردن مدارس علاوه بر لطمه ای که به تحصیل و نظام اموزشی می زند مسلماً نقش اساسی در کاهش آلودگی هوا ندارد. حقیقت این است که مولفه های آلودگی هوا در شهرهایی مانند تهران خودروهای بی کیفیت داخلی ، سوخت خودروهای گازوئیلی و آلاینده های کارخانه های داخل و اطراف شهر است. در طول سال هزینه های کلانی برای آلودگی هوا می شود. از طرفی هم خسارت های زیادی هم به بار می آید که مرگ انسان ها ناگوار ترین آنهاست. نبود قوانین سخت گیرانه و مجریان قاطع در برخورد با موارد آلوده کردن هوا باعث می شود که این روند تا سالهای آتی نتنها ادامه دار خواهد بود ، بلکه افراد بیشتری را به کام مرگ می کشاند. و ما هم به دنبال ساختن جوک برای عدم تعطیلی مدارس فیروزکوه و دماوند در فضای مجازی هستیم!!

  • بانک های سوخته و مردم گرفتار / مشکلات مردم شهرستان های غرب تهران در نبود بانک و عابر بانک

    بانک های سوخته و مردم گرفتار / مشکلات مردم شهرستان های غرب تهران در نبود بانک و عابر بانک

    برخی از بانک ها که کمتر آسیب دیده بودند همان روزهای اول با تعمیرات و مقاوم‌سازی فوری خدمات خود را ارائه داده اند. اما اکثر بانک ها تا همن امروز به همانگونه رها شده اند.
    پایگاه خبری رسا نشر – نزدیک به یک ماه از حوادث اعتراضات آبان ماه می گذرد. در این حوادث بانک ها، مراکز و فروشگاه های بسیاری به آتش کشیده و تخریب شدند. این وقایع در پی افزایش سه برابری قیمت بنزین و بدون اطلاع قبلی رخ داد و عصبانیت و اعتراض مردم را به همراه داشت. بانک ها و دستگاه‌های خود پرداز بسیاری مخصوصاً در شهرستان های اطراف تهران به آتش کشیده شدند. و همین امر باعث ایجاد مشکلات فروانی در تبادلات مالی شهروندان ابن شهرها شده است.
    نتیجه تصویری برای بانک سوخته
    وجود بانک و عابر بانک از ضرورت های یک شهر است . اما پس از خسارت هایی که به این مراکز وارد شده است، متاسفانه اقدام سریع و شایسته ای برای رفع مشکل مالی مردم در شهرستانهای غرب تهران به عمل نیامده است. برخی از بانک ها که کمتر آسیب دیده بودند همان روزهای اول با تعمیرات و مقاوم سازی فوری خدمات خود را ارائه داده اند. اما اکثر بانک ها تا همن امروز به همانگونه رها شده اند. و شهروندان برای کارهای بانکی مجبورند به شهر تهران و شهرهای اطراف مراجعه نمایند. ضمن اینکه اکثر دستگاه های خودپرداز خارج از شعب بانک ها هم به درخواست بانک  با ورق های فولادی مسدود شده و تعداد دستگاه های باقیمانده برای امور دریافت و پرداخت وجه کافی نیست.
    به نظر می رسد تقاص وقایع آبان 98 را همچنان باید مردم عادی پس بدهند و برای یک کار بانکی مانند تغییر کارت و پاس کردن چک به شعب شهرستان های مجاور بروند.

  • پیرمردِ کار ! / روایت دستان لرزان پیرمرد 82 ساله در خیابان های شهر

    پیرمردِ کار ! / روایت دستان لرزان پیرمرد 82 ساله در خیابان های شهر

    درست وسط خیابون و در سرمای شبانگاهی آذر نود و هشت ، همراه با چند کودک کار از بین ماشین ها اینطرف و آنطرف می رفت. از لابلای خودروها عبور می کرد. دستمال سفیدی به دستش بود و به هر خودرو می رسید خیلی مودبانه از صاحبش میخواست که شیشه خودرو را تمیز کند تا به او پول بدهند. چیزی که باعث شد به سمتش بروم واژه ای بود که به ذهنم خطور کرد. پیر مرد کار!
    هشتاد و دو سال دارد. نامش عبدالله هست. بازنشسته هیچ کجا نیست. یعنی جز یارانه 45500 تومانی و 55000 تومان ناچیز بنام کمک معیشتی هیچگونه حمایت مادی و معنوی ندارد. به ظاهر آراسته اش نمی خورد شیشه پاک کن باشد. اما بابا عبدالله هشتاد و دو ساله این روزها برای درآوردن هزینه خورد و خوراکش مجبور است کار کند. آن هم تمیز کردن شیشه خودروها!
    *تصویر تزئینی است.
    ازش پرسیدم مگر کسی را ندارید که در این سن و در این سرما کار می کنید. نگاهی کرد و گفت دخترم من دوتا دختر مثل شما دارم و دو پسر هم دارم که ای کاش …. .حرفش را خورد. پرسیدم یعنی هیچ کمکی به شما نمی کنند؟ گفت دخترهایم چرا. ولی خودشان هم گرفتاری دارند. اما پسرهایم اگر همین دوزاری را که با شیشه پاک کنی در میاورم ببیند می گیرند و خرج مواد می کنند. من جوان که بودم نگهبان شرکت بودم. درامد خوبی داشتم و زندگی مان خیلی خوب بود. اما این مواد لعنتی پسرانم را از من گرفت. زندگی مان را تباه کرد و زنم از غصه فرزندان معتادش دق کرد و مرد. حالا منم و یک خانه اجاره ای. بدون هیچ ابزاری برای کسب معاش. جز همین لنگ … همینطور که حرف می زد و درد و دل می کرد بغض گلویم را گرفت. این مرد در جوانی تمام وظایفش را برای خانواده و کشورش انجام داده است. حالا در این سن و سال باید که در آرامش و رفاه فقط و فقط استراحت کند. اما اینگونه نیست. فشار زندگی و مشکلاتی که دارد اجازه خانه نشینی و استراحت را به او نمی دهد. از هیچ کجا حمایت نمی شود. فرزندانش هم جای اینکه عصای دستش باشند، جزء بزرگتری از مشکلاتش شده اند. هنوز زنده است. احتیاجاتی دارد و چگونه باید به این زندگی ادامه دهد؟ همین یک راه را دارد. اینکه از صبح تا شب در خیابان ها بگردد و شیشه ماشین ها را تمیز کند. تا شاید صاحب خودرو از سر دلسوزی بخاطر ریش سفیدش کمی بیشتر به او پول بدهند. من چشمان اشکبار بابا عبدالله را دیدم که بخاطر قبض برقی که موعدش گذشته بود و نگران بود که تا آخر شب نتواند اندازه آن پول در بیاورد. من دستان لرزانش را دیدم که وقتی شیشه ای را پاک می کرد با جان و دل کار می کرد. تا اگر پولی به او دادند حلال باشد.
    او اکنون نباید آنجا باشد. هیچ چیز سر جای خودش نیست. بابا عبدالله هرکجای دنیا بود اکنون زندگی اش بهتر بود. از این دست آدمها در شهر ما زیاد است. نه پشتوانه مالی دارند و نه از بیمه و مزایای عدالت اجتماعی بهره می برند. صفحه آخر شناسنامه شان پر است از مهر های انتخاباتی. اما شهروند هیچ کجا نیستند. کسی آنها را نمی شناسد و از حال و روزشان خبر ندارد. عدالتی برایشان اجرا نشده است که سهامی از آن داشته باشند. مدیران و مسئولین کشور همانقدر به بابا عبدالله ظلم کرده اند که صاحب خودرویی که بعد از تمیز کردن شیشه ماشینش گار می دهد و می رود بی آنکه پولی به او بدهد. او بقدری مهربان است که از این آدم ها که پولش را نمی دهند گلایه نمی کند. می گوید همه گرفتارند. اگر پول ناچیز تمیز کردن شیشه انها به دست من، گره ای را از آنان باز می کند من باز هم برایشان مجانی کار می کنم. او حتی از دولت و مسئولین هم گلایه ندارد. می گوید بدهی زیاد دارم اما هیچکس به من بدهکار نیست.
    با اکراه پذیرفت که قبض برقش را بپردازم. هیچ کمک دیگری از من قبول نکرد. حتی وقتی پرسیدم که فردا همین جا هستید تا برایتان غذا بیاورم. گفت دخترم من یک عمر با آبرو زندگی کرده ام. دستم همیشه به خیر بوده. از بد روزگار به این روز افتاده ام. برای اینکه کسی مرا نشناسد هر روز جایم را عوض می کنم. دلم نمیخواهد نوه هایم مرا ببینند. شاید دیگر هیچوقت من را نبینی. و رفت… .

  • عشق و نفرت – قسمت اول

    عشق و نفرت – قسمت اول
    نوشته : شبنم حاجی اسفندیاری
    متن داستان:

    تمام کارهای خونه رو انجام داده بودم. نهار هستی رو هم حاضر کردم و گذاشتم روی میز، تا زمانیکه از کلاس زبان بر میگرده بخوره. فقط ده دقیقه وقت داشتم . باید سریعتر حاضر می شدم تا پریچهر برسه. وقتی بیاد  دم در نباشی،  شروع می کنه به بوق زدن و آبرومون رو جلوی همسایه ها می بره بی اعصاب خانووم!
    قراری که امروز پریچهر با مدیر شرکت گذاشته خیلی برام مهمه. اگر بتونم سرویس نهار و تدارکات اونجا رو بگیرم کلی جلو می افتیم. فکر کنم بتونم مدرسه هستی رو عوض کنم برای سال دیگه. تو این مدرسه دولتی ها چیزی یاد نمی دن. هزینه کلاس زبانشم خیلی بالاست. خدا کنه که جور بشه.
    داشتم با خودم حرف می زدم و همزمان حاضر می شدم که یک آن زنگ خونه به صدا دراومد. اول گفتم لابد پریچهره که زود رسیده گفته برم بالا. بعد گفتم احتمالاً هستی باشه. بازم کلیدش رو جا گذاشته. برای همین سمت آیفون رفتم و بدون اینکه بفهمم کیه، در رو باز کردم.
    چند دقیقه ای گذشت. دیگه حاضر شده بودم. کیفم رو برداشتم و تا خواستم به سمت در برم. زنگ در آپارتمان به صدا در اومد. در رو باز کردم. خشکم زده بود. انگار که همونجا مُردم. دست و پام شروع کرد به لرزیدن و فقط تو چشماش خیره شدم…
    نمی دونم چقدر گذشت. فقط می دونم بعد از شنیدن سلام کردنش خیلی طول کشید تا جواب سلامش رو بدم. سعید بود. مردی که آخرین بار ۱۶ سال پیش دیدمش. مردی که با کلی امید و آرزو به خونه اش اومده بودم . و فقط بعد از یکسال زندگی، شبونه ترکم کرد و رفت. مردی که تا سال ها فکر می کردیم مُرده. گم شده. دزدیدنش. مردی که به خاطرش همه جا رو گشتم. به هر دری زدم تا ازش سراغی بگیرم. اما صد افسوس که اون سوزنی شده بود در انبار کاهی به بزرگی دنیا. سعید برگشته بود. همسر سابق من. پدر دختر من. مردی که جز نامردی ازش چیزی ندیدم. و آرزو می کردم هیچوقت نبینمش. که اگر دیدمش تُف کنم تو صورتش. دیدمش. روبروم ایستاده بود. ولی هیچ حرکت دیگه ای نتونستم انجام بدم . جز اینکه به سلامش جواب بدم.
    خدایا خواب نمی دیدم. خودشه. سعید ملک پور. کسی که تا چند سال بعد از نبودنش فکر می کردیم مُرده. اما چقدر شکسته شده. تمام موهاش سفید شدن. انگار که ۷۰ سالشه!! . دیگه از اون آقا سعید جنتلمن خوشتیب خبری نیست. سعید بود و یک دست کت و شلوار ساده و یک چمدان …
    همینطور که خشکم زده بود و فقط نگاهش می کردم بهم گفت می تونم بیام تو. فکر نکردم. بلافاصله گفتم بفرمایید تو. از جلوی در رفتم کنار. خونه هنوز مث همون سالها بود. برای همین رفت سمت پذیرایی. تا پاش و تو خونه گذاشت انگار تازه باورم شد که خواب نیست و واقعیت داره. بغضم گرفت. چشام پر اشک شد و خودم و به آشپزخونه رسوندم. دلم میخواست فریاد بزنم.جیغ بکشم. نفس نفس می زدم . اشک چشمام بیشتر و بیشتر می شد.بغض داشت خفم می کرد. نمی دونستم باید چیکار کنم. خدایا ! الان باید چیکار کنم. برم به شوهر سابقم، کسی که من و بدون هیچ دلیلی ترک کرده و رفته پی خوشگذرونیش، کسی که با اون زنیکه عوضی بهم خیانت کرده، خوشامد بگم ؟ باید ازش پذیرایی کنم؟؟ بگم خوب کردی برگشتی. دلمون برات تنگ شده بود؟؟؟ چی بگم آخه؟؟
    پریچهر رو یادم رفته بود. ده دقیقه ای بود سر کوچه منتظرم بود. نفهمیدم اصلا چندبار بهم زنگ زده. برای اینکه جواب تماسش رو نداده بودم نگران شد و اومد بالا. در خونه باز مونده بود. فقط دیدم با حالتی نگران داره صدام می کنه. تا دیدمش پریدم تو بقلش و گریه و گریه.
    پریچهر. پری . برگشته. حالا چیکار کنم ؟؟؟
    پریچهر متعجب می پرسید کی؟ کی برگشته. چی می گی تو؟ خول شدی دختر. با صدای لرزون گفتم سعید . سعید اومده. خندید و گفت دیوونه نشو. سعید کجا بود. بازم فکر و خیال کردی دختر. گفتم نه به خدا خودم دیدمش . سعید اومده . سعید اینجاست . برو تو پذیرایی ببین اونجا نشسته…
    باورش نمی شد. گفت ی لحظه وایسا . رفت و سریع برگشت. متعجب شده بود. گفت این مرده کیه راه دادی تو خونه؟ این کیه؟ گفتم سعیده بخدا. پری خود سعیده. برگشته. اومد در زد من در و باز کردم. دیدمش. خشکم زده بود. گفت بیام تو . منم گذاشتم بیاد. الانم اومدم اینجا . نمی دونم چیکار کنم؟ پری تو بگو چیکار باید بکنم؟؟
    در یک لحظه فشارش رفت بالا و از عصبانیت فریاد زد غلط کرده که برگشته. واسه چی راه دادی بیاد تو این مرتیکه. دست من و ول کرد و رفت سمت پذیرایی. منم دنبالش رفتم که نکنه اتفاقی بیفته. سعید تا پریچهر رو دید ازجاش بلند شد . تا اومد سلام کنه. پریچهر روبروش ایستاد و یکم نگاهش کرد. خودتی سعید؟ یکم سرت و بچرخون ببینم واقعاً خودتی؟ سعید هم سرش رو تکون داد و تا اومد که به پریچهر نگاه کنه سیلی محکمی رو صورتش نشست. پریچهر تمام خشم این سالهاش رو در یک سیلی خلاصه کرد و با لحنی تند گفت برای چی برگشتی؟ مگه تو نمرده بودی؟ مگه تو نرفته بودی؟ الان اینجا تو این خونه چه غلطی می کنی؟ با چه رویی برگشتی مرتیکه عوضی؟ خودم و انداختم جلوشون و پریچهر رو کشیدم به عقب. گفتم ولش کن پری جان. خودت رو ناراحت نکن. دختر تو تازه خوب شده کمرت. قربونت برم بیا بشین عزیزم. سعید هم که صورتش سرخ شده بود ، سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمی زد. معلوم بود شرمگین و ناراحته. نگاش کردم. دیدم اشک از گونه هاش سرازیر شده . ولی آروم و شرمسار ایستاده بود. و به توهین ها و کنایه های پریچهر گوش می داد. رفتم سریع در واحد رو بستم تا صدا بیرون نره. تو همین فاصله باز پریچهر به جون سعید افتاد و دستش و گرفت تا بیرونش کنه. سعید به حرف اومد. آبجی تورو خدا! بزار واست توضیح بدم. بزارین توضیح بدم. باشه میرم. اما بزارین حرفم و بزنم. من غلط کردم . ولی اومدم تا ازتون حلالیت بطلبم. اومدم هر بلایی که دلتون میخواد سرم بیارید. اصن منو بکشید. آتیشم بزنید. ولی بزارین بگم. دارم میمیرم. دارم نابود میشم. پریچهر خواهرم تورو خدا به من رحم کن …
    پریچهر دست سعید رو ول کرد و گفت : خواهر ؟؟ کدوم خواهر؟ تو مادر و خواهر میشناسی؟؟ تو اصلا انسانی؟ تو می دونی بابا بخاطر گم شدنت دق کرد و مرد؟ می دونی مامان چه بدبختی هایی کشید تا ی خبری ازت بگیره؟ می دونی یا نه؟؟ می دونی من چند بار تا ترکیه اومدم و برگشتم که ی خبری ازت بگیرم؟ تو قرار بود بری ترکیه لباس بیاری؟ چی شد؟ کجا رفتی؟ اگر پسر عمو حمید عکست رو با اون آشغال عوضی تو فیسبوک نمی دید که ما نمی فهمیدیم خبر مرگت زنده ای و داری به ریش هممون می خندی. خیلی بی معرفت و نامردی سعید. این زن مثل دسته گل و یا ی بچه تو شکم ول کردی و رفتی دنبال کصافط کاری. اونم با کی ؟ یا ی آدم عوضی که حتی به خودشم وفا دار نبود. اصلاً از خودت پرسیدی این زن دست تنها چیکار باید بکنه؟ از کجا میاره میخوره؟ چجوری شکم بچش رو سیر میکنه؟ تو اون آشغال دونی خارجت وسط عشق و حالت یک بار شد یاد زنت بیفتی که الان کجاست و تو بی خبری نبود من چه حالی داره ؟؟ من می دونم حرفی برای گفتن نداری؟ نمی دونم چه بلایی سرت اومده که برگشتی. ولی اینو می دونم که هر بهانه ای هم که بیاری خریدار نداره حرفت اینجا. هر طوریتم شده باشه مسلما آه این زن سیاه بخت و مادر مریضته که بلا و مصیبت سرشون آوردی. سعید همونطوری که رفته بودی، برو. بزار فکر کنیم داداشمون مرده. داداشمون نامرد بوده ولمون کرده. این زن فکر کنه شوهرش خائن بوده و ولش کرده. اون بچه فکر می کنه همونطور که بهش گفتن باباش تو ترکیه تو دریا غرق شده. الان اومدی،  ما به هستی چی بگیم؟ بگیم بابات زنده شده؟ بهش بگم عمه بفرما اینم بابات که آرزوی دیدنش رو داشتی؟ من چی بگم سعید به دختر ۱۶ سالت؟بگم این همون بابای نامردته که صبر نکرد به دنیا بیای صورت خوشگلت و ببینه. همون بابای عوضیته که بخاطر هوا و هوسش مادر باردارت رو آواره کوچه و خیابون ها کرده. حیف اسم پدر که رو تو بگذارن سعید ….
    اسم هستی که اومد از خودم بیخود شدم. با خودم گفتم هستی نباید بفهمه. هستی نباید بفهمه. یهو داد زدم. هستی… هستی نباید بیاد خونه. پریچهر تورو خدا ی کاری کن هستی نیاد خونه. بچم الان نباید بیاد اینجا. وای خدایا!! دخترم اگر بفهمه و این اوضاع و ببینه دیونه می شه پری. تورو قران ی کاری کن هستیم نیاد امروز اینجا…
    پریچهر داشت تلفنی با هستی صحبت می کرد. بهونه ای جور کرده بود تا هستی امشب بره خونه اونا با سولماز دخترش بمونه و نیاد خونه. من هم همونطور شوک نشسته بودم و به حرفهای پریچهر گوش می دادم. حواسم به سعید بود. هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی به من نگاه می کرد و انگار میخواست حرفی بزنه. اما روش نمی شد. اصلاً نمی دونم چرا باید تو این شرایط قرار بگیرم؟ تو که رفته بودی، برای چی برگشتی؟ ما فراموشت کرده بودیم. می دونم تو هم ما رو از یاد برده بودی. چه اتفاقی افتاده که برگشتی؟؟
    تلفن پری که تموم شد، از من خواست تا با سعید تنهاش بگذارم. خودمم دوست داشتم از اونجا برم. جو اتاق خیلی سنگین بود. نمی تونستم تحمل کنم. برای همین رفتم به اتاقم و خودم رو روی تخت رها کردم. چشمام و بستم. دلم میخواست حافظم پاک بشه تا وقتی چشمام رو باز می کنم، دیگه هیچ چیزی رو به خاطر نیارم. دلم میخواست بخوابم. و وقتی بیدار می شم همه این اتفاقات فقط خواب بوده باشه و بدور از واقعیت. قطره های اشک آروم آروم از گوشه چشمام روی صورتم سرازیر می شد. یک لحظه یاد اون شب لعنتی افتادم. من از خونه مادرم برگشته بودم و داشتم شام حاضر می کردم. چمدون سعید رو بسته بودم. منتظر بودم از مغازه برگرده تا با هم شام بخوریم. فردا صبح برای استانبول بلیت گرفته بود. اگر شرایطم حساس نبود خودم هم باهاش می رفتم. اما ما ی توراهی داریم. ی مهمون عزیز. که دلش میخواد مامانش استراحت کنه تا سرحال و سالم به دنیا بیاد
    پایان قسمت اول
     
     
     

  • روایتی از فقر و شرمندگی …

    روایتی از فقر و شرمندگی …

    گاهی وقتها ناخواسته چیزهایی را می بینی و می شنوی که نباید. با خودت می گویی کاش نمی دیدم. کاش نمی شنیدم. کاش اصلاً در آن لحظه آنجا نبودم. بی خبری خوش خبریست. به مانند سخنگو ها و گویندگان خبر سیما ، همه چیز در این کشور خوب است. رفاه و آبادانی همه جا را فرا گرفته است. و فقر، مگر اصلاً داریم؟؟؟
    پایگاه خبری رسا نشر – همین چند ساعت پیش، پیرمرد سیگار فروش درون دکه اش دختر جوانش را مورد شماتت قرار می داد. پیر مرد نگران با غضب می گفت ” نمیگی نگرانت میشم؟؟ . می دونی ساعت چنده؟” دختر هم سرش را پایین انداخته بود و با صدای لرزان گفت” بابا اتوبوس نبود.می دونی چندتا ماشین باید سوار شم تا برسم خونه؟ . بخدا همش سراپا بودم. پاهام درد می کنه” پدر نگران گفت” چرا به من زنگ نزدی؟ گوشیتم که خاموش بود.” دختر گوشی قدیمی را از داخل کیفش دراورد و نشان پدر داد.” بابا حاجی می دونی این گوشی باطریش خرابه ها. همش دو ساعت شارژ نگه می داره. تازه اگرم روشن بود شارژ پولی نداشت زنگ بزنم. می دونی چند روزه گوشیم و شارژ نکردم من؟ خستم کرده بخدا. همش باید وایسم شارژش کنم. همه جا آبروم رفته . بچه ها مسخرم می کنن. میگن شماره واتساپت و بده جزوه ها رو برات بفرستیم. کلاسمون گروه داره. اما من باید از این و اون بپرسم چه خبره. بابا حاجی قرار بود برام گوشی بگیری. بعد می دونی و میگی چرا زنگ نزدم؟ می دونی من جز کارت مترو و اتوبوس پول دیگه ای نداشتم و مجبور شدم انقدر دیر برسم. بعد بازم می پرسی؟؟؟”
    به یکباره همه چیز تغییر کرد . پدر بر افروخته و عصبانی در یک لحظه به پدری شرمنده و ناراحت تبدیل شد. دست نوازش بر سر دخترش کشید و گفت می خرم برات بابا …

    دیگر نتوانستم این صحنه را ببینم. بغضم گرفت. سرم را پایین انداختم و رفتم.چقدر راحت بغض دختری جوان می شکند. و چه راحت پدری پیر شرمنده فرزندش می شود. فقر ، واژه فراموش شده در میان گفتگوهای روزمره مردم و مسئولین این کشور. برخی به چه راحتی هر سال گوشی آیفون خود را ارتقاء می دهند تا به روز باشند. و برخی هم به چه سختی تلفن معیوب خود را ساعت به ساعت شارژ می کنند تا شاید کسی نگرانشان نشود! برخی ها انقدر دارند که نمی دانند با پولشان چه کنند. و برخی همچون پیرمرد سیگار فروش نمی داند با پول کمی که دارد کدام سوراخ زندگی اش را پر کند. جالب قصه اینجاست که تحریم ها قشر ضعیف را ناتوان تر و کم توان کرده است. اما برای بالادستی ها بد نشده است. دلارها و سرمایه هایشان پا به پای افزایش قیمت دلار رشد کرده است. خلاصه که اوضاع خوبی نیست. و کیست که این جمعیت بینوا را دریابد خدا می داند ….
    با خودم گفتم کاش وزیر ارتباطات سریعتر پروژه تلفن همراه قسطی را راه اندازی کند تا این پدر پیر بتواند بی آنکه زیر بار قرض و فشار برود،  بتواند به قولش عمل کند . لا اقل اگر دخترش دیر می رسد خبر دهد تا بابا حاجی چشم براه و نگران نماند ….
    شبنم حاجی اسفندیاری