نویسنده: شبنم حاجی اسفندیاری

  • شب نوشت دوم – عدالت کجایی؟؟

    شب نوشت دوم – عدالت کجایی؟؟


    حوالی غروب احساس کردم گرسنه ام شده. از نزدیک ترین دکه روزنامه فروشی که حالا همه چیز میفروشد، دو تا ویفر کوچیک خریدم. تا اومدم کارت رو بدم دیدم یک دختر هفت هشت ساله صدام کرد که خاله برای منم میخری؟ گرسنمه! نهار نخوردم.میشه برام ی چیزی بخری؟ سرم رو برگردوندم دیدم نگاهش به دست منه. دخترک با لباسی نامناسب در هوای پاییزی در خیابان فال می فروخت. یکی از ویفر ها رو به اون دادم. بدون معطلی بازش کرد و با ولع شروع به خوردنش کرد. من هم به راهم ادامه دادم و به سمت مترو رفتم. اشتهام کور شد…
    تو مترو به این فکر می کردم که الان اون دختر بچه باید دنبال بازی و تحصیل باشه. کف خیابون جای خوبی برای اون نبود. بدون غذا و لباس گرم چرا باید کار کنه؟ می دونم امثال این دختر بچه ها عضوی از باند تکدی گری هستند و گردانندگانش  کودکان خانواده های بی بضاعت رو اجاره می کنند. اما هیچ انسانی دلش نمیاد اون شرایط رو ببینه. تو همین فکر ها بودم که دختر نوجوان دیگری که فال می فروخت جلوم ظاهر شد. به پشتش پسر بچه یکی دوساله ای رو بسته بودند. بچه بشدت گریه می کرد. معلوم بود گرسنشه . وقتی مادر بچه کنارش نباشه، کی دلش براش می سوزه؟ دختر رو صدا زدم. ویفر دیگر رو از تو کیفم دراوردم  باز کردم و دادم دست پسر بچه. گریه اش قطع شد. واقعاً گرسنه اش بود. زبون نداشت بگه که بابا من گرسنمه…
    میخوام به رئیس جمهور بگم در آدرس دادنش تجدید نظر کند. آمریکا شاید در باب تحریم برای کشور مشکلاتی درست کرده باشد. اما افزایش روزافزون فقر، فشار به مردم ، گرسنگی و سوء تغذیه از مدیریت غلط و ناکارامد مدیران دولتی است. والسلام
    شبنم حاجی اسفندیاری
    سه شنبه 15 مهر 13999

  • شب نوشت اول – مادربزرگ رفت …

    شب نوشت اول – مادربزرگ رفت …

    اولین شب نوشت من. و شاید غمگین ترین!

    درگیر کارهای روزمره بودم که تلفن زنگ زد. خبر کوتاه و بد بود. خیلی بد. اونطرف خط کسی گفت که مادربزرگ جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادر بزرگ بیمار بود. سالها بود که به سختی و در بیماری زندگی می کرد. مادر بزرگ آلزایمر داشت…
    رفتنش داغی بر دلم نهاد. او عزیز من بود. همه کس من. همچون مادر دلسوز و در مسیر زندگی همچون آموزگار. رفیق روزهای سختی و دلسوز دوران کودکی ام. او قلم به دستم داد و برایم شاهنامه فردوسی را از حفظ می خواند. باورم نمی شود او کجا و آلزایمر کجا؟ امروز از اعماق وجود معنای ضایعه بزرگ را درک کردم …
    تا امروز با خودم می گفتم کرونا خیلی بده. کسی که مبتلا می شه رو آزار می ده. و حتی ممکنه بیمار رو از پا در بیاره و جونش رو بگیره. از اونطرف هم برای اینکه مبتلا نشیم باید حواسمون جمع باشه. ماسک و دستکش، شستشوی مدام دست و ضد عفونی. کرونا خیلی بده. خیلی ها بیکار شدند. مدرسه ها، دانشگاه ها بود و نبودشون فرقی نداره. بازارها، کسب و کارها و کلاً همه چی رو از رمق انداخته.
    اما امروز یقین کردم که کرونا بدتر از چیزیه که نشون می ده. زمانیکه  در آرامستان بغض گلوم رو گرفته بود. عزیزترینم رو از دست داده بودم. اما نتونستم مادربزرگم رو وقت وداع ببینم. هیچکس جرأت نکرد دیگری رو در آغوش بگیره و تسلی غمش بشه. هیچکس جرأت نکرد دست بر شانه فرزندان داغدار بگذاره و اونها رو از سر مزار بلند کنه و آرومشون کنه. ما چند نفر بودیم . ماسک بر صورت با چشمانی خیس با فاصله از هم. اینجا بود که من باورم شد کرونا تنها به ریه آدم نمی زنه. این ویروس احساس انسانها رو هدف گرفته و تداوم حیات اون یعنی تنهاتر شدن ما.
    ما چند نفر بودیم. اما آنطرف تر متوفی کرونایی را دفن می کردند. هیچکس نبود. نه اینکه هیچکس را نداشته باشد! نه. هیچکس اجازه نزدیک شدن به جسد و قبر را نداشت. پنجاه متر، صد متر آنطرف تر صدای گریان زنی می آمد که می گفت قربان غریبی ات بابا که هیچکس وقت وداع بالای سرت نبود ….

    شبنم حاجی اسفندیاری
    14 مهر 1399

     
     

  • از دنا پلاس تا واکسن ویژه، شغل لاکچری نمایندگی مجلس!

    از دنا پلاس تا واکسن ویژه، شغل لاکچری نمایندگی مجلس!

    مجلسی که با شعار مقابله با گرانی، رانت و فساد وارد شده بود، برای گرانی هیچ کاری نکرد، نیامده خودروی سفارشی با اقساط طولانی و بدون بهره گرفت و حتی قرار بود قبل از گروههای پر خطر، مادران باردار و دیگر مردم واکسن آنفولانزای سفارشی هم بزند!


    این روزها مجلس شورای اسلامی و نمایندگانِ مردم بحث روز رسانه ها و فضای مجازی هستند. ماجرای حقوق دویست میلیون تومانی ماه اول، خودروی دنا پلاس از دم قسط بدون ودیعه و نوبت و حالا هم ماجرای واکسن سفارشی آنفولانزا برای مجلسی ها!! . تمام مسائلی که این روزها در رابطه با نمایندگان مطرح می شود، در گذشته نیز مرسوم بوده است. خانه، اجاره خانه، خودرو، گوشی تلفن همراه، هزینه های جانبی، وام و …. . اما آنچه باعث شده تا این مباحث در جامعه شکل بگیرد نکاتی دارد که در ادامه به آن می پردازیم.

    بعنوان یک مشاور تبلیغاتی با سابقه چندین ساله در ستادهای انتخاباتی نامزدهای انتخابات مجلس و شوراهای شهر به خوبی از هزینه ها، دلایل و ولع حضور در صندلی پارلمان و ساختمان شوراهای شهر آگاهم. آنچه که باعث حضور خیلی ها برای گرفتن منصب نمایندگی شده است بجز خدمت به خلق، قطعاً حقوق ثابت نمایندگی نیست! وگرنه با توجهی به گستردگی شهرها و اهمیت آن دو تا پنج برابر حقوق دوره نمایندگی خرج هزینه های تبلیغات انتخابات می شود. و اگر همه چیز فقط همان حقوق باشد یک نماینده در طول 4 سال باید از جیب هم هزینه رفت و آمدش را بدهد!

    واقعیت چیز دیگریست. نماینده شدن منافع بسیاری دارد. اعتباری که این افراد در طول این دوره به دست می آورند همراه با حقوق و مزایایی که می گیرند بقدری با ارزش است که در زمان ثبت نام در انتخابات باعث می شود یک شهر 200 هزار نفری بالای 100 کاندیدا داشته باشد. اینان شیفتگان خدمتند؟؟ قطعاً خیر. ضمن اینکه نماینده شدن به غیر از حقوق و مزایای دولتی امتیازات بسیار دیگری هم دارد که اگر میخواهید بدانید چیست؟ به شرایط مالی و زندگی نمایندگی ادوار قبل محل سکونتتان مراجعه کنید.

    اما چه شد که این بگیر و بستان ها در دوره یازدهم به چشم آمد و به تبع آن اعتراضات فراوانی را به همراه آورد؟

    مجلس یکدست (به لحاظ طیف سیاسی) یازدهم که اکثریت منتخبان آن بدون درد و خونریزی وارد مجلس شدند، شعارهای بزرگی را مطرح کرد. شفافیت! صداقت! مردم داری و … . این ها شعارهایی بود که طیف غالب مجلس که مخالفان تندروی دولت هم به شمار می روند در آغاز راه سردادند. و آنچنان وعده دادند که خیلی ها منتظر بودند یک شبه اوضاع کشور دگرگون شود. اما همچنان که از “کوزه همان برون تراود که در اوست” و بر اساس پیش بینی ها هیچ اتفاق مهمی جز حاشیه سازی و پرداختن به مسائل و اختلافات سیاسی  رخ نداد و مجلس یکپارچه که نمایندگانش در غیاب رقبا به آسانی به صندلی ها رسیده بودند نیز بجای پرداختن به وعده ها، به دل مشغولی های درونی خود پرداخت.همین مسائل باعث شد که خبرهای اینچنینی از مجلسی ها با حاشیه همراه شود.

    مجلسی که با شعار مقابله با گرانی، رانت و فساد وارد شده بود، برای گرانی هیچ کاری نکرد، نیامده خودروی سفارشی با اقساط طولانی و بدون بهره گرفت و حتی قرار بود قبل از گروههای پر خطر، مادران باردار و دیگر مردم واکسن آنفولانزای سفارشی هم بزند! شاید هم روزی می رسید که استوری نمایندگان در حالیکه روی تخت در حال زدن واکسن کرونا سلفی می گیرند را نیز شاهد باشیم!

    ختم کلام اینکه نمایندگی یک شغل لاکچری به حساب می آید. کمتر از وزارت نیست. حتی بهتر از آن است. چون هیچ رئیس جمهور و وزیری عاقبت به خیر نمی شود. اما با نماینده کسی کاری ندارد. بعد از چند دوره نمایندگی آنقدر تأمین هست که بیکار و نیازمند نماند. دروغ می گویم؟ یک نماینده بیکار و فقیر نشانم دهید. یک نماینده مجلس که بخاطر فقر خودکشی کرده باشد. یا نماینده ای که به دلیل ندادن اجاره خانه، وسایلش را در کوچه ریخته باشند. یک نماینده که در صف کپسول گاز، صف مرغ و … کنار مردم دیده شده باشد. یک نماینده که بخاطر نداری بعد از 12 ساعت کار طاقت فرسا، تا نیمه شب مسافرکشی کند و راننده اسنپ باشد. اگر هست نشانم بدهید. و اگر هست و می شناسید هرگاه او را دیدید بگویید فلانی گفت خیلی مردی !!

    شبنم حاجی اسفندیاری
  • منطق پوسیده جنسیتی و حذف دختران از روی جلد کتاب

    منطق پوسیده جنسیتی و حذف دختران از روی جلد کتاب

    انتشار تصاویر کتاب درسی ریاضی سوم ابتدایی انتقادات بسیاری  را برانگیخت. حذف تصاویر نقاشی 2 دختر بچه از روی جلد، قطعاً بصورت سهوی نبوده است . ناظر و کسی که دستور حذف این دو کودک دختر را از روی جلد کتاب داده است نیت و دلیلی منطقی (به ضعم خودش) داشته است.

    حذف تصویر دخترا ن از روی کتاب

    پایگاه خبری رسا نشر – حاشا که تصویر 2 دختر بچه را هم در تصویر کتاب ریاضی سوم ابتدایی نتوانستند ببینند و دختران را از روی جلد یک کتاب حذف کردند!

    انتشار تصاویر کتاب درسی ریاضی سوم ابتدایی انتقادات بسیاری  را برانگیخت. حذف تصاویر نقاشی 2 دختر بچه از روی جلد، قطعاً بصورت سهوی نبوده است . ناظر و کسی که دستور حذف این دو کودک دختر را داده است نیت و دلیلی منطقی ( به ضعم خودش) داشته است. و احتمالاً منطق این بزرگوار این است که چرا باید دو دختر بچه 9 ساله و مکلف که احکام شرعی بر آنها واجب است در کنار پسران غریبه قرار بگیرد. حتی اگر محوریت تجمع ریاضی باشد! پس دخترها را حذف کنید تا حرامی پیش نیاید!
    باور کنید اینگونه است. چون خانم نسیم بهاری تصویرگر کتاب گفته علاوه بر حذف این دو دختر، یک دختر در بالای درخت بوده که گفته شده مگر دختر بالای درخت می رود.؟ و دختر دیگری نیز حالات دستانش بصورت باز بوده، گفته اند که میخواهد یکی از پسران را بقل کند!!!
    خودتان ببینید و دریابید حضور ذهن های بیماری که در مهمترین محیط که کودکان ما در آنجا می خواهند آموزش ببینند، با آنها چه خواهد کرد. تحلیل های غلط و تفکرات ابوجهلی این عده راه غلطی را پیش می رود که نتیجه اش ظلم بیشتر به زنان و نا آگاهی نسبت به مسائل حقیقی می گردد. در مدارسی که بجای آموزش انسانیت، خودمراقبتی و شناخت روح و جسم با حذف عکس دختران بخواهد به اصطلاح نکات جنسیتی را مخفی کند، همان بهتر که همیشه کرونا باشد و رفتنش اجباری نباشد ….

    شبنم حاجی اسفندیاری
  • جای خالی ماه چهره خلیلی

    جای خالی ماه چهره خلیلی

    باور اینکه انسان های خوب خدا زود از زمین ما آدم ها دل می کنند و میروند سخت است. و صحنه تماشای آسمان ابری که رخساره ماه زیبا را پوشانده اند غم انگیر است. .و چه تلخ است این قصه تکراری جدایی و مرگ …
    مهم‌ترین لحظه زندگی ماهچهره خلیلی/ ببینید
     
    بانوی هنرمند تازه آسمانی شده مان چند روزیست که تصاویرش در فضای مجازی دست به دست می شود. ماه چهره خلیلی بازیگر توانمند، خوش اخلاق و حرفه ای به دلیل بیماری آن هم در غربت درگذشت. از آن دست خبرها بود که با شنیدنش شوک می شوم و دلم می گیرد. از همان اولین باری اش در مختارنامه تا هنر آفرینی  درخشان در فیلم های سینمایی او را یک حرفه ای نشان می داد. و مگر می شود از یاد برد شخصیت ماه چهره را در چشمان سیاه زنده یاد ایرج قادری؟
    اگر میخواهید زنده یاد ماه چهره خلیلی را بشناسید سادگی ، صداقت و علاقه قلبی اش به ایران را در برنامه دورهمی یک بار دیگر تماشا کنید. مسلماً آن زمان متوجه خواهید شد که سینمای ایران نتنها یک هنرمند، بلکه یک انسان کامل و یک بانوی خوش قلب ایرانی را از دست داده است.
    روحش شاد و یادش گرامی
    شبنم حاجی اسفندیاری

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت سوم

    قسمت اول اینجاست
    قسمت دوم اینجاست
    قسمت سوم
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    درست از همون لحظه ی توافق سه جانبه من ، علیرضا و مهندس کاظمی ، کار پروژه شروع شد. اولین کار برنامه ریزی و زمانبندی برای هرچه بهتر اجرا شدن پروژه است. برای همین من در کمتر از 48 ساعت لیست برنامه ها رو نوشتم و مسئولیت ها ، نیازها و هزینه ها رو تعیین کردم. حالا دیگه وقتشه بریم سراغ بچه ها. اما این بچه ها رو با شرایط اعلام شده از کجا پیدا کنیم؟ برای همین رفتم سراغ گزارشات، تصاویر و مستندهای مرتبط با این موضوع تا مکان ها و افراد مورد نظر رو پیدا کنم.
    باورم نمی شد که در کشور ما فقر به اینگونه وسعت داشته باشد. شهرها و روستاهای زیادی را بعنوان فقیر ترین روستاهای ایران معرفی کرده بودند. روستاهایی که آب آشامیدنی لوله کشی ندارند. برق ندارند. و حتی تهیه معاش روزانه برایشان سخت است. متاسفانه جنوب شرقی ایران به نسبت دیگر مناطق این سرزمین از همه لحاظ در مضیقه است. و انگار که فراموش شده است. سیستان و بلوچستان استانیه که باید بیشتر بهش توجه بشه و بیشتر به آن پرداخت. تصمیمم را گرفتم. سیستان و بلوچستان مقصد ماست. از میان چند روستای انتخاب شده با همکاری مهندس و چند تن از دوستان کارشناس مسائل اجتماعی و سیاسی روستای “جوان چاه” را انتخاب کردیم. جوان چاه روستایی کَپَر نشین با کمترین امکانات اولیه زندگی!
    با هماهنگی پدر، یک خودروی ون با راننده از یکی از شعبات شرکت در بیرجند به جمع ما اضافه می شد. وسایلمون از طریق باربری 3 روز جلوتر فرستاده شد و خودمون هم با پرواز تهران – زاهدان عازم مقصد می شدیم.  سفر ما به جوان چاه دو مرحله دارد. مرحله اول شناسایی موقعیت و افراد و آماده سازی لوکیشن و تجهیزات . مرحله دوم هم که کار کردن با کودکان و فیلمبرداری از اونهاست.
    پنجشنبه ساعت 6 زمان حرکت ما به سمت جوان چاه است. ساناز، حمیدرضا مشاور تبلیغاتی شرکت، هانیه عکاس و فیلمبردار ، یک خبرنگار و یک دکوراتور همراه من در این سفر هستند. تیممون کامل و خیلی حرفه ایه.  امیدوارم بتونم از این پروژه سر بلند بیرون بیام. موفقیت در این کار خیلی برام مهمه. البته که خانواده رو من نظر مثبت دارند. اما این کار می تونه من رو قوی تر و پخته تر نشون بده .  از طرفی هم پای آبروی علیرضا در میونه. البته علیرضا با اینکه در سفر هست اما هر روز  با من تماس میگیره و لحظه به لحظه برنامه ها رو با هم مرور می کنیم. مشاوره ها و انتقال تجربیاتش خیلی به من کمک کرده. با اینکه با هم در یک رشته و یک کلاس درس خوندیم اما اون به شدت حرفه ای تر از منه و همین باعث شده که از اون سر دنیا مستقیما باهاش تماس بگیرند. رابطه من و علیرضا اولاش اصلا خوب نبود. بنظرم آدم خودخواه و مغروری می اومد. اما از اواسط دانشگاه و مخصوصا بعد از ماجرای فوت خواهرش و کارهای مشترکی که با هم انجام دادیم باعث شد احساس بهتری نسبت بهش داشته باشم. این رابطه انقدر صمیمی شده بود که دخترای دانشگاه به ما لیلی و مجنون می گفتند. اما در حقیقت اینطوری نبود. علیرضا رو نمی دونم .اما من از خودم مطمئنم که تو اون سالها اصلاً به چنین چیزهایی فکر نمی کردم. و دلم نمیخواست زود خودم و ببازم.
    شب قبل از حرکت با خانواده شب نشینی نسبتاً طولانی داشتیم. پدر و مادرم نصیحت های لازم رو بهم کردند. کلی هم دلنگرانی داشتند. مثل همیشه. و باز هم تنها شرط رفتن من به سفر این بود که تلفنم در هر لحظه در دسترس باشه . من هم قول دادم که در هر لحظه و هر جایی ارتباطم باهاشون قطع نشه. خدایا برای ی سفر سه روزه چقدر باید جواب پس بدم هاااا !!!! البته حق دارند. این همه زحمت می کشن تا بچه هاشون در آرامش و آسایش باشند و سلامت. سن و سالم نمیشناسه . خانواده ها همیشه نگرانن… بگذریم. وسایلم رو جمع کرده بودم. همه برنامه هام و مجددا چک کردم. با تک تک بچه ها هماهنگ کردم که رأس ساعت فرودگاه مهرآباد باشند. حس عجیبی داشتم. ی چیزی مثل دلشوره و نگرانی . این اولین و مهمترین پروژه کاری بزرگی بود که من مالکش بودم. برای همین دلم نمیخواست کار ضعیفی از آب در بیاد.
    آماده خواب می شدم که سامان جان اومد تو اتاقم و گفت یک چیزی یادم رفت بهت بگم. البته که می دونم تو خودت بهش واقفی و رعایت می کنی. اما جانِ بابا! “نکنه سوژه هاتونو طوری انتخاب کنید و یا حرفهایی رو بگید که کشور ایران و مردمش رو فقیر و عقب افتاده جلوه بدین! درسته ما مشکلاتی داریم و فقر هم در جامعه ما وجود داره. اما یک چیزی در ما هست بنام انسانیت . و این حس زیبا ما رو به سمتی میبره که به افراد کم توان و کم بهره کمک کنیم . تا اونها هم بتونن رشد کنن. من از اساس با این پروژه مشکل دارم. نشون دادن فقر آدم ها اصلا خوب نیست. اما چون مربوط به کودکانه و قراره کمک کنن تا این کودکان به سر و سامون برسن می توم بهش امیدوار باشم. ” خیالش رو راحت کردم که به هیچ وجه اجاره نمی دم با شخصیت اون کدوکان معصوم بازی بشه و حتماً مواردی رو که مطرح کرده رو مد نظر قرار میدم. بعد از نوازش پدرونه و شب بخیر جانانه، ازم خداحافظی کرد و رفت. اما صحبتهاش باز هم من رو به فکر واداشت. باید این کار و بدون هیچ اشتباهی پیش ببرم. همین موارد باعث می شد که احساس کنم کار سنگینی بر عهده من گذاشته شده. و موضوع فقط نمایش چند کودک و گفتن آرزوهاشون نیست..
    تو همین فکر و خیالا بودم که خوابم برد. ساعت رو گذاشته بودم روی 5 . اما شاید بیشتر از ده بار از استرس اینکه خواب بمونم بیدار شدم و گوشیمو چک کردم. نزدیکای ساعت 5 دوباره از خواب پریدم. دیگه خواب فایده نداره.  سریع تر حاضر شدم که ساناز زیاد معطل من نمونه. آخه نامزد ساناز قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره. برای همین به محض اینکه اومدن، بهشون ملحق شدم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. فاصله تا فرودگاه هم مثل همیشه به کَل کَلِ ساناز و عرشیا گذشت. این دوتا واقعاً متعجبم می کنن. اصلاً رفتارشون به زن و شوهر ها نمیخوره. انگار بیشتر دو تا دوست و رفیق قدیمی ان. هر دوتاشون شوخ و اهل مسخره بازی.منم بین این دوتا گاهی انقدر می خندم که اشکم در میاد.
    بالاخره رسیدیم فرودگاه و کم کم بچه ها آمدند. خدا رو شکر همه چیز مرتبه و تیم با انگیزه بالا آمادست برای سفر به جوان چاهِ زاهدان. به قول ساناز، پروژه هفتصد هزار دلاری ، آماده باش. ما داریم میایم ….

    ادامه دارد …

  • داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    داستان آخرین آرزوی لیلی – قسمت اول

    قسمت اول
    نوشته شبنم حاجی اسفندیاری
    گوینده آیدا قره گوزلو

    متن داستان:
    یک، دو، سه …
    زودباش شمع ها رو فوت کن.
    صبر کن ، صبر کن . اول باید آرزو کنی . ی آرزو کن که منم توش باشم . زد زیر خنده …
    چشمام رو بستم. به مسیر سخت و طاقت فرسایی که از گذشته تا به امروز گذر کردم نگاه کردم. من چه چیزایی دارم؟ چه جیزهایی میخوام؟ اصلاً من کجای نقشه ی راهم هستم؟ من کی ام؟
    درست یک سال پیش اولین روز کاری من در این آژانس تبلیغاتی شروع شد. روزی که با سالگرد تولدم همزمان شده بود. هرگز فکر نمی کردم اولین سالگرد فعالیت موفقیت آمیز در یک شرکت بزرگ تبلیغاتی رو با روز تولدم در یک لحظه و یک مکان جشن بگیرم. من از اون کارآموز ساده به یک ایده پرداز تبلیغاتی بزرگ تبدیل شدم . و این خودش یعنی ته رسیدن به خواسته هام و آرزوهام. پس دیگه چی می تونم از خدا بخوام.
    تو این گیر و دار یک لحظه چشمام و باز کردم. دیدم همکارام منتظرن تا من شمع رو فوت کنم. شمع ها داشت آب می شد. از نگاه ساناز معلوم بود که دیگه داره عصبانی میشه و ی کاری دستم می ده. برای همین سریع چشمام و بستم و گفتم خدایا من چیزی نمیخوام. امسال کمک کن تا بتونم آرزوی یک نفر و براورده کنم. این یک نفر رو خودت در مسیرم قرار بده و خودت بگو که باید چیکار کنم. این از آرزوی من و چشمام و باز کردم . شمع ها رو فوت کردم و تا به خودم اومدم دیدم ساناز بلاگرفته سرم رو به سمت کیک هل داد و من هم مثل مابقی همکاران دیگه در روز تولد صورتم کیکی شد.
    اون روز خیلی خوش گذشت و همه چیز به بهترین شکل برگزار شد. حتی مهندس کاظمی مدیر شرکت در میون صحبت هاش کلی از من و رشد چشمگیری که تو این یکساله داشتم تعریف کرد. من هم ذوق کرده بودم و چشام برق می زد. بیشتر زمان به گرفتن عکس و استوری گذشت. و من غافل از اینکه چه آرزویی کردم خاطرات لحظه به لحظه بیست و یکمین سالروز تولدم رو ثبت می کردم. تازه شب هم جشن تولد داریم و اون اصل کاریه . در کنار خانواده و عزیزترین هام و البته ساناز خانم شیطون که دیگه می تونم بگم نیمی از وجودم شده. نزدیک تر از خواهر …
    عقربه های ساعت کم کم به سمت ساعت نه شب می رفت. مهمان ها کم و بیش آمده بودند. عزیز جون و آقا بزرگ، عمه پری خوشگلم. دایی بهنام و ایل و تبار شلوغش و خاله یاسمن عشق با اون نی نی کوچولوی تو دل برو و خوشگلش. تقریباً همه آمده بودند. از همه مهمتر گل پسر آقا بزرگ سامان خان سلمانی، مهندس و کارخانه دار بزرگ که پدر جان عشق و نفس بنده باشند به همراه بانوی گرانقدرشون شیما مامان خوشگل و مهربونم و صد البته دردونه های نازنینشون پدرام و پریا گل سر سبد حضار در مجلس تولد من! من کی ام؟ من پرنیان سلمانی دختر بزرگ سامان خان، امشب در آغاز دهه سوم زندگی در خدمت شما و آماده برای فوت کردن دوباره شمع تولد و شروع بزم و پایکوبی. همه چیز مهیای یک مهمونی خانوادگی خاطره انگیز بود. همه دور میز نشستیم و پدر بزرگ مثل همیشه مجلس رو دست گرفت و از همه چیز صحبت کرد. داستان های قدیمی. اعتبار خانواده و از اتحاد در خانواداه. همدلی و حمایت از همدیگه . چیزهایی که بیشتر از صدبار شنیده بودیم و خط به خطش رو حفظ بودیم . اما کلام پر قدرت آقا بزرگ با اون لحن شیوا این صحبت ها رو برامون جذاب می کرد. و دلمون میخواست ساعت ها حرف بزنه. در همین حین بساط شام هم روی میز چیده شد و بخش اول مهمونی تولد پرنیان خانم به خوبی و خوشی به اتمام رسید. ساناز عوضی هم کنار دست من نشسته بود و مدام فامیل بنده خدای من رو سوژه می کرد و از لباس و آرایش همه ایراد می گرفت. البته بجز شیما جون و پریا. چون می دونست خانواده من جزء خط قرمهای هستند.
    میز شام جمع شد و هرکسی یگ گوشه سالن پذیرایی مشغول کاری شد. بچه ها مشغول بازی بودند و من بهمراه دخترای فامیل در حال غیبت کردن و دست انداختن همدیگه. از همه چیز حرف زدیم. از بینی فلان بازیگر تا شوهر خانم نوری مشتری شرکت. عمده بحث ما دخترخانوما تو اینجور جلسات به این ختم میشه که فقط ما خوبیم و بقیه همه داغون!
    یک ساعت مونده بود به پایان شب که شیما جون همه رو صدا کرد که بریم پای کیک تولد و دیگه راست راستکی من به دنیا بیام. یک چیز جشن تولد تو خانواده ما خیلی خوبه . و اون هم اینه که دور میزجمع می شیم و هرکسی درباره کسی که تولدشه حرف می زنه. و براش آرزوهای قشنگ می کنه. از سامان جان شروع شد تا رسید به کوچکترها و پدرام توپولی که برای من کلی آرزوهای قشنگ کرد . اشک تو چشام جمع شده بود. دلم میخواست زار بزنم از شوق. که چقدر دورم شلوغه و تنها نیستم. حرفهای پدرام که تموم شد عمه پری گفت ی لحظه توجه کنید . کنترل سینما خانواده رو برد بالا و روشنش کرد. عمو سعید و خانوادش بودن که از طریق اسکایپ تماس گرفته بودند. آخی. عموی عزیزم. عمو سعید ساکن کاناداست و خیلی کم پیش میاد که تو مراسمات ما حاضر باشه. اما انقدر با معرفته که هرطور شده حضورش رو اعلام می کنه. یک ماه جلوتر هم کادوی تولد من رو فرستاده بود برای عمه پری تا درست شب تولدم به من بده. این عمو عشق منه. خانواده عمو سعید هم دونه  دونه حرفهاشون رو زدند. تا اینکه نوبت رسید به حسام، پسر بزرگه ی عمو. حیونی یکم خجالتیه. ما با هم همسن هستیم. و تا قبل از رفتنشون با هم بزرگ شدیم. حتی تا دوم راهنمایی با هم میرفتیم مدرسه و می اومدیم. برای همین خیلی ها تو فامیل من جمله آقا بزرگ خیلی دوست داره که بین ما اتفاقاتی رخ بده و من عروس عموم بشم. این رو از نگاهشون می تونستم بفهمم. و ضربه محکمی که ساناز با آرنج به پهلوم زد و گفت آقاتونه ها! هم مطمئنم کرد که این شایعه داره کم کم جدی میشه. البته هر بار سر صحبت باز شده مامان شیما با قاطعیت مخالفت کرده و همیشه میگه من نفسم و که نمیام بدم به اون زنیکه خیکی(منظورش زن عمو نازیه). نفسم نباشه من میمیرم. دختر من فقط مال خودمه. بابا سامان هم به شوخی میگه آره نگهش دار ترشی بنداز. نیست خیلی جا داریم تاقار بزرگم بگیر که اون یکی هم جا بشه توش…. بگذریم. من زن پسر عمو بشو نیستم. اصلا هم نمیخوام بگم ما مثل خواهر برادریم و با هم بزرگ شدیم. نه!. معیارهای من برای ازدواج چیزهایی هستند که خیلی با طرز فکر خانواده بزرگ من فرق داره.
    انقدر دورم شلوغ بود و خوش می گذشت دیگه فرصتی برای آرزو کردن دوباره پیش نیومد. شمع ها رو فوت کردم.کیک و بردیم و در کوتاه ترین زمان اثری ازش باقی نموند.و مستقیم رفتیم سراغ مهمترین بخش همیشگی مهمونی هامون. دی جی بساطش رو راه انداخت و تایم دنس فرا رسید. رسم ما اینه که فقط تو زمان خوشی خوشی کنیم و بزنیم و برقصیم. پیر و جوون هم نداره. تا جایی که آقا بزرگ بگه بسه به فکر همسایه ها باشین می زنیم و می کوبیم. از کردی گرفته تا شمالی، از تکنو تا لامبادا. خانواده قرطی ها که می گن ماییم…
    مهمونی تموم شد. کم کم فامیل محترم که خیلی به زحمت هم افتاده بودند مجلس رو ترک کردند و رفتند. و من موندم و یک خونه به هم ریخته و کلی ظرف نشسته. دروغ گفتم. دردونه های شیما مامان دست به سیاه و سفید نمی زنن. و همه زحمات ما روی دوش خاله مرضیه و دخترش عاطفه است. خیلی زحمت کش و مهربونن. تو همین خونه با ما زندگی می کنن. شوهر مرضیه خانم ده سال پیش تو کارخونه بابا حادثه براش پیش اومد و فوت کرد. از اون روز به بعد تو خونه ما زندگی می کنند و جزئی از اعضای خانواده هستند.اتاقشون کنار اتاق منه. کنار ما در یک میز غذا میخورند. عاطفه با پریا در یک مدرسه درس می خونن. درست مثل پریا پول تو جیبی می گیره و فرقی بینمون نیست. خاله مرضیه سنگ صبورِ مامان شیماست و آبجی عاطفه گوش شنوای حرفای من.
    دو ساعت از نیمه شب گذشته. خسته و داغون به سمت اتاقم رفتم تا بخوابم. خدا خیرت بده مهندس کاظمی با این قانون های قشنگ شرکتت. مرخصی روز تولد بزرگترین هدیه ای بود که گرفتم. چون با این همه خستگی و بالا پایین کردنای من ، صبح جنازم و باید می بردن پشت میز میگذاشتن. خیالم راحته که فردا تا ظهر بدون هیچ دغدغه و برنامه ای می خوابم. خدایا شکرت بابت این روزهای خوب و قشنگ. بابت دوستای مهربون و از همه مهمتر این خانواده بزرگ و دوست داشتنی. خدایا شکرت …
    پایان قسمت اول
    ادامه دارد ….

  • چگونه است که هنوز هم کرونا می گیریم؟

    چگونه است که هنوز هم کرونا می گیریم؟

    پایگاه خبری رسا نشر- درست زمانیکه از پایین امدن آمار مبتلایان به کرونا زیر 1000 نفر در روز خوشحال بودیم، ناگهان ورق برگشت و دوباره آمار رو به بالا رفت. تعداد مبتلایان به حالت قبل بازگشت و جمعیت فوتی های کرونایی سه برابر شد. و همه جا حرف از عدم رعایت مسائل بهداشتی و حضور در تجمعات و مراسمات است.

    نمی دانم چطور بیان کنم. اما اکنون با وجود اینکه همه می دانیم که کرونا در بین ما وجود دارد. رسانه ها مدام اطلاع رسانی می کنند و خیلی ها را در بیرون از خانه می بینیم که ماسک بر روی صورت دارند و فاصله گذاری را رعایت می کنند. چگونه است که هنوز هم کرونا می گیریم؟ دلم می خواهد این 2500 نفر امروز را پیدا کنم و بپرسم چه شد که کرونایی شدند؟ مگر نمی دانستند؟ مگر از سختی این بیماری و احتمال بالای مرگ خبر نداشتند؟ پس چرا با وجود اینکه عالم و آدم می داند کرونا هنوز در بین ماست ، کاری کردند که این ویروس در ریه هایشان خانه کند؟ ضمن اینکه  احتمالاً قبل اینکه از ابتلاء به بیماری مطلع شوند، چندین نفر دیگر را نیز گرفتار کرونا کردند!
    قبول دارم ، کرونا علائم مشخص و ثابتی ندارد و خیلی ها ممکن است حتی ندانند چگونه مبتلا شده اند. ممکن است یک فرد در خانواده ناقل باشد. و به بقیه هم منتقل کند. به هر حال ما خانه را امن و تمیز تر از بیرون می دانیم و ممکن است حساسیت کمتری نشان دهیم. اما درصد مبتلایان به این شکل کمتر از کسانیست که خودشان به استقبال کرونا رفته اند. کسانیکه به مجلس عروسی رفته اند. در مجلس ختم نشسته اند. در شلوغی هیئت های مذهبی در یک اتاق دور هم جمع شدند. در بانک بدون ماسک و از خودکار مشترک استفاده کرده اند. در مترو و اتوبوس از ماسک استفاده نکرده اند. و خیلی دیگر از کسانیکه هنوز هم اعتقادی به کرونا ندارند، همانهایی هستند که پس از 4 ماه کرونا را به خود جذب می کنند و به دیگران انتقال می دهند.
    شناسایی ۲۵ مورد جدید ابتلا به کرونا در خوزستان - بهار نیوز
    متاسفانه طی چند ماه گذشته در برخورد با کسانیکه رعایت نمی کنند اهمال شد. اما اکنون ستاد مقابله و مدیریت کرونا تصمیمات و قوانین سخت تری را تصویب کرده است . اجباری شدن زدن ماسک در مکان های عمومی، تعطیل کردن مراسمات ، اجباری شدن ماسک در ادرات برای کارمندان و مراجعان و … همه اینها می تواند از روند اوج گیری کرونا بکاهد. اما کافی نیست. کسانیکه رعایت نمی کنند ، بی مبالات هستند و به جامعه ضربه می زنند. در شرایطی که همه مردم منتظرند تا ماجرای کرونا تمام شود، عده ای با بی تدبیری و عدم مسئولیت پذیری مانع این امر می شوند. باید با جدیت و برخورد قاطعانه با این افراد برخورد شود. جریمه نقدی، بازداشت و هرچیزی که قانون صلاح می داند و بازدارنده است باید برای این افراد لحاظ شود، اگر بخواهیم کرونا را واقعاً شکست دهیم!
     

    شبنم حاجی اسفندیاری

     

  • روز دختر بدون رومینا، فاطمه، ریحانه و زینب …

    روز دختر بدون رومینا، فاطمه، ریحانه و زینب …

    پایگاه خبری رسا نشر – شبنم حاجی اسفندیاری : پدر خسته از کار به خانه بازگشت. در که باز شد همه به استقبالش آمدند و به او خسته نباشید گفتند. پدر آغوش گرمش را برای فرزندان خود باز کرد و آنان را در آغوش گرفت. از داخل کیفش کادو هایی را درآورد و به هر سه دخترش داد. سرشان را بوسید و گفت شیرینی های زندگی ام، روزتان مبارک. دختران عزیزم… دخترها سرشار از عشق و شوق پدرشان را غرقِ در بوسه کردند و برای پدر مهربان و فداکار خود آرزوی سلامتی کردند.

    این اتفاق در خیلی از خانه ها طی این چند روز رخ می دهد. اما من خانه هایی را سراغ دارم که پدر بود، دختر هم بود. اما کادویی در کار نبود. داس بود، میله بود یا تبر ! و دخترانی که و احتمالاً پدرها جنازه غرق در خون دخترانشان را در آغوش کشیدند و هرگز خبری از جشن بوسه پدرانه نبود. رومینا اشرفی، فاطمه بریهی و ریحانه عامری امروز نبودند تا روز دختر را جشن بگیرند. دخترانی که اکنون در خاک آرمیده اند و هیچ کادویی از پدرانشان نمی گیرند. امسال روز دختر معنا ندارد. امسال روز دختر تبریک گفتن ندارد وقتی کمتر از یک ماه چند دختر جوان کشته شدند و یا خودکشی کردند! زینب را هم باید به این لیست اضافه کرد . دختر 13 ساله ای که فقر و آرزوی داشتن یک دست لباس خوشی زندگی اش را به مرگ بدل کرد. چند روز دیگر همه چیز به حالت عادی باز می گردد. و همه این حوادث را فراموش می کنند. و دیگر به یاد نمی آورند که روز دختر بود، اما رومینا، فاطمه،ریحانه و زینب دیگر نبودند ….

  • داس، تیغ، تبر؛ مردان عصر حجر!

    داس، تیغ، تبر؛ مردان عصر حجر!

    رومینا اشرفی، فاطمه  بریهی و ریحانه عامری هر خطایی هم که کرده باشند. مستحق مرگ نبودند. هیچ قانونی، هیچ شرعی به پدر، همسر و برادر حق نمی دهد که خون دختر، همسر و خواهرش را برای چیزی به نام ناموس و غیرت بریزد.
    پایگاه خبری رسا نشر – با بررسی حوادث تلخ یک ماه گذشته و سرنوشت غم انگیز زنان و دختران قربانی باید گفت که شرافت اعراب عصر جاهلیت که دختران خود را زنده به گور می کردند خیلی بهتر از مردانی است که با عقاید پوچ و پوسیده خود دختران این سرزمین را خونین تن، روانه گورستان ها می کنند. جهالت ماهیت پنهانی ندارد. جهالت همین است که در این یک ماه همه به چشم خود دیدیم. و کاش امروز محمد (ص) بود تا اکرام و حرمت به زنان را به این جاهلان رگ گردن باد کرده می فهماند. و ابراهیم (ع) بود تا با تبر بت غرور و عقاید خرافی و تعابیر غلط از دین را می شکست. تا دیگر دختری با داس، تیغ، تبر و هر چیزی دیگری به بهانه های اثبات نشده و من دراوردی به قتل نرسند.
    باورتان بشود یا نه، در میان واکنش ها و ابراز همدردی مردم نسبت به این فجایع در شهرستان های کشور، کسانی هم هستند که با شنیدن اینگونه خبرها خوشحال می شوند! اعمال ننگین پدران و همسران قاتل را تائید و تکریم می کنند. و در مواجهه با رفتار منطقی هم فریاد سر می دهند که « پس ناموس چه می شه؟؟»

    رومینا اشرفی، فاطمه  بریهی و ریحانه عامری هر خطایی هم که کرده باشند. مستحق مرگ نبودند. هیچ قانونی، هیچ شرعی به پدر، همسر و برادر حق نمی دهد که خون دختر، همسر و خواهرش را برای چیزی به نام ناموس و غیرت بریزد. و تا همیشه تاریخ دست کسانیکه با اینگونه عقاید خرافی چنین نسلی را تربیت کرده اند، کسانیکه آتش در هیزم اینگونه جنایات می ریزند و فتنه گری می کنند و کسانیکه حمایت از کودکان، دختران و زنان را در قانون به این شکل نگاشته اند و یا مانع اجرای آن شده اند که براحتی بتوان یک انسان را به قتل رساند و تقاص پس نداد، به خون این دختران و زنان بی گناه آلوده خواهد ماند. بعنوان یک زن و از اصحاب رسانه بر خود واجب می دانم که در برابر چنین ظلمی سکوت نکنم و حق زنان را مطالبه کنم. رئیس جمهور، قاضی، و کیل و …. هر مرد دیگری اگر در این مکان ایستاده است ثمره فداکاری و تلاش مادرانی است که همجنس من و زن هستند. پس زنان این سرزمین را باور کنید. به آنان احترام بگذارید و با آنها مانند برده رفتار نکنید. مالک هرچیزی و هر کسی تنها خداست!
    شبنم حاجی اسفندیاری